خاطرات نیلز قسمت هشتم
برادر زادهی دوستم مشغول به کار شد. از اون به بعد همه چی خیلی خوب تر شد. قشنگ یه تیم شده بودیم و کار میکردیم. برادرزاده ی دوستم هم خیلی کاری بود و برخلاف اون پسر چاقه بی ادب برادر زادهی دوستم خیلی به من احترام میگذاشت. با این که ۱۳ سالش بود اما مودب و شوخطبع بود. یه تیکه کلام خاص داشت که هنوزم که هنوزه ازش یاد میکنم.
خلاصه کنار هم کار میکردیم. یه چند روز بود که اسنپ فود قاطی کرده بود و چندبار پیام سفارش غذا رو میفرستاد. انقدر هم سفارش زیاد بود که بعضی وقتا از دست ادم در میرفت و اسمای مشتری هارو یادش نمیموند. یادم میاد یکی از اون شبها که مغازه شلوغ بود من یک فیش اضافی صادر کردم. اون هم سهوا چون اسنپ دوباره اون درخواست رو برای من فرستاده بود و من از بس سرم شلوغ بود فراموش کرده بودم که اون سفارش رو ارسال کردم و پیک برده.
قبل از اینکه سفارش رو ارسال کنیم سوپروایزر متوجه شد و یک نگاهی به من کرد که ای وای پول دوتا پیتزا رفت به حسابت. من انقدر از اون اشتباه و خطام ناراحت بودم که تا اخر وقت سکوت کردم. نزدیک ۳۵۰ تومان ضرر کرده بودم. از شانس من پیتزاهایی هم که اماده شده بود کسی سفارش نداده بود که بلا استفاده نشه. خلاصه. اون شب مهندس هم اومد مغازه و جریان پیتزاها رو هم فهمید. به من چیزی نگفت چون در اصل اسنپ فود تقصیر کار بود اما من هم بی توجهی کرده بودم. خلاصه اون پیتزاها روی “فر"موند. مهندس بعد از حساب رسی رفت سوار ماشین بشه که بره. سریع رفتم ازشون عذر خواهی کردم و گفت چون شما کارت خوبه ایرادی نداره تازه کاری و دفعهی اولته اما بیشتر دقت کن که سوتی ندی.
چون معذرت خواهی کردم دلم آروم گرفت اما هنوز از دست خودم ناراحت بودم. رفتم نشستم روی صندلیام تا صندوق را ببندم. موقع رفتن به خونه هم سوپروایزر یکی از پیتزاهارا به خودم داد. هم خوشحال بودم هم ناراحت. رفتم خونه و پیتزا رو با گریه خوردم. چون خیلی روز سختی رو پشت سر گذاشته بود اما اون اولین و اخرین اشتباهم بود.
من عاشق ۵شنبه جمعه ها بودم چون خیلی شلوغ میشد و سرم به کار گرم میشد و ناراحتی هام رو احساس نمیکردم. یکبار مهندس ازم پرسید نظرت دربازه کار چیه؟ گافتم خیلی خوشحالم وه خوشحالی مردم رو میبینم همیت باعث میشه روحیه بگیرم. اما واقعا بعضی از شب ها انقدر دلم میگرفت و دوست داشتم یه شب با خانوادم بیام بیرون که خدا میدونه. حسرت شده بود برام. اما خداروشکر میکردم در هرشرایط.
یک بار من و همکار قدیمیم و دوستم سه تایی کنار کانتر ایستا ه بودیم اون شب پنجشنبه بود. هر۳تامون انقدر بغض داشتیم که مجبور بودیم تا اون تایم سرکار باشیم. به خودمون دلداری میدادیم. اما هیچ کقت اون بغض های بی صدا رو یادمنمیره. پیرم کرد.
در این بین خانم ها هی میومدن مصاحبه و میرفتن اما هیچ کسی هنوز پیدا نشده بود که بیاد کمک دست همکارام. برای همین بعضی وقتا خیلی شلوغ میشد منم میرفتم کمکشون. وقتی خود مهندس میومد مغازه از پشت سیستم میومدم کنار که و روی اون یکی صندلی و سیستم مینشستم تا احترام صاحب کار رو نگه دارم. وقتی میدیدم دوستام دست تنهان خودم به مهندس پیشنهاد میدادم که برم کمکشون و اون هم اوکی میداد. بعصی وقتا هم که همکارام تنبلی میکردن مهندس به من می گفت پاشو برو حواست باشه تا کسی سوتی نده. خلاصه روزها میگذشت و ما مشغول بودیم ….
ادامه داره