آینهی شهدا
ظرفهای شام را شستم و دستکش را توی کابینت پرت کردم. گرمم بود، با کلافگی به سمت راست برگشتم و عرق روی پیشانیام را با پشت دست پاک کردم. چشمم به آینهی گوشهی آشپزخانه افتاد. همیشه عکسشان را میدیدم. اما امشب وقتی به آن سمت برگشتم؛ چشمم به عکس شهدا خیره ماند. لبخند حاج قاسم و چشمان باابهت عمار، پر از حرف بود. چند لحظه نگاهشان کردم. صلواتی فرستادم و سریع از این قاب زیبا عکس گرفتم.
آینهها خوب حرفهای ناگفته را هویدا میکنند. شاید چهرهی همهی مارا قشنگ نشان دهند، اما این باطن زشتی با آینه هم زیبا به نظر نمیرسد. مثل آن ملکه توی قصهها که همیشه خطاب به آینه میگفت:"کی از من قشنگ تره؟” آینه هم اسم اورا میبرد، اما وقتی برای اولینبار آینه، سفیدبرفی را به عنوان زیباترین دختر نام برد. ملکه عصبانی شد و دست به هرکاری زد تا سفیدبرفی را از بین ببرد و خودش زیباترین باقی بماند.
حاج قاسم شما هم از همه جهات پاک و زلال بودی. هزارانهزار دشمن در سطح جهان داشتی. اما این شما بودید که ترس را به جان دشمن میانداختید و با عزت و سربلندی شربت شهادت را نوشیدید.
حاج قاسم امشب که شب ولادت حضرت زینب سلام الله علیهاست یاد شما افتادم. یاد فداکاری هایتان یاد شانههای لرزانی که موقع روضه بیصدا تکان میخورد.
حاج قاسم عزیز امشب که در آسمانها در جشن میلاد نوهی رسولالله شرکت کردی، سلام من را هم به خانم برسان و برایم دعا کن.
شما مدافع حرم خانم حضرت زینب بودی و چقدر قشنگ که حالا در کنار ایشان به سعادت رسیدید.
شما یکی از آن ایرانیهای وطندوستی بودید که تا زمانی که جان در بدن دارم به شما و ایرانی بودنتان اتخار میکنم.