دستای پفکی
هفت روز است که دستانشان را به من نزدهاند. دلم خیلی برایشان تنگ شده. با نبودنشان انگار روح از بدن من خارج شده است. دلم حتی برای آن دختری که دستان ماژیکی و لکهدارش را به صورت من میمالید هم تنگ شده است.
زمانی که از توی حیاط با آن صفهای مارپیچی به سمت من میآمدند. نفسنفس زدن میزدند و برای لحظاتی دستی به روی من میکشیدند تا نفسی چاق کنند. اینکه برای ثانیهای به من تکیه بدهند، از نقاشی که با قلمو بدنم را رنگ کند هم جذابتر است.
کجایی ای زینبی که دستانت همیشهی خدا مزهی پُفیلای کچاپ میداد. آن دستانت لپهای مرا قرمز میکرد.
کجایی ای مرسانا که با مداد توی دستت، چشمانم را کور کنی و خطخطیام کنی. کجایی ای نیلا که با ناز و ادایت به من تکیه بدهی و لبهایت را برای خانم معاون آویزان کنی.
از دیوار دمِ درِ مدرسه شنیدم که میگوید هوا آلوده است و برای همین شما دانشآموزان تعطیل هستید. کاش یک بارانی بیاید تا دوباره شما هارا در کنار خودم ببینم. من بدون شما دانشآموزان پیر و فرسوده میشوم.
این روزها به برنامهی شاد هم حسودی میکنم. کاش من هم میتوانستم مثل شاد، دوباره از شما شادی بگیرم.
به امید روزی که دوباره با دستانتان مرا قلقلک بدهید و خنده را روی کنج دیوارم بنشانید.