لیلی و لالا
30 آذر 1401
لیلی و لالا دو سال است که در بالکن خانهی ما سکونت دارند. این دو پرنده از نژاد عروسهای هلندی هستند و پرهایشان به رنگ سفید و طوسی است. دیروز که روی مبل کنار بالکن نشسته بودم. آوازشان را میشنیدم. در این بین صدای جروبحث آنها مرا به تعجب واداشت. لیلی… بیشتر »
نظر دهید »
شب یلدای نیلز
30 آذر 1401
از ظهر مغازه پر جنبجوش بود. ساعت هفت که شد تعداد مشتریها بیشتر شد و خانوادهها برای جشن شب یلدا به فستفود میآمدند. آنجا فضای دنج و دلنشینی داشت و سر باز بود. به همین دلیل شوروحال قشنگی داشت. بچهها با بادکنکهای قرمز و لباسهای قرمز میآمدند و… بیشتر »
علی بیخیال
30 آذر 1401
آخرین روز پاییز را با کتاب علی بیخیال به پایان رساندم. شهیدی که عطر نمیزد و هروقت میخواست عطرفضا عوض شود، یا حسین میگفت. جوان 19 سالهای که از کودکی روی رفتار و اخلاقش تمرکز کرده بود و به نفس خویش تسلط داشت. خودرا با لذتهای دنیا خوش نمیکرد، تا… بیشتر »
کتابخانه نیمه شب
28 آذر 1401
کتابخانه نیمهشب برایتان از دختر جوانی میگوید که دچار افسردگی شده است. در بازههای زمانی مختلف در موقعیتهایی قرار گرفته است که یا خودش تصمیم گرفته و یا اینکه خانوادهاش برای زندگیاش تعیین و تکلیف کردهاند. شخصیت اصلی که نورا نام دارد. در یک روز از… بیشتر »
دستای پفکی
28 آذر 1401
هفت روز است که دستانشان را به من نزدهاند. دلم خیلی برایشان تنگ شده. با نبودنشان انگار روح از بدن من خارج شده است. دلم حتی برای آن دختری که دستان ماژیکی و لکهدارش را به صورت من میمالید هم تنگ شده است. زمانی که از توی حیاط با آن صفهای مارپیچی به… بیشتر »
درددل همسر شهید امنیت
28 آذر 1401
صوت حزین قرآن خواندن پدرت گوشهایم را نوازش میکند. چقدر زود بار سفر خود را بستی و مارا با خاطراتت تنها گذاشتی. تو مثل فرشتهای به زندگیام آمدی، زیباییهای خدا را نشانم دادی و حالا راهی سرزمین نور شدی. چادرم را با دستان بیرمقم، کمی توی صورتم جمع… بیشتر »
روزنه هایی از عالم غیب
24 آذر 1401
روزنههایی از عالم غیب، وقتی دیدم که این کتاب را همسرم برایم خریده، گفتم حتما با یک کتاب روبهرو هستم مثل برنامهی پس از زندگی شبکه چهار که در ماه رمضان پخش میشود. اما اینطور نبود. کتاب چند بخش داشت. بخش اول کرامات امام زمان بود. بخش بعدی مربوط به… بیشتر »
دلم تنگ کوت است
24 آذر 1401
چقدر دلم میخواست الان کوت بودم و چند کیلومتری با حرم امیرالمومنین و پسرشان فاصله داشتم. از دستان مهربان و سبزهی خانمهای عراقی یک کاسه آبگوشت میگرفتم و با صمون میخوردم. نمیدانم چرا انقدر یکهو دلم تنگ آنجا شد. شاید به این خاطر باشد که امشب شب… بیشتر »
به بهانهی شله زرد
23 آذر 1401
پیرزن با آن روسری سبزش که یک گره محکم به آن زده بود به سمت گونی برنج گوشهی آشپزخانه رفت. با بسماللهی برنج نیمدانه را توی قابلمهی روحی ریخت. توی دلش نجوایی بود. برنج را خیس کرد و به سمت اتاق پسرش عصا زنان رفت. کلید را از زیر گلدان میناکاری که… بیشتر »
خانم کاپوچینو یا خانم بادمجانی؟
22 آذر 1401
خانم کاپوچینو بیخ گلویم را میگیرد. با اصرار تلاش میکند که من را روی مبل بنشاند. مقاومت میکنم. حوصلهی نصیحتهایش را ندارم. نمیخواهم اینبار به حرفش گوش بدهم و مغلوبش شوم. با دستان سفیدش، سیلیای به صورتم میزند. جا خوردهام. با فریاد بلندی که… بیشتر »
معرفی کتاب شاهرخ حر انقلاب
22 آذر 1401
در ۱۳ قرن پس از عاشورا، حر دیگری متولد شد.حری به نام شاهرخ ضرغام. شاهرخ جوان با ابهت و چهارشانه که همه از او میترسیدند. کسی جرات نمیکرد به او بگوید بالای چشمت ابروست. مرداد سال ۱۳۵۸ کردستان به اشوب کشیده شد امامخمینی در یکی از سخنرانیهایش… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت هشتم
21 آذر 1401
برادر زادهی دوستم مشغول به کار شد. از اون به بعد همه چی خیلی خوب تر شد. قشنگ یه تیم شده بودیم و کار میکردیم. برادرزاده ی دوستم هم خیلی کاری بود و برخلاف اون پسر چاقه بی ادب برادر زادهی دوستم خیلی به من احترام میگذاشت. با این که ۱۳ سالش بود اما مودب… بیشتر »
واعتصموا به چادرت بانو
17 آذر 1401
خانم کاپوچینو با واکمن ظاهر میشود
16 آذر 1401
چند روزی بود، سروکلهی خانم کاپوچینو پیدا نشده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. احساس کسی را داشتم که اسپری آسمَش را تمام کرده و نفسش دیگر یاری نمیکند. چند روز پیش که منزل مادرم رفته بودم؛ دیدم دخترم از توی اتاق برادرم بیرون آمد و چیزی دستش بود، از… بیشتر »
چیپس میپس نقول
16 آذر 1401
بعضی وقتها خودت را ملزم به انجام کاری میکنی. برایت بسیار مهم است که طبق قولی که به خودت دادهای، به نحواحسن آنکار را انجام دهی. از زمانی که باخودت قولوقرار میگذاری؛ اتفاقات جدید برایت پیش میآید. مثلا تا آن روز دنبال فلان خوراکی بودی که هرجا را… بیشتر »
یادگاری
15 آذر 1401
بعضی ها معلوم نیست چطوری توی زندگی ما پیدا میشوند. کار خداست و یا اینکه قسمت است را نمیدانم. اما بعضی ها در مرحلهای وارد زندگیمان میشوند تا واسطهای باشند که ما دوباره خودمان را پیدا کنیم. وجود بعضی از دوستان در زندگیام باعث شد خیلی بزرگ بشوم.… بیشتر »
خرمالوی کال نباشیم
15 آذر 1401
وقتی به این خرمالو فسقلی نگاه میکنیم، اولین چیزی که به ذهنمان خطور میکند این است:” واییییی چقدر گوگولیه، چقدر نازه، خیلی کیوته” همهی این جملاتی که به خرمالو نسبت میدهیم؛ درواقع اولین چیزی است که با دیدنش حدس میزنیم. حالا چاقو را… بیشتر »
بافتنی
15 آذر 1401
همیشه که نیابد با زبان قربانصدقهی عزیزانت بروی. گاهی همین که کاموایی بگیری و برایشان شالگردن ببافی یعنی اینکه از صمیم قلب دوستشان داری. مدتها بود دست به میل و کاموا نزده بودم. از وقتی نوجوان بودم از مادرم یاد گرفته بودم که سر بیندازم و کشباف… بیشتر »
بلف میقولی؟
14 آذر 1401
رفتم دخترم رو ببرم مدرسه برف میومد😍 یه گوله برف آوردن برای پسرم که سفارش کرده بود😂 بلف میقولی؟ بیشتر »
کف خیابان ۲
13 آذر 1401
چندسال پیش کتاب کف خیابان 1 را خوانده بودم و بسیار دوستش داشتم. دیروز هم شروع کردم به خواندن کتاب کف خیابان2. اما آنطوری که فکر میکردم نظرم را جلب نکرد. تا صفحهی 45 کتاب که جانم به لبم آمد تا به قسمتهای خوبی برسم. اگر بخواهم نظرم را بگویم 5از 10… بیشتر »
بچه مشقاتو بنویس
13 آذر 1401
وقتی حرص میخورم سردرد شدید میگیرم.دخترم کلاس اول است و هرهفته قرار است معلمشان دو نشانه به آنها یاد بدهد. واقعا صبر ایوب میخواهد کنار بچهی هفتهسالهات بنشینی و با حوصله تمرینهایش را چک کنی. الان که این متن را مینویسم سرم دارد سوت میکشد و… بیشتر »
شهید مدافع حرم جواد محمدی
12 آذر 1401
دیروز جمعهام را اختصاص دادم به خواندن زندگینامه شهید مدافع حرم جواد محمدی. اولین چیز که باعث شد این کتاب را بخوانم اسم کتاب بود. دخترها باباییاند به نظرم آمد که این کتاب از زندگی کسی مینویسد که مرد میدان و پدر مهربانی بوده است. کتاب را دانلود کردم… بیشتر »
پسرک فلافل فروش
12 آذر 1401
العبد الحقیر و المذنب این قسمتی از وصیتنامه شهید محمدهادی ذوالفقاری است. جوانی که برای دوری از وسوسههای شیطان دستانش را سوزاند و آتش دنیا را با جان به آتش آخرت خرید. جوان زاهدی که برای پیدا کردن گمشدهی درونیاش خود را به نجف رساند و درس طلبگیاش… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت هفتم
12 آذر 1401
روزها می گذشت. اول راه رو با تاکسی میرفتم و بقیه راه رو با پای پیاده میرفتم. این قدم زدنها خیلی به روحیم کمک میکرد که کم نیارم و کار کنم. از ساعت ۱۲ که فیش میگرفتیم تا ۳ کار میکردیم. ۳ تا سه نیم اگر وقت پیدا میکردیم میرفتیم توی سالن نهار… بیشتر »
نماز آرزوها
10 آذر 1401
نمازویژهی روزپنجشنبہ نمازآرزوها آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میڪرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی ڪشمیرے هر وقت این نماز را میخواند، هدیهاے براے او میرسید» چهار رڪعت (دو نماز دورڪعتی) ◆در… بیشتر »
آخرین دختر
09 آذر 1401
کتاب آخرین دختر، سرگذشت و داستان زندگی دختری به نام نادیا مراد را روایت میکند که ایزدی است و در روستایی به نام کوچو در شمال عراق زندگی میکند. دختری که در سرش آرزوهای بزرگ دارد اما یکدفعه سر و کلهی داعش پیدا میشود و آرزوهایش همچون سرابی از جلوی… بیشتر »
شهید مجید شهریاری
09 آذر 1401
شهید مجید شهریاری را آنقدری که باید نمیشناختم. فقط میدانستم که ایشان شهید هستهای کشورمان هستند. دوسال پیش که فیلم زندگی این شهید را از تلویزیون دیدم بیشتر با خصوصیات اخلاقی این شهید بزرگوار آشنا شدم. شهید مجید شهریاری، مدرس دانشگاه و فیزیکدان و… بیشتر »
آینهی شهدا
09 آذر 1401
ظرفهای شام را شستم و دستکش را توی کابینت پرت کردم. گرمم بود، با کلافگی به سمت راست برگشتم و عرق روی پیشانیام را با پشت دست پاک کردم. چشمم به آینهی گوشهی آشپزخانه افتاد. همیشه عکسشان را میدیدم. اما امشب وقتی به آن سمت برگشتم؛ چشمم به عکس شهدا… بیشتر »
ما باختیم اما بد نباختیم
09 آذر 1401
ذرهای از باخت تیم ایران ناراحت نشدم. قرار شده بود چه بردیم و چه باختیم برای بچهها شیرینی بخرم. سرتان را بالا بگرید که برندهی بازی ما ایرانیهای وطن دوست هستیم. در این مدت از سمت دشمنان ایران انتقادهای شدید وحرفهای نامتعارف شنیدیم. بازیکنان… بیشتر »
ساحل خونین اروند
06 آذر 1401
#به_قلم_خودم #یارمهرباناولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند. آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم.… بیشتر »
تو شهید نمیشی
06 آذر 1401
#به_قلم_خودم #یارمهربان عکس زیبایش روی جلد کتاب توجهم را جلب کرد. جلد کتاب هم میتواند نشاندندهی جذابیت کتاب باشد.این کتاب را چند وقت پیش در مسابقه یارمهربان یکی از دوستان معرفی کرده بود و همان لحظه در طاقچه نشانش کردم تا بخوانمش.دیشب خواندمش. خاطرا… بیشتر »
لبخند ابراهیم
06 آذر 1401
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب لبخند ابراهیم اشک مرا در آورد. امروز خاطرات شهید حمیدرضا بابالخانی را در کتاب لبخند ابراهیم خواندم.قبل از خواندن این کتاب او را نمیشناختم. اتفاقا همین لبخند روی جلد کتابش باعث شد کتاب را بخوانم.چقدر کتاب خوبی بود.او عاشق همس… بیشتر »
خانم کاپوچینو با نودالیت ظاهر میشود
06 آذر 1401
#به_قلم_خودم دیشب بعد از سرفههای شدید دخترم. بهدانهی دمشدهاش را به خوردش دادم. اورا به رختخواب بنفشش سپردم و خودم روانهی هال شدم. تلویزیون مثل همیشه چیز خاصی نداشت و ترجیح دادم دوباره کتاب بخوانم. خانم کاپوچینو که دید کمی بیحوصلههستم. و شام در… بیشتر »
تو کی هستی
06 آذر 1401
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب نمیدانم از کجا شروع کنم. مدتی بود که از کنار این کوچه رد میشدم و حس خیلی خوبی تمام وجودم را در بر میگرفت. همیشه دوست داشتم بهانهای پیدا شود تا از این کوچهی زیبا و درختش عکس بگیرم. شاید به خاطر این بود که اسم کوچه به نام یک… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت ششم
04 آذر 1401
من از همان روز اولی که قرار شد صندوقدار بشم، به اقا مهندس گفته بودم من ۱۰ روز از فلان تاریخ باید از ساعت ۳تا ۵منزل مادرم باشم چون هئیت داره. اولش گفت نمیشه نری و فلان گفتم نه مجلس داره نمیتونم نرم. حالا این وسط چون خودم روضه خون هیئت مادرم بودم باید… بیشتر »
ساحل خونین اروند
04 آذر 1401
اولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند. آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم. احساس کردم چقدر با وجود… بیشتر »
خانم کاپوچینو
04 آذر 1401
میخواهم از خانم کاپوچینو برایتان بگویم. اصلا این خانم کاپوچینو چطوری یکدفعهی وسط زندگی من سر وکلهاش پیدا شد؟ چطور شد اورا کشف کردم و شناختمش؟ شاید خودم بار اولی که اورا دیدم فکرش را نمیکردم که انقدر دوستش داشته باشم. خانم کاپوچینو را زمانی پیدا… بیشتر »
انار یادت نره
04 آذر 1401
با وسواس یکی از انارهای توی یخچال را برداشتم. مثل یک گلی که غنچههایش شکفتهاند انار را قاچ کردم و میان سفره گذاشتم. اغلب صبحهای جمعه اگر انار داشته باشیم صبحانهی من انار است در این قرار هفتگی فقط زینب شریک من است. انار را با لذت تمام میخورم و از… بیشتر »
ترشی کلم قرمز
03 آذر 1401
#به_قلم_خودم دور سفرهی شام نشسته بودیم. یک قاشق خورش قورمهسبزی توی بشقاب همسرم ریختم و به رسم همیشگی از کار و بار و حوزه پرسیدم. برایم خیلی جالب است که روی زمین مینشینند و به درس گوش میدهند. اوایل سال چند روزی بود که کتابهایش هنوز به دستش نرسیده بو… بیشتر »
بهشت زهرا سلام
03 آذر 1401
بالاخره بعد از خواندن این همه کتاب شهدا و خواندن زندگینامه و خاطرات سرشار از حس خوب آنها و گرفتن رزق معنوی. شهدا جواب گریههایم را دادند. مدتها بود از زیارت مزارشان بینصیب بودم اما امروز راهی بهشتزهرا هستم و شهدا من را دعوت کردند... خدایاشکرت...به… بیشتر »
مزار شهید آرمان علی وردی
03 آذر 1401
#به_قلم_خودم #شهید_آرمان_علی_وردی تا شلوغی مزاری به چشمم آمد، قدمهای تندی برداشتم و تا عکس شهید آرمان را دیدم اشکهایم مثل دونهی مروارید چکید. انقدر گلبارانش کرده بودند که جایی برای دست زدن به مزار نبود. تا دستانم را به مزارش نزدیک کردم، اولین چیزی… بیشتر »
مزار شهید محمدحسین محمدخانی
03 آذر 1401
#به_قلم_خودم میگویند باید شهید بطلبد تا به زیارتش بروی... داشتیم از بهشت زهرا برمیگشتیم، یکدفعه چشمم به عکس شهید محمدحسین محمدخانی خورد. سریع راهم را کج کردم. از شانس ما کسی هم کنار مزارش نبود. با خیال راحت از بچهها عکس گرفتم و زیارت کردیم و فاتحه خ… بیشتر »
ذکری جهت افزایش مال
02 آذر 1401
بعضی وقتها توی یک برههای از زندگی دچار فشار اقتصادی میشوید که فکرشم را نمیکردید. ما مسلمانها تا گرهای در زندگیمان ایجاد میشود سراغ مفاتیحالجنان میرویم. دو سال پیش من هم همین بیپولیها را تجربه کردم. مدتی بود با مفاتیحالجنان اخت شده بودم.… بیشتر »
توصیف غروب آفتاب برای یک نابینا
02 آذر 1401
میخواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمیدانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد میخواهم آنچه را که چشمم میبیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظهای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن. اولینباری… بیشتر »
مطالعه آبان ماه
02 آذر 1401
ماه آبان را پشت سر گذاشتیم. سری به گزارش مطالعهی ماه ابان طاقچهام زدم.34ساعت و 3 دقیقه مطالعه داشتم.به نظر خودم معمولی بود و باید این ماه بیشتر کتاب بخوانم. باید بیشتر وقتم را در طاقچه بگذارنم. باید کارهای بیهوده را کنار گذاشت. دنیای کتابها معنویت را… بیشتر »
يا جارَ مَنْ لا جارَ لَهُ
02 آذر 1401
نمازم را تمام کرده بودم. نشسته بودم روی سجاده و با تسبیحی که مادرم اربعین برایم از کربلا آورده بود و با ششگوشه اباعبدلله متبرکش کرده بود ذکر میگفتم. زینب دستان برادر را گرفته بود و دور من میچرخیدند و بازی میکردند. یک لحظه دست علی را گرفت و زود ول… بیشتر »
کلاس نویسندگی خلاق
01 آذر 1401
ظرفهای نهار را شستم، به هال سر و سامانی دادم، خوراکیهایشان را توی کمد همیشگی گذاشتم و به دخترم تاکید کردم، وقتی من سر کلاس هستم با علی دعوا نکند و صدای تلویزیون را هم زیاد نکند. 😃 نیم ساعت بعد حس کردم یکی بیرون اتاق در حال رژه رفتن است، گفتم بچهها چ… بیشتر »
آخ جون مدرسه تعطیله
01 آذر 1401
#به_قلم_خودم زمانی که بچه مدرسهای بودم، هروقت آسمان شروع به باریدن برف میکرد، به خدا التماس میکردم که ای خدا فردا مدرسه تعطیل بشه بریم بیرون برف بازی و سرسره بازی😅 صبح که از خواب بیدار میشدم اول از پنجره بیرون را چک میکردم و بعدش تلویزیون را روشن م… بیشتر »
شهید نوید صفری
01 آذر 1401
#به_قلم_خودم #یارمهرباندلی بزرگ میخواهد بدانی که فقط مدتی میتوانی حضورش را کنار خودت حس کنی. طعم دیدارهای عاشقانهی شهدایی را زیر لب بچشی اما بدانی که برای هدف بزرگتری تن به این "بله" گفتن دادی.سخت است بفهمی رفیق روزهای تنهاییات، یار بهشتزهراییا… بیشتر »
جدول دوستی
01 آذر 1401
#به_قلم_خودم جدول دوستی کودکان خیلی دقیق و نکتهسنج هستند. این را میتوان از پرسشها و دقت نظرشان فهمید. چند روز پیش دخترم روی دیوار خیابان چیزی را دید که برایش جالب بود و آن را برای من گفت. من حواسم به اطراف نبود اما او حتی به چیزی که روی دیوار دیده بو… بیشتر »
نمایشنامه من میترا نیستم
01 آذر 1401
برای دانلود نمایشنامه من میترا نیستم زندگینامه شهیده زینب کمایی به ادرس زیر مراجعه کنید.👇 من میترا میستم بیشتر »