لیلی و لالا
لیلی و لالا دو سال است که در بالکن خانهی ما سکونت دارند. این دو پرنده از نژاد عروسهای هلندی هستند و پرهایشان به رنگ سفید و طوسی است.
دیروز که روی مبل کنار بالکن نشسته بودم. آوازشان را میشنیدم. در این بین صدای جروبحث آنها مرا به تعجب واداشت. لیلی خطاب به لالا میگفت:” خسته شدم مرد، بعد از یکسال تخم گذاشتم و این شد سرنوشتم. چند ماه پیش، به خاطر اینکه پرهایم به در قفس گیر کرد. بالم خونریزی کرد و کلسیم بدنم کم شد. از آن روز به بعد هرچقدر تخم میگذارم همهاش بدون نطفهاست.
لالا نوک سفید زیبایش را به سر لیلی نزدیک میکند و سرش را میخاراند و میگوید:” لیلی جان قربون اون پرهای سفید مثل الماست بشوم؛ فدای آن کاکلت، عیبی ندارد ما اگر بچههم نداشته باشیم ایرادی ندارد همین که سرسلامت هستی خدارا شکر”
لیلی گوشهی قفس بق میکند و آواز غمگینی سر میدهد. بعد از دقایقی به سمت در قفس میرود. پاهایش را روی تاب قرمزش که چند تا مهره از آن آویزان است میگذارد. بدون آنکه برگردد به لالا میگوید:” لالا فردا صبح قبل از آن که سیدرضا از خواب بیدار شود فرار کن و برو پی سرنوشتت"
لالا سکوت میکند و چیزی نمیگوید.
بدون تفاوت شام بچههارا میدهم و میخوابم. فردا صبح که بیدار میشوم. به سمت بالکن میروم تا آب پرندههارا عوض کنم اما با کمال تعجب میبینم که در قفس لیلی و لالا باز است و لیلی تنها توی قفس نشسته است. لالا بدون آنکه روی حرفش ایستاده باشد، به دنبال سرنوشتش رفته بود و لیلی را تنها گذاشته بود.
دنیای پرنده ها هم گاهی مثل دنیای ما انسان ها غمگین و غیرقابل پیشبینی است.