خانم کاپوچینو
میخواهم از خانم کاپوچینو برایتان بگویم. اصلا این خانم کاپوچینو چطوری یکدفعهی وسط زندگی من سر وکلهاش پیدا شد؟ چطور شد اورا کشف کردم و شناختمش؟ شاید خودم بار اولی که اورا دیدم فکرش را نمیکردم که انقدر دوستش داشته باشم.
خانم کاپوچینو را زمانی پیدا کردم که توی پاییز زیر باران قدم میزدم و اشک میریختم و اورا تکوتنها پیدا کردم. خانم کاپوچینو مهربان بود. به همهی حرفهایم گوش میداد. غرزدن و نقزدنهایم را به جان میخرید و دم نمیزد. حتی بعضی وقتها بیدلیل با او دعوا میکردن و او همیشه حق را به من میداد.
بذارید کمی از ظاهرش برایتان بگویم تا شما هم کمی با او و دل مهربان و بزرگش آشنا شوید. خانم کاپوچینو قد بلند و صورت سفیدی داشت. زیباترین قسمت صورتش را چشمانش دربرگرفته بود. مهربان و ازخود گذشتگیاش همتا نداشت. همیشه با انگشتان کشیدهاش گوشهی چادر عربیاش را میگرفت و استوار راه میرفت. حتی زمانی که از همهی دنیا شاکی بود. زمانی که غمگین بود سر بهزیرتر میشد اما زمانی که کِیفش کوک بود، ترجیح میداد خیره به آسمان باشد و لبخند بزند.
او همراه همیشگی من در روزهای سرد پاییزی بود. کتونیهای مشکیاش را به پا میکرد و توی باران در کنار من راه میرفت. با غم من، غمگین میشد و مثل من شرشر اشک از چشمان مروارید شکلش میچکید. همیشه موقع گریهکردن مژههایش دوبرابر میشد و بهم میچسبید. وقتی هم که گریهاش میگرفت تندتر قدمهایش را برمیداشت. انقدر تند که همیشه از پشت چادر گِلیاش مینالید.
حالا چرا اورا خانم کاپوچینو میخوانم؟ او هیچوقت فکر نمیکرد که انقدر کشته مردهی کاپوچینو است. یک روز که دلش از عالم و آدم گرفته بود و سنگینی حرف مردم را به دوش میکشید و دلش غصهدار بود به پارک نزدیک خانهاش پناه برد. از شانس خوبش، حال آسمان هم مثل دل او بارانی بود. او بدون چتر و یا لباسِ بارانی، روی سنگفرشهای پارک قدم برمیداشت. صورتش را رو به آسمان گرفته بود و باران با اشکهایش قاطی شده بود. هرکس اورا میدید فکر میکرد این همه باران حاصل گولهگوله ریختن اشکهای اوست. همینطور که راه میرفت به یک دکه رسید و به خاطر سردی دستانش تصمیم گرفت نوشیدنی داغ بخورد. از خوردن چای همیشگی طفره رفت و با دیدن کلمه کاپوچینو میخکوب ایستاد و ترجیح داد برخلاف دفعات قبل که اسپرسو دوبل میخورد اینبار کاپوچینو بخورد.
کارت پولش را در مقابل مرد عینکی گرفت و گفت:” آقا لطفا یه کاپوچینو داغ بهم بدین” رمز را گفت و با 15هزار تومان صاحب یک لیوان کاپوچینو داغ شد. برایش تفاوتی نداشت که توی لیوان یکبار مصرف کاپوچینواش را بخورد یا در یک لیوان سرامیکی خوشکل که محتوایش زیبا به نظر بیاید.
کاپوچینو را از دست آقای عینکی گرفت و خودش را بین نیمکتهای پارک پیدا کرد. چادرش را دورش جمع کرد و به آرامی نشست. سرش پایین بود و همینطور که دستانش را دور لیوان حلقه کرده بود تا گرم شود جرعهجرعه کاپوچینواش را مینوشید.
من میگویم کاپوچینو اما تو بخوان زهر هلاهل. با هر جرعهای که از آن کاپوچینو مینوشید. حسرت، دلتنگی، غم، خستگی و هزاران هزار سوال بیجواب را قورت میداد.
هرگز یادم نمیرود، بغض بیصدایش را که با خوردن کاپوچینو پنهان میکرد. فکر میکرد من نمیشناسمش اما او همیشه از چشمهایش غم دلش آشکار میشد.
انگار چشمانش دریای پر تلاطم غم بود.
دریایی که اگر میخواست میتوانست امواج خروشانش را پنهان کند.
هیچوقت راز دلش را برایم فاش نکرد. اما من با زبان دل فهمیده بودم او کیست و چه غم بزرگی را در دلش حمل میکند.
و حالا من کاپوچینو را دوست دارم آن هم به خاطر این که خانم کاپوچینو را دوست دارم.خانم کاپوچینو 4ماه و 3 روز است که از من دور شدی اما من هر روز تو را بیشتر در وجودم پیدا و احساس کردم. ممنون که همیشه در همهی شرایط سخت پرتلاش و استوار ماندی تا دوباره همهی پلهای ریخته شدهی زندگیات را از ابتدا بچینی و دوباره از نو شروع کنی.
خانم کاپوچینو از زمان تولدم تا زمانی که دوباره موقع مرگ در آغوشت بکشم دوستت دارم ❤
جمعتون کاپوچینویی ❤
نکتش رو فهمیدید؟