خاطرات نیلز قسمت هفتم
روزها می گذشت. اول راه رو با تاکسی میرفتم و بقیه راه رو با پای پیاده میرفتم. این قدم زدنها خیلی به روحیم کمک میکرد که کم نیارم و کار کنم. از ساعت ۱۲ که فیش میگرفتیم تا ۳ کار میکردیم. ۳ تا سه نیم اگر وقت پیدا میکردیم میرفتیم توی سالن نهار میخوردیم. یه لیوان نوشابه با ظرف دربستهی نهارمون که باید خودمون هم میشستیمش. شنبهها نهار ماکارونی بود و شام پیتزا. یکشنبه ها نهار استامبولی بود شام هم پوره و هرشب متفاوت بود.
مادوتا سالندار داشتیم یکی که یه پسر موقر و مهربان بود و اون یکی یه پسر ۱۳ ساله چاق و بی ادب. البته بیادب در صورتی که کسی باهاش دعوا میکرد. در بین این صفات بدش شوخطبع بود. من با این پسر با احترام حرف میزدم. با همه همین رفتار رو داشتم. اما چون در جایگاهی بودم که باید بعضی وقتا تذکر میدادم با احترام به اون شخص متذکر میشدم. این پسر خیلی لجباز بود. چندبار بهش گفته بودم سرجاش بایسته و جواب مشتری رو بده که داره با کیوسک سفارشگیری سفارش میده. یه دستگاهی بود که مشتری خودش سفارشش رو میداد. چون من همزمان تلفن جواب میدادم. خلاصه بهش تذکر دادم اون بی ادبی کرد و من سکوت کردم. گفتم بچس بهش کاری نداشته باشم.
همکار قدیمیم که این بی ادبی رو دید سریع رفت بهش توپید و گفت با خانم میراحمدی درست حرف بزن ایشون صندوقدار و فرد قابل اطمینان مهندس هستش الان تو با این کارت ناراحتش کردی و اون میره به مهندس میگه. اون هم که فکر کرده بود من میرم چقولیش رو میکنم. مثل بچه کوچیکا یه نقشه با خودش میکشه. من هم از همه جا بیخبر. حتی تو این ناراحتی ها هم باز باهاش سلام علیک میکردم اما نمیدونستم که چه کاری کرده.
فردا شب آخر شب سوپروایزر صدام کرد و گفت خانم میراحمدی کارت دارم. رفتم نشستم و شروع کرد به حرف زدن. این پسر پشت من حرف زده بود که من یه ادم اجیر کردم تا بیاد اینو کتک بزنه. من که شاخ دراورده بودم از ناراحتی نمیتونستم حرف بزنم. فقط یک کلام گفتم اقای فلانی مغازه دوربین داره برید چک بکنید و اگر دیدید من خطاکارم خودم از مغازه میرم. انقدر ناراحت بودم که تو سرویس نشستم همه فهمیدند و حالشون بد شد. رسیدم خونه. نشستم روی زمین همونطور با لباس تکه دادم به دیوار و تاجایی که میتونستم گریه کردم. از همه اونایی که باعث شده بودن من به سختی بیوفتم دلگیر بودم و فقط به خدا میگفتم خدایا من جز تو کسی رو ندارم خودت ابروم رو حفظ کن و حق من رو بگیر من بیگناهم و تو اینو میدونی.
تا ساعت ۳ نصف شب با لباس نشستم و گریه کردم. دیگه شام هم نخوردم و خوابیدم. فردا که رفتم سرکار مهندس هم اومد. دخل شب قبل رو بست و رفت. تا رفت بیرون سوار ماشینش بشه رفتم کنار ماشینش و جریان رو براش گفتم. اون که از همه چی باخبر بود. با من به تندی برخورد کرد که چرا وقتی این پسر بی ادبی کرده نرفتم بهش بگم. خلاصه گفتم لطفا دوربین هارو چک کنید و فرد خطاکار رو هم تنبیه کنید. من با این کار از خودم دفاع کردم.
چند روز گذشت. مهندس دیگه پیگیر نبود و من هم با اون سالندار اصلا حرفی نمیزدم و فقط توی دلم از خدا کمک میخواستم. همکار جدیدم که باهاش دوست بودم یک برادرزاده داشت که با اون زندگی میکرد و دنبال کار بود. به شکل معجزه اسایی اون سالن دار با بی ادبی با سوپروایزر دعواش شد و یک شبه اخراج شد. من استراحت بودم. اشپزخونهی فست فود جای دیگه بود و اونجا خوابگاه هم داشت که من اونجا تو یه اتاق استراحت میکردم. از استراحت اومدم و همه همکارام گفتن مژده بده فلانی اخراج شد. من اون لحظه انقدر خوشحال شدم که خدا حقم رو گرفت که اشک از چشمام میومد.
دوستم دستام رو گرفته بود و میگفت مهتا حقا که سیدی🤣 همهی اینها به کنار برادر زادهی دوستم هم تونست از فرداش به جای اون پسره بیاد سرکار…
همهی این اتفاق های بد برای من اتفاق افتاد تا اون پسر که به کار نیاز داشت بیاد سرکار…
حکمت خدا بعضی وقتا ادم رو حیرت میندازه. یکی باید به سختی بیوفته تا اون سختی باعث بشه یکی به خواستش برسه. و اون تهمتی که به من زده شد فقط برای اون بود که خدا کار اون پسر رو درست کنه…
هیچ وقت یادمون نمیره که چطوری خدا هوامون رو داشت…
ادامه داره…