خاطرات نیلز قسمت ششم
من از همان روز اولی که قرار شد صندوقدار بشم، به اقا مهندس گفته بودم من ۱۰ روز از فلان تاریخ باید از ساعت ۳تا ۵منزل مادرم باشم چون هئیت داره. اولش گفت نمیشه نری و فلان گفتم نه مجلس داره نمیتونم نرم. حالا این وسط چون خودم روضه خون هیئت مادرم بودم باید میرفتم . خلاصه قبول کرد و تایم استراحتم شد همون تایم رفتنم به هئیت مادرم. خیلی سخت بود. همش سرکار بودم و جمعآوری مطالب و اشعار جدید و روضه ها زمان کافی میخواست. مادرم هم نذر داشت که هم روضه حضرت زهرا رو این دهه بخونه و هم روضه یکی دیگه از ائمه رو و من کارم دو برابر شده بود.
شب ساعت ۱۲ونیم میرسیدم تا ۱ غذا میخوردم و خسته و کوفته مینشستم تا سبک پیدا کنم و یادداشت کنم. یادش بخیر خود حضرت زهرا سریع کارم رو راه میانداخت. حالا خاطره این روضه خونیم رو هم تو کوثرنت میذارم اینجا دیگه دربارش نمیگم. خلاصه تا ۳ شب بیدار مینشستم بعضی شبا و فقط مینوشتم. فردا صبحش ساعت ۹ که بیدار میشدم. اگر چیزی پیدا نکرده بودم و یا نوحه باید سریع مینوشتم. خب موقع رفتن هم باید وسایل هییت رو هم با خودم میبردم چون وقت نبود که بیام خونه بعد برم. پس دفتر و قلم و هرچی که لازم بود با خودم میبردم.
یادش بخیر قسمتی از راه رو که باید پیاده میرفتم توی سرما دفتر روضه و مداحی رو دستم میگرفتم و سبکهاشو به خاطر میسپردم چون اصلا تایم استراحت نداشتم که تمیرین کنم.
همهی سبکهای سینه زنی رو توی راه یاد میگرفتم. وقتی سر کار هم میرسیدم همه حواسم به کارم بود. اونجا انقدر درگیر کار میشدم که اصلا یادم میرفت باید یکی دو ساعت دیگه بین عده ای خانم روضه بخونم. از یک جای متفاوت باید وارد یه جا دیگه میشدم. سر تایم اسنپ میگرفتم. سوپروایزر لطف میکرد و نهار من رو زودتر از اشپز میگرفت و انقدر هول هولی میخوردم که سر دلم میموند . یادش بخیر مجبور بودم همه رو در عرض ۵دقیقه بخورم چون اگه نمیخوردم انرژی کم میاوردم و نفسم در نمیومد.
گاهی اوقات پدرم میومد و گاهی اوقات اسنپ میگرفتم. خلاصه وقتی میرسیدم خونه مادرم سریع میرفتم دست و صورتم رو میشستم و تجدید وضو میگردم و زود مجلس رو شروع میکردم. یادمه یبار دیررسیدم به خاطر ترافیک و دیر اومدن اسنپ. بعد مجلس هم سریع برمیگشتم سرکار و کلا تایم استراحتم ۱۰ روز متعلق به حضرت زهرا بود و چه پربرکت بود. وقتی از روضه برمیگشتم حالم خیلی خوب بود. سبک بودم.
یادش بخیر اون همکار قدیمیم میگفت کجا میری میگفتم میرم هییت روضه میخونم خیلی تعجب کرد اما خوشش اومد و گفت دعاش کنم. و همین باعث شد همش بهم بگه براش دعا کنم.
خلاصه اون ۱۰ روز با سختی اما به خوشی گذشت.
بالاخره یک نیروی دیگه هم گرفتیم. همون دوستم که قبلا ازش نوشته بودم اومد نیلز. اولینبار وقتی اومد تو مغازه بهم معرفیش کردن. تا دیدمش یه حسی بهم گفت این باید بمونه پیشم. با مهربونی کار و بهش یاد دادم. خلاصه این دوستم با همکار قدیدم نمی ساخت یعنی اون قدیمیه به این جدیده الکی زور میگفت. چندبار داشت دعواشون میشد که من سریع بین هردوتاشون میرفتم و جداگانه با هرکدوم حرف میزدم تا همه چی ردیف باشه. یادش بخیر انقدر بهش چشم و ابرو اومدم که صبور باش چیزی نگو من اخلاقش رو میشناسم که همیشه میگفت اگه خانم میراحمدی نبود من روز اول رفته بودم.
یه دختر داشت که مجبور بود خونه بزارتش و کار کنه. سر همین من با اون خیلی اخت شدم. چون تنها بود من کنارش بودم تا احساس تنهایی نکنه. اونجا همه الکی بهش زور میگفتن اما من تنها دلخوشیش بودم. به اون دوستم تذکر میدادم بعدش به این میدادم. طوری شد که دوتاشون با هم کنار میومدن. ریزه کاری هارو بهش یاد دادم. زرنگ بود مثل خودم و زود راه افتاد.
یه روز اون ساعت ۱۲ میومد و یه روز همکار قدیدیم شیفتی بود یه شیف تمام وقت یه شیفت نیمه وقت که بینشون تقسیم شده بود. روزایی که قدیمیه تمام کقت بود با اون حرف میزدم و روزایی که جدیده تمام وقت بود اونو توجیه میکردم.
خلاصه با هم بهتر شدن و روز به روز کار بهتر میشد و ما خانم ها خیلی خوب بودیم باهم. چقدر حرف میزدیم و میخندیدم موقع نهار خوردن. چقدر خاطره میگفتن و من میخندیدم.
قسمت بعد رو بعدا مینویسم
ادامه داره