به بهانهی شله زرد
پیرزن با آن روسری سبزش که یک گره محکم به آن زده بود به سمت گونی برنج گوشهی آشپزخانه رفت. با بسماللهی برنج نیمدانه را توی قابلمهی روحی ریخت.
توی دلش نجوایی بود. برنج را خیس کرد و به سمت اتاق پسرش عصا زنان رفت. کلید را از زیر گلدان میناکاری که دخترش روز مادر برایش هدیه آورده بود برداشت. در را باز کرد. بلافاصله نسیم خاطرات وزیدن گرفت و صورت پیرزن را نوازش کرد. با گوشهی روسریاش اشکهایش را پاک کرد.
سکوت مدتها بود که همخانهی پیرزن شده بود. اما وقتی توی اتاق پسرش میرفت حال و هوایش فرق میکرد. دستمال را از روی طاقچه برداشت و شروع به گردگیری قاب عکس پسرش کرد. دستی به چشمان آبی پسرش که در عکسِ سیاهسفید، خاکستری دیده میشد کشید.
آه حزینی توی اتاق پیچید. قاب عکس را سر جایش گذاشت و مثل همیشه روی صندلی زهواردرفته که یادگار پسرش بود نشست.
دستی به روی زانواش کشید و به یاد اولینباری که پسرش را راهی جبهه کرد افتاد. هنوز 15 سالش تمام نشده بود که پیشم آمد و بهانهی رفتن گرفت. میدانستم مثل پدر خدابیامرزش اهل دل است. مخالفتی نکردم. خودم رفتم و اجازهاش را دادم و او را به جبهه فرستادم.
یادش بخیر وقتی با خوشحالی سرش را از توی پنجرهی اتوبوس 302 سبز بیرون آورد، نگاهم کرد و گفت:” مادر حلالم کن"
تا آن سن هیچ وقت ناراحتم نکرده بود که لازم باشد حلالش کنم. چادرم را توی صورتم جمع کردم و گفتم:” علی جان تورو به علی اکبر امام حسین بخشیدم. به سلامت مادر”
حالا سالها از آن روز میگذرد. بعد از آن غروب، دیگر هیچوقت ندیدمش. سالهاست که مفقودالاثر است. هرسال دهه اول فاطمیه، به نیابتش شله زرد میپزم و بین همسایهها پخش میکنم. من با همین چیزها دلخوش هستم، تا روزی که دوباره علیام را در آغوش بکشم.
علیام به فدای علیاکبر حسین…