شب یلدای نیلز
از ظهر مغازه پر جنبجوش بود. ساعت هفت که شد تعداد مشتریها بیشتر شد و خانوادهها برای جشن شب یلدا به فستفود میآمدند. آنجا فضای دنج و دلنشینی داشت و سر باز بود. به همین دلیل شوروحال قشنگی داشت.
بچهها با بادکنکهای قرمز و لباسهای قرمز میآمدند و کنار پدرمادرهایشان میخندیدند و غذا میخوردند. بعضی از تازه عروسدامادها هم برای جشنشان به آنجا میآمدند. این را میشد از لباس سِتشان و کادوهایی که ردوبدل میکردند فهمید.
من مثل همیشه کنار کانتر ایستاده بودم. آن زمان فقط یکماه بود که به آنجا رفته بودم و مشغول به کار شده بودم. شاید کمی غریبی میکردم اما برای من فضای شب یلدا سنگین شده بود. اولینبار بود که از خانواده دور بودم و مجبور بودم آن شب طولانی را در محل کار به سر ببرم. خندههای بچهها، جوانهی بغض را توی گلوی من نهان میکرد. اما ته دلم برای مردم خوشحال بودم. آن لحظه به شب یلداهای سالهای گذشته فکر میکردم اینکه در کنار خانواده مینشستیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم. بچهها دور سینی هندوانه مینشستند و هرکدام یک قاچ بزرگ هندوانه به دست میگرفتند و با لذت میخوردند.
آن شب واقعا برای من بلندترین شب عمرم بود. اخر شب موقع رفتن به خانه یک پرتقال و سیب رزق شب یلدای من و همکارانم شد. نمیدانم چطور آن شب گذشت اما میدانم که یکی از غمانگیزترین شبهای زندگیام همان شب یلدا بود.
خاطرهی برای سال گذشته دقیقا همین ساعت.