کوفته تبریزی میقولی
یه خاطره بگم از کوفته تبریزی😄
تو نیلز که کار میکردم نهار و شام اونجا بودم تب. یه روز مادرم گفت که کوفته درست کرده و برام آورد. گذاشتم تو فر داغ شد و اونجا با همکارام خوردم. یادش بخیر خیلی چسبید😄
اینم نحوهی آماده سازی کوفته مامانم😄
خاطرات نیلز قسمت دهم
اول از اینکه میدونم خیلی وقته ننوشتم 😅 شما به بزرگی خودتون ببخشید خیلی سرم شلوغ بود و فرصت نبود بنویسم. از طرفی برای کلاس روایت نویسی هم دارم روایت یکی از شغل هام رو مینویسم که درگیر اون بودم البته روایت شغلی زمانی رو مینویسم که منشی بودم. حالا تموم بشه اینجا هم میذارم بخونید چیزای جدید نوشتم توی اون😅
خب بریم برای ادامه خاطرات نیلز. تا روز مادر نوشته بودم که مادرم رو دعوت کردم و پدرم دلخور شده بود😅 خب همهی حقوقم رفته بود برای اون روزی که مادرم رو دعوت کرده بودم🤣 روز پدر هم چون بابام ناراحت شده بود باید قطعا دعوتش میکردم که تبعیض نمیذاشتم. قرار بر این شد روز پدر مادر و پدر و برادرم رو دعوت کنم نیلز. البته چون روز تعطیلی نیلز شلوغ بود مجبور شدم چند روز قبلش دعوت کنم. البته اینم بگم اصلا قبول نمیکردن بیان چون هزینه بر بود برای من.. اما من اصرار کردم و اومدن.
روز شنبه رو انتخاب کرده بودم که خلوت تر هستش. از روز قبلش هم به سوپروایزر گفته بودم که حواسش باشه و اون تایم جای من وایسه.
خلاصه تا خانوادم اومدن مهندس هم از راه رسید🙄😑 هیچی دیگه منم منضبط اصلا دلم نمیخواست تو تایم کاری برم پیش مهمونام😃 نشستم سر جام پیتزاهارو سفارش داده بودم داشت آماده میشد😃. رفتم خانوادم رو نشوندم روی یک میزی که رزرو کرده بودم و خوشامد گفتم و برگشتم سر جام😀 مهندس گفت چرا اومدی؟ گفتم خب کار دارم نمیرم پیش مهمونا😅 حالا از مهندس اصرار از من انکار که نه تایم کاری هستش و من نمیرم😀 آخر مهندس تهدیدم کرد گفت میری یا نه🤣🤣 منم گفتم چشم و کلی عذرخواهی کردم😃البته از خداشم بودااا کلی خرج کرده بودم اون شب..
خلاصه سالاد سزار و ۳تا پیتزا تک نفره سفارش دادم. و خوردیم و باز موند و بردن… دوتا عکس سلفی هم گرفتم اما پاک کردم چند وقت پیش…
شب خوبی بود. اما…..
اما رو نمیتونم بگم… اون شب همه از کار من خوششون اومده بود. وقتی برگشتم تو مغازه دوباره کلی عذرخواهی کردم… عذاب وجدان داشتم خب. مغازه خلوت بود اما من حساس بودم…
به پدرم دیگه هدیه ندادم همون شام اون شب هدیش بود…
از این به بعد بیان خاطرات یه طوری خاص میشه…
قول میدم زودتر بنویسم..
خاطرات نیلز قسمت نهم
روزها مشغول بودیم. کلا توی مغازه از یک هفته قبل هر مناسبت تدارکات اون روز رو میدیدن تا مغازه شلوغ شد مشکلی پیش نیاد. وقتی فهمیدم روز مادر نزدیکه تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. خیلی فکر کردم. از طرفی هم خب همش سرکار بودم نمیشد کاری نکرد.
از چند روز قبل به مادرم گفتم که میخوام روز مادر دعوتت کنم نیلز و تنهایی با هم وقت بگذرونیم. روز شنبه بود. یادش بخیر. البته از صبح روز بدی رو شروع کرده بودم و خیلی دلشکسته بودم. ساعت ۲ونیم مادرم میخواست بیاد. البته چون تنها باید میومد خودم براش اسنپ گرفتم. قبل اینکه برسه. شماره گلفروشی نزدیک میلز رو که مشتریمون بود از سیستم دراوردم و تماس گرفتم و گفتم یک سبد گل قشنگ برای مادرم درست کنه نیم ساعت دیگه میام تحویل میگیرم. خلاصه اجازه گرفتم و سریع تا گلفروشی دویدم و گل رو به قیمت ۲۵۰ تومن خریدم😅 اون روز گل گرون شده بود. خلاصه برگشتم مغازه و گل رو توی قفسه گذاشتم. ۲تا از پرفروش ترین پیتزا رو سفارش دادم و پولشم حساب کردم و مامانم اومد. رفتم استقبالش و روی یک میزی توی سالن نشست. بعدش برگشتم مغازه و دست گل و براش بردم و سورپرایزش کردم. توقع نداشت و خیلی خوشحال شد. ازش برای همهی زحماتی که برام کشیده بود تشکر کردم. ایام فاطمیه که منزل مادرم روضه خوندم بهم مبلغی برای تبرک داده بود. اون پول برام خیلی عزیز بود و اصلا خرجش نکردم تا برکت زندگیم باشه.
اون روز به مادرم گفتم اون پول برام خیلی با ارزشه و نصف اون مبلغ رو به مادرم هدیه دادم. اول قبول نکرد اما گفتم چون برام عزیزی باید بگیری. تو این فاصله پیتزا هم پخت و رفتم اوردم و یک دل سیر پیتزا خوردیم. البته مقداری ازش موند و دادم برد 🤣 البته این یه چیز طبیعیه تو فستفودی ها. اون روز همکارام انقدر ازم تعریف کردن و از کارم خوششون ا مده بود که خدا میدونه.
روز خیلی پرفراز و نشیبی بود. مغازه از عصر انقدر شلوغ شد که من از ۸تا ۱شب سرپا بودم و فقط کار میگردم با همکارام. شب شلوغ و خوبی بود. من و دوتا همکار خانمم کنار کانتر میایستادیم و خوشحالی مردم رو میدیدیم. اون لحظه هر سه تامون دلمون میخوایت ما هم کنار عزیزامون باشیم اما امکانش نبود.
اخر شب که مشغول بستن صندوق بودم مهندس رفت از توی ماشینش چند تا پاکت آورد. یکی رو داد به من و دوتای دیگه رو داد به همکارام و گفت روز زن مبارک. خیلی خوشحال شدیم همه این اولین هدیه بود که میگرفتیم و خیلی ذوق داشتیم. تو پاکت هم ۱۰۰ تومن بود. خستگیمون در رفت قشنگ. تا برسیم خونه ساعت ۲ شد. یعنی کلا ۵ساعت تو خونه بودیم که اونم خواب بودیم فرصت کار دیگه ای نبود.
از این شبها خیلی تو نیلز زیاد داشتیم. کلا بعضی وقتا که سرمون شلوغ بود و خیلی کار میکردیم مهندس به همه انعام میداد. انعام از ۵۰ هزارتومن کمتر نبود. به همه هم میداد از پیک بگیر تا اشپزای انبار و ظرف شور.
یادش بخیر یه لحظه رفتم تو اون دوران…
راستی روز مادر چون مامانم رو تنها دعوت کرده بودم بابام ناراحت شده بود😅 حالا بعدا درباره این هم حرف میزنم…
ادامه داره…
این یکی از همون پیتزاهاس که سفارش دادم.
اسمش شف بود. استیک و ژامبون😅😍 انقدر هوس کردم که نگو🤣 چقدر سر این ریختن سس ها روی پیتزا با برشکار بحث میکردم من خیلی حساس بودم🤣 روی پیتزا سس سیر میزدن..
خاطرات نیلز قسمت هشتم
برادر زادهی دوستم مشغول به کار شد. از اون به بعد همه چی خیلی خوب تر شد. قشنگ یه تیم شده بودیم و کار میکردیم. برادرزاده ی دوستم هم خیلی کاری بود و برخلاف اون پسر چاقه بی ادب برادر زادهی دوستم خیلی به من احترام میگذاشت. با این که ۱۳ سالش بود اما مودب و شوخطبع بود. یه تیکه کلام خاص داشت که هنوزم که هنوزه ازش یاد میکنم.
خلاصه کنار هم کار میکردیم. یه چند روز بود که اسنپ فود قاطی کرده بود و چندبار پیام سفارش غذا رو میفرستاد. انقدر هم سفارش زیاد بود که بعضی وقتا از دست ادم در میرفت و اسمای مشتری هارو یادش نمیموند. یادم میاد یکی از اون شبها که مغازه شلوغ بود من یک فیش اضافی صادر کردم. اون هم سهوا چون اسنپ دوباره اون درخواست رو برای من فرستاده بود و من از بس سرم شلوغ بود فراموش کرده بودم که اون سفارش رو ارسال کردم و پیک برده.
قبل از اینکه سفارش رو ارسال کنیم سوپروایزر متوجه شد و یک نگاهی به من کرد که ای وای پول دوتا پیتزا رفت به حسابت. من انقدر از اون اشتباه و خطام ناراحت بودم که تا اخر وقت سکوت کردم. نزدیک ۳۵۰ تومان ضرر کرده بودم. از شانس من پیتزاهایی هم که اماده شده بود کسی سفارش نداده بود که بلا استفاده نشه. خلاصه. اون شب مهندس هم اومد مغازه و جریان پیتزاها رو هم فهمید. به من چیزی نگفت چون در اصل اسنپ فود تقصیر کار بود اما من هم بی توجهی کرده بودم. خلاصه اون پیتزاها روی “فر"موند. مهندس بعد از حساب رسی رفت سوار ماشین بشه که بره. سریع رفتم ازشون عذر خواهی کردم و گفت چون شما کارت خوبه ایرادی نداره تازه کاری و دفعهی اولته اما بیشتر دقت کن که سوتی ندی.
چون معذرت خواهی کردم دلم آروم گرفت اما هنوز از دست خودم ناراحت بودم. رفتم نشستم روی صندلیام تا صندوق را ببندم. موقع رفتن به خونه هم سوپروایزر یکی از پیتزاهارا به خودم داد. هم خوشحال بودم هم ناراحت. رفتم خونه و پیتزا رو با گریه خوردم. چون خیلی روز سختی رو پشت سر گذاشته بود اما اون اولین و اخرین اشتباهم بود.
من عاشق ۵شنبه جمعه ها بودم چون خیلی شلوغ میشد و سرم به کار گرم میشد و ناراحتی هام رو احساس نمیکردم. یکبار مهندس ازم پرسید نظرت دربازه کار چیه؟ گافتم خیلی خوشحالم وه خوشحالی مردم رو میبینم همیت باعث میشه روحیه بگیرم. اما واقعا بعضی از شب ها انقدر دلم میگرفت و دوست داشتم یه شب با خانوادم بیام بیرون که خدا میدونه. حسرت شده بود برام. اما خداروشکر میکردم در هرشرایط.
یک بار من و همکار قدیمیم و دوستم سه تایی کنار کانتر ایستا ه بودیم اون شب پنجشنبه بود. هر۳تامون انقدر بغض داشتیم که مجبور بودیم تا اون تایم سرکار باشیم. به خودمون دلداری میدادیم. اما هیچ کقت اون بغض های بی صدا رو یادمنمیره. پیرم کرد.
در این بین خانم ها هی میومدن مصاحبه و میرفتن اما هیچ کسی هنوز پیدا نشده بود که بیاد کمک دست همکارام. برای همین بعضی وقتا خیلی شلوغ میشد منم میرفتم کمکشون. وقتی خود مهندس میومد مغازه از پشت سیستم میومدم کنار که و روی اون یکی صندلی و سیستم مینشستم تا احترام صاحب کار رو نگه دارم. وقتی میدیدم دوستام دست تنهان خودم به مهندس پیشنهاد میدادم که برم کمکشون و اون هم اوکی میداد. بعصی وقتا هم که همکارام تنبلی میکردن مهندس به من می گفت پاشو برو حواست باشه تا کسی سوتی نده. خلاصه روزها میگذشت و ما مشغول بودیم ….
ادامه داره
خاطرات نیلز قسمت هفتم
روزها می گذشت. اول راه رو با تاکسی میرفتم و بقیه راه رو با پای پیاده میرفتم. این قدم زدنها خیلی به روحیم کمک میکرد که کم نیارم و کار کنم. از ساعت ۱۲ که فیش میگرفتیم تا ۳ کار میکردیم. ۳ تا سه نیم اگر وقت پیدا میکردیم میرفتیم توی سالن نهار میخوردیم. یه لیوان نوشابه با ظرف دربستهی نهارمون که باید خودمون هم میشستیمش. شنبهها نهار ماکارونی بود و شام پیتزا. یکشنبه ها نهار استامبولی بود شام هم پوره و هرشب متفاوت بود.
مادوتا سالندار داشتیم یکی که یه پسر موقر و مهربان بود و اون یکی یه پسر ۱۳ ساله چاق و بی ادب. البته بیادب در صورتی که کسی باهاش دعوا میکرد. در بین این صفات بدش شوخطبع بود. من با این پسر با احترام حرف میزدم. با همه همین رفتار رو داشتم. اما چون در جایگاهی بودم که باید بعضی وقتا تذکر میدادم با احترام به اون شخص متذکر میشدم. این پسر خیلی لجباز بود. چندبار بهش گفته بودم سرجاش بایسته و جواب مشتری رو بده که داره با کیوسک سفارشگیری سفارش میده. یه دستگاهی بود که مشتری خودش سفارشش رو میداد. چون من همزمان تلفن جواب میدادم. خلاصه بهش تذکر دادم اون بی ادبی کرد و من سکوت کردم. گفتم بچس بهش کاری نداشته باشم.
همکار قدیمیم که این بی ادبی رو دید سریع رفت بهش توپید و گفت با خانم میراحمدی درست حرف بزن ایشون صندوقدار و فرد قابل اطمینان مهندس هستش الان تو با این کارت ناراحتش کردی و اون میره به مهندس میگه. اون هم که فکر کرده بود من میرم چقولیش رو میکنم. مثل بچه کوچیکا یه نقشه با خودش میکشه. من هم از همه جا بیخبر. حتی تو این ناراحتی ها هم باز باهاش سلام علیک میکردم اما نمیدونستم که چه کاری کرده.
فردا شب آخر شب سوپروایزر صدام کرد و گفت خانم میراحمدی کارت دارم. رفتم نشستم و شروع کرد به حرف زدن. این پسر پشت من حرف زده بود که من یه ادم اجیر کردم تا بیاد اینو کتک بزنه. من که شاخ دراورده بودم از ناراحتی نمیتونستم حرف بزنم. فقط یک کلام گفتم اقای فلانی مغازه دوربین داره برید چک بکنید و اگر دیدید من خطاکارم خودم از مغازه میرم. انقدر ناراحت بودم که تو سرویس نشستم همه فهمیدند و حالشون بد شد. رسیدم خونه. نشستم روی زمین همونطور با لباس تکه دادم به دیوار و تاجایی که میتونستم گریه کردم. از همه اونایی که باعث شده بودن من به سختی بیوفتم دلگیر بودم و فقط به خدا میگفتم خدایا من جز تو کسی رو ندارم خودت ابروم رو حفظ کن و حق من رو بگیر من بیگناهم و تو اینو میدونی.
تا ساعت ۳ نصف شب با لباس نشستم و گریه کردم. دیگه شام هم نخوردم و خوابیدم. فردا که رفتم سرکار مهندس هم اومد. دخل شب قبل رو بست و رفت. تا رفت بیرون سوار ماشینش بشه رفتم کنار ماشینش و جریان رو براش گفتم. اون که از همه چی باخبر بود. با من به تندی برخورد کرد که چرا وقتی این پسر بی ادبی کرده نرفتم بهش بگم. خلاصه گفتم لطفا دوربین هارو چک کنید و فرد خطاکار رو هم تنبیه کنید. من با این کار از خودم دفاع کردم.
چند روز گذشت. مهندس دیگه پیگیر نبود و من هم با اون سالندار اصلا حرفی نمیزدم و فقط توی دلم از خدا کمک میخواستم. همکار جدیدم که باهاش دوست بودم یک برادرزاده داشت که با اون زندگی میکرد و دنبال کار بود. به شکل معجزه اسایی اون سالن دار با بی ادبی با سوپروایزر دعواش شد و یک شبه اخراج شد. من استراحت بودم. اشپزخونهی فست فود جای دیگه بود و اونجا خوابگاه هم داشت که من اونجا تو یه اتاق استراحت میکردم. از استراحت اومدم و همه همکارام گفتن مژده بده فلانی اخراج شد. من اون لحظه انقدر خوشحال شدم که خدا حقم رو گرفت که اشک از چشمام میومد.
دوستم دستام رو گرفته بود و میگفت مهتا حقا که سیدی🤣 همهی اینها به کنار برادر زادهی دوستم هم تونست از فرداش به جای اون پسره بیاد سرکار…
همهی این اتفاق های بد برای من اتفاق افتاد تا اون پسر که به کار نیاز داشت بیاد سرکار…
حکمت خدا بعضی وقتا ادم رو حیرت میندازه. یکی باید به سختی بیوفته تا اون سختی باعث بشه یکی به خواستش برسه. و اون تهمتی که به من زده شد فقط برای اون بود که خدا کار اون پسر رو درست کنه…
هیچ وقت یادمون نمیره که چطوری خدا هوامون رو داشت…
ادامه داره…
خاطرات نیلز قسمت ششم
من از همان روز اولی که قرار شد صندوقدار بشم، به اقا مهندس گفته بودم من ۱۰ روز از فلان تاریخ باید از ساعت ۳تا ۵منزل مادرم باشم چون هئیت داره. اولش گفت نمیشه نری و فلان گفتم نه مجلس داره نمیتونم نرم. حالا این وسط چون خودم روضه خون هیئت مادرم بودم باید میرفتم . خلاصه قبول کرد و تایم استراحتم شد همون تایم رفتنم به هئیت مادرم. خیلی سخت بود. همش سرکار بودم و جمعآوری مطالب و اشعار جدید و روضه ها زمان کافی میخواست. مادرم هم نذر داشت که هم روضه حضرت زهرا رو این دهه بخونه و هم روضه یکی دیگه از ائمه رو و من کارم دو برابر شده بود.
شب ساعت ۱۲ونیم میرسیدم تا ۱ غذا میخوردم و خسته و کوفته مینشستم تا سبک پیدا کنم و یادداشت کنم. یادش بخیر خود حضرت زهرا سریع کارم رو راه میانداخت. حالا خاطره این روضه خونیم رو هم تو کوثرنت میذارم اینجا دیگه دربارش نمیگم. خلاصه تا ۳ شب بیدار مینشستم بعضی شبا و فقط مینوشتم. فردا صبحش ساعت ۹ که بیدار میشدم. اگر چیزی پیدا نکرده بودم و یا نوحه باید سریع مینوشتم. خب موقع رفتن هم باید وسایل هییت رو هم با خودم میبردم چون وقت نبود که بیام خونه بعد برم. پس دفتر و قلم و هرچی که لازم بود با خودم میبردم.
یادش بخیر قسمتی از راه رو که باید پیاده میرفتم توی سرما دفتر روضه و مداحی رو دستم میگرفتم و سبکهاشو به خاطر میسپردم چون اصلا تایم استراحت نداشتم که تمیرین کنم.
همهی سبکهای سینه زنی رو توی راه یاد میگرفتم. وقتی سر کار هم میرسیدم همه حواسم به کارم بود. اونجا انقدر درگیر کار میشدم که اصلا یادم میرفت باید یکی دو ساعت دیگه بین عده ای خانم روضه بخونم. از یک جای متفاوت باید وارد یه جا دیگه میشدم. سر تایم اسنپ میگرفتم. سوپروایزر لطف میکرد و نهار من رو زودتر از اشپز میگرفت و انقدر هول هولی میخوردم که سر دلم میموند . یادش بخیر مجبور بودم همه رو در عرض ۵دقیقه بخورم چون اگه نمیخوردم انرژی کم میاوردم و نفسم در نمیومد.
گاهی اوقات پدرم میومد و گاهی اوقات اسنپ میگرفتم. خلاصه وقتی میرسیدم خونه مادرم سریع میرفتم دست و صورتم رو میشستم و تجدید وضو میگردم و زود مجلس رو شروع میکردم. یادمه یبار دیررسیدم به خاطر ترافیک و دیر اومدن اسنپ. بعد مجلس هم سریع برمیگشتم سرکار و کلا تایم استراحتم ۱۰ روز متعلق به حضرت زهرا بود و چه پربرکت بود. وقتی از روضه برمیگشتم حالم خیلی خوب بود. سبک بودم.
یادش بخیر اون همکار قدیمیم میگفت کجا میری میگفتم میرم هییت روضه میخونم خیلی تعجب کرد اما خوشش اومد و گفت دعاش کنم. و همین باعث شد همش بهم بگه براش دعا کنم.
خلاصه اون ۱۰ روز با سختی اما به خوشی گذشت.
بالاخره یک نیروی دیگه هم گرفتیم. همون دوستم که قبلا ازش نوشته بودم اومد نیلز. اولینبار وقتی اومد تو مغازه بهم معرفیش کردن. تا دیدمش یه حسی بهم گفت این باید بمونه پیشم. با مهربونی کار و بهش یاد دادم. خلاصه این دوستم با همکار قدیدم نمی ساخت یعنی اون قدیمیه به این جدیده الکی زور میگفت. چندبار داشت دعواشون میشد که من سریع بین هردوتاشون میرفتم و جداگانه با هرکدوم حرف میزدم تا همه چی ردیف باشه. یادش بخیر انقدر بهش چشم و ابرو اومدم که صبور باش چیزی نگو من اخلاقش رو میشناسم که همیشه میگفت اگه خانم میراحمدی نبود من روز اول رفته بودم.
یه دختر داشت که مجبور بود خونه بزارتش و کار کنه. سر همین من با اون خیلی اخت شدم. چون تنها بود من کنارش بودم تا احساس تنهایی نکنه. اونجا همه الکی بهش زور میگفتن اما من تنها دلخوشیش بودم. به اون دوستم تذکر میدادم بعدش به این میدادم. طوری شد که دوتاشون با هم کنار میومدن. ریزه کاری هارو بهش یاد دادم. زرنگ بود مثل خودم و زود راه افتاد.
یه روز اون ساعت ۱۲ میومد و یه روز همکار قدیدیم شیفتی بود یه شیف تمام وقت یه شیفت نیمه وقت که بینشون تقسیم شده بود. روزایی که قدیمیه تمام کقت بود با اون حرف میزدم و روزایی که جدیده تمام وقت بود اونو توجیه میکردم.
خلاصه با هم بهتر شدن و روز به روز کار بهتر میشد و ما خانم ها خیلی خوب بودیم باهم. چقدر حرف میزدیم و میخندیدم موقع نهار خوردن. چقدر خاطره میگفتن و من میخندیدم.
قسمت بعد رو بعدا مینویسم
ادامه داره
خاطرات نیلز قسمت پنجم
هیچ وقت روز اولی که میخواستم به عنوان صندوقدار به نیلز بروم را فراموش نمیکنم. توی پیادهرو راه میرفتم و یک دفعه یک قاصدک جلویم ظاهر شد. قاصدک را به دستم گرفتم و به فال نیک گرفتمش و آرزویی کردن و به باد سپردمش.
استرس داشتم. چون قرار بود روز اول اقای مهندس همهی ریزهکاری هارا به من آموزش دهد. ساعت ۱۱و۴۵ دقیقه محل کار بودم. آن روز خیلی خجالت میکشیدم. تا رسیدم سوپروایزر گفت که روی صندلی بنشین. من بار اولی بود که رسما روی آن صندلی مینشستم و حس غریبی داشتم. حس اینکه چه مسئولیت بزرگی بر گردنم است. دفترم را در آوردم تا نکاتی را یادداشت کنم. قبلا یعنی همان روز دومی که تازه به نیلز رفته بودم کار با نرم افزار سپیدز و محیط سپیدز را یاد گرفته بودم. اما برای اطمینان دوباره همه را یادداشت کردم. استرس داشتم که پیکها چه تایمی میروند سر چه تایمی باید برگردند. آنروزها خیلی شلوغ بود. حتی تایم ظهر هم سفارشاتی زیادی ارسال میشد.
من رسما زیاد با اینکه با کسی حرف بزنم و سفارش بگیرم آشنا نبودم. بلد بودم اما باز از خودم راضی نبودم. خیلی فشار روم بود. مهندس آمد. نکات اسنپ فود را به من یاد داد. از توضیحاتش فیلم گرفتم. بیشتر تاکید کرد که قیمت هارا از سایز کوچک تا خانواده حفظ کنم. همهی اینها به کنار حرف زدن پشت تلفن با مشتری سختترین کاری بود که باید انجام میدادم. من زیاد اهل تلفنبازی نبودم ولی آنجا اولین استارت من برای گفتن: بفرمایید بود. حتی روم نمیشد تا چیز دیگری بگویم.
سوپروایزر و اقای مهندس خیلی حواسش بود که کار را یاد بگیرم. از روز اول گفت تو میتوانی و من میدانم. همین اعتماد به نفسی که میداد باعث شد سر یک هفته همه چیز را یاد بگیرم.
یادش بخیر امشب دقیقا ۴ماه است که دیگر سرکار نمیروم و نیلز را به خاطرات سپردم.
ساعت ۳ظهر مهندس گفت تا خلوت است نهارت را بخور. آن روز بعد از مدت.ها اولین نهار گرمم را خوردم. نهار استمبلی بود و انقدر به من مزه داد که تا اخر عمر از یادمنمیرود. ظرف غذایم ظرف در بسته ای بود که هنوز اسم صندوقدار قبلی رویش نوشته بود. غذایم را خوردم و برگشتم داخل و از مهندس تشکر کردم. نوش جانی گفت و در ادامه حرفش گفت یک ۴۵ دقیقه ای برو خستگی در کن. گفتم خسته نیستم و میخواهم کار را یاد بگیرم. احساس کردم میخواهد امتحانم کند. اما من ادمی نبودم گه تنبل باشم. روز اول کاری خوب بود. اما به خاطر نبود پرسنل من اخر شب دوباره کانتر هم ایستادم. البته این را خودم میخواستم چون باید کار راه می انداختم و همکارم دست کندی داشت و برای کمک به آن شروع به کار کردم.
هیچ وقت به خاطر صندوقدار بودنم از کار کردن در جای دیگه دریغ نوردم شاید این نقطهی مثبتی از رفتار من بود تا همه من را به عنوان یک دختر زرنگ و کاری بدانند.
روز اول روز خوبی بود. از اینکه دیگر دفتر حقوقی نمیرفتم خوشحال بودم. از طرفی نشستن پشت سیستم را دوست داشتم. رسما ۱ماهه همه کاره شده بودم. اما هیچ وقت از کسی سو استفاده نکردم.
برای روز اول حتی دفتر نویسی را هم یاد گرفتم. اسامی راننده موتور هارا توی دفتر مینوشتم و حواسم به رفتن و آمدنشان بود و باید تایم استراحتشان را هم یادداشت میکردم که نوبتهایشان عوض نشود.
همه اینها به کنار باید مناطق نزدیک و دور کرج را میشناختم. خداروشکر به خاطر رانندگی خوب پدرم همه جای کرج را به خوبی میشناختم. اما تمرکز کردم تا کوچه پسکوچه ها و نقاطی که مشاری بیشتری داشت را هم یاد بگیرم…
چقدر دلم تنگ اون روزها شد…
ادامش رو بعدا مینویسم…
ادامه داره رفقا…
خاطرات نیلز قسمت چهارم
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به تعریف از کارم. اول از همه از کار و محیط پرسید و من ابراز رضایت کردم. استرس دیگه نداشتم و خوشحال بودم که صاحب کارم ازم راضیه.
اقای مهندس از کار توی دفتر حقوقی پرسید. گفتم اونجا خوبه راضیم. حقوقشم برام کافیه خداروشکر فقط بدیش اینه که اونجا اغلب بیکار هستم. اقای مهندس گفت: خانم میراحمدی میدونی که ۱ماهی هست صندوقدار نداریم و خیلی اذیت شدیم. من توی این ۱ماه از کار شما و امانتداری شما بسیار راضی هستم. تو پرانتز بگم منطور از امانت داری این بود که من هیچ وقت ناخونک نزده بودم به مواد غذایی🤣 و همیشه حواسم به کارم بود. گفتش یک پیشنها کاری میخوام بهتون بدم. گفتم بفرمایید. گفت شما از ۷تا ۴ تو دفتر کار میکنید بعدش میاید اینجا. خیلی شرایطتون سخته. بعدش گفت اونجا چقدر حقوق میگرید؟ گفتم فلان قدر، گفت من همون حقوق رو بیشتر میکنم و با همین حقوقی که اینجا میگیریدمیشه فلان قدر و همینجا توی نیلز به عنوان صندوقدار کار کنید. یهو یه جرقه ای توی سرم زده شد. دقیقا من چند روز پیشش توی دفترحقوقی کنار پنجره ایستاده بودم و از ته دل از خدا خواستم که یک کاری جور کنه تا از اونجا برم سرکار دیگه ای.
به خودم اومدم و دوباره حرف مهندس رو دقیق شدم. گفتم من اونجا قرارداد بستم مدیر اونجا هم از من خیلی راضی هستش موافقت نمیکنه. بعدش گفتم مسئولیت سنگینی هستش من نمیتونم از پسش بربیام، گفتش نه ما به شما اعتماد داریم و تو این مدت فهمیدیم که کاربلد هم هستیم. گفت حالا شما صحبت کن بهم خبر بده.
پاشدم رفتم داخل و دوستام و همکارام بهم تبریک میگفتن فهمیده بودند و میدونستن قطعا. اما من چیزی نگفتم چون قرار بود فعلا به کسی چیزی نگم.
شب رفتم خونه، تصمیمم رو گرفته بودم که ازدفترحقوقی استئفا بدم. فردا صبح رفتم دفتر و به مدیر گفتم و مدیر درجا گفت نه ما از شما راضی هستیم. نکنه کسی حرفی زده یا ناراحت شدین که میخواین برین. گفتم نه. خلاصه از اون اصرار از من انکار. اخر گفت نه. و من برگشتم سر میزم و تا ساعت ۴ مهمون داشت و من منتظر نشسته بودم. بالاخره از اتاق اومدن بیرون و رفتن بیرون.
پاشدم وسایلم رو جمع کردم کلید در رو روی میز گذاشتم و اومدم بیرون. تماس گرفتم و گفتم کلید رو گذاشتم رو میز و این شد استئفا من.
رفتم خونه و سریع رفتم نیلز. اخر شب مهندس پرسید چیشد گفتم از اونجا استئفا دادم. گفت پس خداروشکر. قرارداد رو بستم و من سر یک ماه به لطف و نگاه خدا شدم صندوقدار یه مجموعه…😍 اون شب خیلی خوشحال بودم چون یهو پیشرفت کاری داشتم حقوقم از دوجا کارکردن بیشتر شده بود و حتی دیگه لازم نبود سر صبح از خواب بیدار بشم…
قرار شد از فردا ساعت ۱۲ ظهر برم نیلز… اما دیگه کانترکار نبودم بلکه صندوقدار بودم و یکماهه پیشرفت کرده بودم و خداروشکر میکردم
از اینجا به بعد خاطراتم رو خیلی دوست دارم…
ادامه رو بعدا مینویسم
خاطرات نیلز قسمت سوم
دیگه کارم رو برنامه پیش میرفت. تقریبا چند روزی بود نیلز میرفتم. روز سوم به خاطر حجم کاری بالا من تو دفتر حقوقی رنگ و روم پریده بود. اینو وقتی فهمیدم که همه بهم میگفتن چرا رنگ و رو نداری؟ مریضی؟ اما من خودم میدونستم چمه. چون به شدت فشار روحی سختی رو تو خودم تحمل میکردم. مدیر گفت کاری نداریم شما زودتر برو. البته خودم میخواستم مرخصی بگیرم و برم خونه. رفتم خونه و تا عصر استراحت کردم. حجم کار تو نیلز اون روزا زیاد بود و ایستادن پی در پی هم خیلی سخته.
تو نیلز هنوز یه همکار خانم دیگه لازم بود که کمک دست من باشه. بالاخره یه خانم همکار من شد. حالا دیگه باید تمام تلاشم رو میکردم. دقیقا ۷روز بود که اونجا کار میکردم. با همکار جدید هم خیلی چفت شده بودم. قشنگ کارهارو به نحو احسن دوتایی انجام میدادیم. اصلا اهل دعوا و بحث نبودیم. اتفاقا هردوتامون انقدر باهم به درستی همکاری داشتیم که اون چاقو برمیداشت من سریع کاربعدی رو دست میگرفتم. با هم رقابت هم داشتیم. همین لذت کار رو دوچندان کرده بود.
دختر شوخی بود و یه ذره شیطون همین باعث میشد یه خورده به چشم بیاد. البته شاید در کنار سکوت من اون بیشتر به چشم میومد چون من فقط در صورت نیاز حرف میزدم اما اون به همه چی نظر میداد. خلاصه روزها در پی هم میگذشت. حالا دیگه ۴تا خانم بودیم. یکی صندوق، یکی سالادزن که قدیمیتر از ما بود و بعدش من و این همکار جدیدم.
صندوقدار یهو استئفا داد و دیگه نیومد. من خیلی ازش خوشم میومد. چون بدی ازش ندیده بودم. با رفتن اون جو عوض شد. همکارم هم که سالاد میزد یه هفته رفت مرخصی حالا دیگه رسما کار ما بیشتر شده بود. از طرفی هی هرروز یه صندوقدار جدید میومد اما اوکی نمیشد و میرفت.
من روز ۱۴ کارم مدیراونجا که دیگه اعتمادش رو جلب کرده بودم گفت که از کارم راضیه و اونجا هرکی نظر مدیر رو از لحاظ کاری جلب میکرد. سفته امضا میکرد و قرارداد میبست. خلاصه قرارداد رو بستم و خیلی خوشحال بودم.
دیگه همکارا رو قشنگ میشناختم. یه جوری محرم حرفای دل خانم ها بودم. چون بهم اعتماد داشتن و من همیشه گوش خوبی برای شنیدن حرفاشون داشتم.
نزدیک یک ماه میشد که اونجا کار میکردم اما یهو ورق برگشت و یه شب اخر تایم کاری مدیر که همه یهش میگفتن مهندس رفت داخل سالن و من رو صدا زد…
بقیش رو بعدا مینویسم…
خاطرات نیلز قسمت دوم
رسیدم خونه فکر کنم ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه شب بود. خسته بودم طبیعی بود اما یه شوقی داشتم. شامم رو خوردم و یه ذره با گوشی ور رفتم و خوابم برد. صبح ساعت کوک کرده بودم. ۷پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم نونوایی سر خیابون یه نون گرفتم و پیاده تا دفتر حقوقی راه افتادم. راهی نبود ۱۰ دقیقه ای میرسیدم.
رسیدم سماور رو پر آب کردم. صوت شکرگزاری رو پلی کردم و گوش میدادم. همزمان مدیر تماس گرفت و گوشی رو برداشتم و گفتم بله؟ گفت مهمان داره و برای صبحانه میاد ببین توی یخچال تخم مرغ هست یا نه… گفتم بله و گفت اماده باشه تا بیام.
نشستم پشت میز و منتظر بودم همکارا بیان. زنگ دفتر خیلی رو مخ بود و صداش جیغ بود یعنی هرکی زنگ میزد آدم می پرید هوا. اومدن و صبحانه هاشون رو خوردن.
پا درد شدید داشتم. ۷ساعت بدون نشستن سرپا بودم و توی دفتر حقوقی هم همش نشسته بودم و پاهام بدجور باد کرده بود. ساعت ۱۰ بود که دیدم چشمام دیگه باز نمیشه🤣 روی آوردم به نسکافه و یا چای. اما اینم بگم تو دفتر وقتی کارام رو میکردم و تنها بودم چرت میزدم. انقدر اون خواب چرتی بهم میچسبید که خدا میدونه. مدیر هم چون میدونست شب هم میرم جای دیگه کار میکنم زیاد سخت نمیگرفت.
همه بیرون بودن که یهو مدیر زنگ زد گفت مهمون مهم داره و نهار باید تدارک ببینه. گفت فلانی رو میفرستم بره خرید و بیاره. فلانی دست راستش بود اون خریدارو انجام داد و اومد. سریع خرید هارو جابه جا کردیم. و قرار بود جوجه کباب درست کنند. من بیکار بودم و گفتم برنج رو دممیذارم شما خیالتون راحت به مهمان ها و جوجه برسید.
اونجا بالکن هم داشت خلاصه با بسم الله برنج دم گذاشتم و خوب از آب در اومد. قبلا گفته بودم اونحا همه مواد غذایی بود. حتی نسکافه ای که من مجبور بودم بخورم. خلاصه اون روز مهمان ها که تو اتاق مهمان غذا خوردن من هم غذامو تو اشپزخونه خوردم. تنها چیزی که اعصابم رو ریخته بود بهم این بود که جانماز توی اتاق بود و من یادم رفته بود بر دارم. خلاصه رفتم سریع جانماز رو گرفتم و نمازم رو تو اشپز خونه خوندم و دیدم که بهم گفتن برم. فکر کنم ساعت ۲ونیم ۳ بود. منم رفتم خونه.
خسته و کوفته بودم. دراز کشیدم رو تخت فک کنم یه چرتی زدم. و دوباره بلند شدم که برم نیلز. فکر کنم به خاطر خستگیم اسنپ گرفتم. رسیدم و ماسک رو زدم. اون تایم صندوق دار استراحت بود و نصف همکارا توی تایم استراحت بودن و دونه به دونه سر تایمشون میومدم. از خانوم ها فقط من بودم و ۳تا اقا. ساعت ۵تا ۷ چون تایم خاصی نیست نیلز خلوت بود. فقط ردیف کردن بار و این چیزا بود. چنگال هارو توی جای مخصوص و چاقو هارو هم همینطور میذاشتم. نی هارو فرو میکردیم توی جاش و با دستمال همه جای کانتر رو برق مینداختم.
الحق و الانصاف روزای اول کاریم همه بهم کمک میکردن. چون فهمیده بودن من کاری هستم و از زیر کار در نمیرم و همش بهم نکات یاد میدادن. اینم بگم ساعت ۱۱ شب یه ده دقیقه استراحت میدادن که من اون هم میگفتم نمیرم چون خسته نیستم اما اصرار میکردن برم. جلوی کانتر نیمکت پیک ها بود چون اونا سرویس بودم جا بود و کسی نبود و اون ۱۰ دقیقه رو اونجا مینشستم و پیام های گوشیم رو چک میکردم. کم کم اسم پیتزاهار و حفظ کردم منو رو کم کم حفظ میکردم. سعی میکردم قیمت پیتزاها رو یاد بگیرم. اونجا پیتزاهای مختلفی داشت و وقتی نگاه میکردی روزای اول گیج میشدی.
اونجا مهم بود که اسم پیتزا هارو یاد بگیری چون باید فیش رو چک میکردی تا دست گل آب ندی. فیش های پیک و سالن و بیرون بر جدا بود.
البته اینم بگم چند باری سوتی دادم 🤣مدیر اونجا آدم مقرراتی بود و میومد دوربین چک میکرد. چون اونجا دوربین داشت و یه تی وی که میشد همون لحظه دید که کجا هارو دارن چک میکنن. خلاصه من میدیدم اشتباه از من بوده عذر خواهی میکردم. البته اینم بگم چون میدیدن من غرور ندارم و خطام رو پذیرفتم و شرمنده میشدم تا بیشتر حواس جمع کنم هیچ وقت چیزی بهمنگفتن.
اونجا باید حواست می بود که سیب زمینی با پنیر رو اشتباهی ساده به مشتری ندی یا اینکه نوشابه ها جا نمونه. اونجا وقتی فیش میومد نوشابه ها فیشش از دستگاه کنار خانوما در میومد و ما باید نوشابه هارو داخل پلاستیک می انداختیم و فیشش رو بهش منگنه میکردیم تا با سفارش غذاش نوشابش رو بفرستیم.
اینا همه به فرزی کانتر کار بود. منم تا فیش در میومد سریع دست به کار میشدم. اونجا چون اجازه نبود بشینیم بیکار که میشدیم کلافه میشدیم.
اینم بگم محیط اونجا طوری بود که احترام ههه حفظ میشد و کسی حق نداشت اسم کوچیک کسی رو صدا بزنه و محرم نامحرم سر جاش بود. و من هم که به شدت مقید بودم و همه فهمیده بودن. و حتی نقطه مثبت داستان این بود که من انقدر سرم به کار خودم گرم بود و به همه احترام میذاشتم که در مقابل همه با احترام با من حرف میزدن حتی زمانی که اشتباهی میکردم و سوتی میدادم. حتی صندوقدار که یه طورایی مسئول خانوما بود به شدت از من راضی بود.
خب اینم یه نمونه از فیش نیلز که گذاشتم خاطره بمونه اینجا…
حالا تورازای بعد که به جاهای جالب برسیم دوباره این فیش رو رو میکنم. خلاصه بگم اونجا واقعا به من چیزای جدید یاد داد. دختری که با کسی حرف نمیزد و کم کم بیشتر اجتماعی شد و راحت با مشتری حرف میزد و از پیتزاها و موادش میگفت. چم و خم کار دستم اومده بود.
اینم بگم این خاطرات برای سال گذشته هستش
خب بقیش بمونه برای بعد…
ادامه داره…
خاطرات نیلز قسمت اول
مصاحبه تموم شد. قرار شد فردا ساعت ۵ عصر که میشد ۲۷ابان ۱۴۰۰ من شیفت عصر برم تو نیلز کار کنم. پنجشنبه شد. ساعت ۷بیدار شدم و کارام رو کردم و راهی دفتر حقوقی شدم. سر راه نون همگرفتم که صبحونه بخوریم تو دفتر. اون روز به مدیر دفتر گفتم که شیفت عصر جای دیگه مشغول شدم. اون روز کار تو دفتر کم بود و مدیر منو زودتر مرخص کرد. منم از خدا خواسته سریع رفتم خونه یه چی خوردم و شال و کلاه کردم که برم نیلز. از در خونه زدم بیرون. ۱۰ تا سوره توحید خوندم و بقیه دعاهایی که بلد بود. بالاخره رسیدم. با اسنپ رفتم تا راه رو قشنگ یاد بگیرم. رفتم داخل و گفتم من میراحمدیم قرار بود از امروز بیام. با صندوقدار که یه خانوم بود حرف زدم. اول از همه بهم یه ماسک داد.گفتم ماسک که زدم. گفت نه مشکی بزن که همه یه شکل باشیم. گفتم چشم. شروع کرد از همه چی گفتن. از سسها و نوشابه ها شروع کرد و با سالاد سزار زدن به آموزشش خاتمه داد.
قشنگ همه جا رو برام توضیح داد. از صندوق گرفته تا کانتر و پشت و فر و حتی ظرف شویی. یکی دیگه از خانومها هم اومد. پنجشنبه بود و خیلی شلوغ بود. من از بس تو دفتر حقوقی بیکار بودم و خسته شده بودم که خیلی روز اول کاری با اون همه سختی بهم خوش گذشت. اونجا غذا هارو بسته بندی میکردیم. سس میذاشتیم. با مشتری حرف میزدیم و غذا رو بهش میدادیم از دم کانتر. یه پیجر داشتیم که شماره فیشهارو پیج میکردیم تا مشتری بیاد غذاشو از کانتر تحویل بگیره. کانتر همون جایی هستش که شیشه نداره و با مشتری همکلام میشی. من رسما اولین بار بود که انقدر وارد جمعیت میشدم و باید با مشتری ارتباط برقرار میکردم.
من دختر آروم و ساکتی بودم. اصلا با کسی حرف نمیزدم. اونجا بهم میگفتن خانم احمدی تا راحت تر باشه. شب اول خیلی عالی گذشت اخر هم سرپست مجموعه گفت چطور بود کار گفتمعالی بود شما راضی بودین؟ اون هم گفت خیلی عالی بودین. من فرز بودم اصلا از بی حوصلگی و شل و ول بودن بدم میومد. همش منتظر بودم فیش بیاد و تحویل بدم همین رو خیلی دوس داشتم. کار زیاد باعث میشد که گذر زمان یادم بره. من دم کانتر وایمیستادم. اصلا هم اجازه نشستن نداشتیم یعنی صندلی ای نبود برای نشستن. صندوق و سرپرست روی صندلی بودن. بعدش من کنارشون ایستاده و اون یکی همکار خانومم که سالاد میزد و کمکی بود کنارم بود. من بهش خیلی احترام میذاشتم چون از نظر خودم قدیمی تر بود و باید حرمتش رو حفظ میکردم هم اینکه بهم ریزه کاری هارو یاد داده بود. خلاصه پشت سرمون ظرف شویی و فر و برش کار و اشپزها بودن. اینم بگم نیلز یه فست فود بود که با پیتزاهاش معروف بود یعنی کلا یه پیتزایی بود و فقط پیش غذا و پیتزا و هات داگ تو منو بود.
اون شب تا ۱۲ سرکار بودم و خیلی شلوغ بود. ساعت ۱۲ چون شب اولم بود گفتن برم و من غذامو که یه ساندویچ بود و یادم نمیاد چی بود اسنپ گرفتم و رفتمخونه….
خوشحال بودم چون هیجان داشت.
رسما از ۷صبح تا ۱۲ شب سرکار بودم…
اون شب خستگی حس نکردم اما فردا صبحش داستان تازه شروع شد😄✋️
ادامه داره…
خاطرات دفتر حقوقی قسمت نهم
خب روز اول کاری زیاد سخت نبود و با چم و خم کار اشنا شدم. اون روز چون روز اول بودم فکر کنم ساعت ۲ مرخصم کردن. خب منم از خدام بود…چون میتونستم عصر یه چرخی بزنم و یه بادی به کلم بخوره… اون روز گذشت و فردا ساعت ۷بیدار شدم. صبحانه خوردم و رفتم دفتر. اکثرا نون خراسانی میگرفتم و میبردم دفتر که تایمی گرسنه شدیم. یه چیزی بخورم. با این حال یخچال دفتر پره پره بود. خب من باید قبل ۸ دفتر میبودم تا در رو باز کنم. کلید اونجا دست من بود. در رو باز میکردم. اولین کاری که میکردم میرفتم سر میزنم کیفم رو میذاشتم زیر میز کنار کشوها. بعدش میرفتم سماور رو پر آب میکردم و زیرش رو روشن میکردم تا یه چای تازه دم بخوریم با همکارا.. بعدش لاپها رو روشن میکردم. در اتاق مدیر رو باز میذاشتم. اتاق مهمان رو یه نگاهی مینداختم. و تا سماور جوش بیاد دفترم رو برمیداشتم و شکرگزاری مینوشتم. در این حین ساعت که ۸ میشد باید تلویزیون رو روشن میکردم و میزدم کانال خبر تا اخبار روز رو دنبال کنیم. ساعت ۸ بقیه هم میرسیدن.. و دونه به دونه میومدن. خب روز دومی بود که اونجا بودم دقیقا هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم. بیشتر ارباب رجوع و مهمونهای مدیر میومدن و میرفتن و زیاد کار خاصی نداشتم جز رفتن به سامانه قضایی و دیدن پروندههای وکلا و…. کپی گرفتن از مدارک املاکها برای فروش و … و تایپ کردن اگهی های تبلیغانی برای کارواش مدیر.. انگار یه کارواش هم داشت. خلاصه بیشتر کارام با ورد بود. مینشستم و تایپ میکردم. اکثر کارم نشستن روی میز بود😑 هرکس کارش رو میکرد و میرفت دادگاه و یا شهرداری برای انجام کارها و مجوز گرفتنها. همیشه خدا تنها بودم تو دفتر.. گاهی هم که تنها نبودم مدیر مهمانهای مهم کاری داشت و ساعتها صدای بحثهاشون رو باید گوش میدادم و مخم میترکید 😄 این وسط خب تلویزیون هم بود تلویزیون هم تماشا میکردم. مهمون های مدیر که میومدن همشون همیشه دست پر میومدن و شیرینی میاوردن😑✋️ اگر هم نمیاوردن مدیر همیشه صبح که میومد خرید میکرد و من تو کمدا میذاشتمشون. بهم میگفت خانم میراحمدی اینجا هرکی هرچی خواست اجازه داره بخوره و تعارف نکنید. من خیلی ادم مقرراتی بودم و سعی میکردم تا جایی که امکان داره از اونجا چیزی نخورم. حتی صاحب کار دید که صبحها نون میگیرم تا اگر کسی صبحانه نخورده بخوره مبلغ خرید نون رو هم بهم میداد. خب سخت بود بیکاری تو دفتر تایپ کردن هم زیاد وقت نمیگیره. منمزود کارامو میکردم و کاری دیگه نمیموند انجام بدم. میرفتم کنار پنجره مینشستمو بیرون رو نگاه میکردم. کارم از ۸صبح تا ۴ عصر بود. دوست داشتم یه کار دومی هم داشته باشم برای همین رفتم تو اگهی های استخدام دیوار که دوباره دنبال کار برای شیفت عصر بگردم. یهو چشمم دوباره به اگهی همین دفتری که کار میکردم افتاد. خیلی ناراحت شدم فکر کردم که از من راضی نیستن و میخان کس دیگه رو بیارن. هرروز هم چند نفری برای مصاحبه میومدن. یه روز که دیگه زده بود به سرم رفتم در اتاق مدیر رو زدم و رفتم داخل و گفتم اگر از من راضی نیستین و قراره دیگه نیام بهم بگین که من زودتر برم دنبال کار جدید. صاحب کار تعجب کرد گفت نه این حرفا چیه ما یک نفر دیگه رو هم میخوایم برای کارهای بیرون دفتر… انگار یه پارچ اب یخ ریختن روم😄زایع شده بودم بد😄 خلاصه دیگه خیالم جمع شده بود. و سرم گرم کارم بود.
اینم بگم از اونجا دیگه کامل رژیم شیرینیجاتم بعد از یک سال شکست😑✋️ پاهام از بس که مشسته بودم و عادت نداشتم باد میکرد. انقدر که کفشم پام نمیرفت و هیچ وقت هم تا زمانی که اونجا کار میکردم پاهام عادت نکرد. انقدر باد کرد که مجبور شدم اخر کتونی بپوشم…روز دوم کارم به چند جای دیگه رزومه فرستادم تا بعد از دفتر حقوقی برم اونجا برای کار. خلاصه ۳جا رفتم مصاحبه. مدیر وقتی فهمید میخوام جای دیگه هم کار کنم گف خب شیفت عصر همین دفتر رو بمون و چون از بیکاری خسته بودم مخالفت کردم. اینم بگم حقوقی که از دفتر حقوقی میگرفتم ۴میلیون بود. خلاصه روز ۲۶ابان ۱۴۰۰ ساعت ۵عصر رفتم نیلز برای مصاحبه. با سرپرست نیلز حرف زدم و قرار شد از فردا ساعت ۵ تا ۱۲ شب ازمایشی برم و کار کنم. خب نیلز کجاس؟ بقیش رو فردا میگم بهتون…
ادامه داره…
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
سلام به همه اونایی که خاطراتم رو دنبال میکنن. خب رسیدیم به اونجایی که بهم پیام دادن که فردا روز دوشنبه ۲۳ابان ۱۴۰۰ برای یک روز آزمایشی برم دفتر. شب بود سریع رفتم از مانتو پریسا یه دست مانتو اداری خریدم. سورمه ای رنگ بود و یقه انگلیسی بودو ۳تا دکمه طلایی داشت. مانتوی خوب و موقری بود. ۶۰۰هزارتومن خریدمش و اومدم خونه و خوابیدم. فردا صبح راس ساعت ۸ دم دفتر بودم. حالا چه دفتری؟ دفتر حقوقی. چندبار زنگ زدم کسی در رو باز نکرد. همزمان با من یه خانم دیگه هم برای مصاحبه اومده بود. چند بار زنگ زدم و سر آخر در رو باز کردن و رفتیم داخل. رسما روز اول کاری من تو دفتر حقوقی بود. یه دفتر بزرگ با ۲تا اتاق بزرگ و یه اشپزخونه که همون دم ورودی دست راست بود و یه میز کنفرانس بزرگ که رو به روی میز من بود. و منم یه میز قشنگ و شیک داشتم که مسلط بود به میز مدیر یعنی اگه در اتاقش باز میشد میتونست از داخل به بیرون تسلط داشته باشه . آشپزخونش پر بود از مواد غذایی و خوراکی و شیرینجات. یه یخچالم داشت که پر بود. و یه یخچال دیگه هم توی اتاق مهمان بود و توش میوه و … بود تو اتاق مهمان یه مبل راحتی بود و یه بالکن که پر بود از پرتقال. اتاق مدیر هم مبل اداری داشت و یه میز بزرگ برای مدیر دفتر و کارتابلای بزرگ. تو دفتر کنار میز کنفرانس مبل اداری بود برای ارباب رجوع. سرویس بهداشتیشم اندازه یه اتاق بود🤣 خیلی هم قشنگ بود🤣 در کل اون دفتر خیلی خوب بود. ✋️👏از دم میز من تا انتهای میز کنفرانس یه پنجره بود یعنی قشنگ نور میوفتاد تو دفتر و با پرده هم باز نورانی بود تو دفتر. دفتر طبقه ۷ بود و قشنگ شهر زیر پام بود و عالی بود. یه تلویزیون هم روی دیوار نصب بود. حالا اصلا چرا من تو دفتر حقوقی مشغول شدم،؟ خب من تایپ قویای داشتم به امور ویراستاری آشنا بودم و به رایانه خیلی مسلط بودم. برای همین اینجا مصاحبه دادم و واردش شدم. خلاصه تا رفتم داخل نشستم تا اون خانوم مصاحبش تموم بشه. دروغ که ندارم خیلی دعا کردم که قبولش نکنه🤣✋️ به جز من ۳تا اقای دیگه و خانوم بودن که اونجا کار میکردن. مدیر اول از همه میزم رو بهم داد و رایانه رو رمزش بهم گفت و رفتیم داخل اشپزخونه و کمدارو نشونم داد. خب من انگار تایید شده بودم. بعد از نشون دادن وسایل نشستم پشت میزم و فایل های اداری و حقوقی رو بهم گفت کجاست و قراردادنامه هارو نشونم داد. دفتر یه جورایی شبیه به این عکس بود. با این تفاوت که پشت سر من اشپزخونه بود. خب ادامش رو فردا مینویسم…
ادامه داره
دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت هفت
خاطرات دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت هفت
کار کردن مثل سابق نبود. نهابت روزی ۴ تا ۵ تا کد میزدیم. این یعنی خروجی کار نداشتیم و رسما حقوقمون نصف شده بود. از طرفی مدیر در حالت عادی عصبی بود بعد از این جریانات دیگه کلا عصبیتر شده بود و رفته بود رو مخ همه. اتحادیه تعداد هولوگرام هارو به خاطر تخلف محدود کرده بود و روزی نهایت ۱۰ تا هولوگرام میومد که اونم باید تقصیم میکردیم بین خودمون. روزی چند تا پیش کد میزدیم اما هولوگرامی نبود که باهاش کد رهیگیری بگیریم. از طرفی هم بیکاری تو دفتر رو اعصاب همه بود. من انقدر بیکار بودم که گاهی اوقات از بیکاری خوابم میگرفت و ولو میشدم رو میزم. هرچقدرم حرف میزدیم باز هم خیلی تایم زیادی بود که بیکار بمونیم. یواش یواش تو دیوار دنبال کار گشتم. با خودم میگفتم از الان دست به کار بشم که وقتم هدر نره. روزی چند تا رزومه میفرستادم. واقعا گشتن دنبال کار خیلی سخته. کاری که با شرایط همخونی داشته باشه و راحت و نزدیکت باشه. به هیچ یک از همکارام نگفتم که دنبال کارم. چون هنوز حقوق نگرفته بودیم. مدیر هم ۱ هفته دفتر رو بست و ما مجبور بودیم خونه بمونیم. حالا بسته شدن دفتر استرس من رو بیشتر کرد. به یه بهانهای حقوقم رو ازش گرفتم. چون دیگه نمیخواستم برگردم دفتر. تا حقوق رو گرفتم خیالم راحت شد. بعد یک هفته گفت بیاین دفتر اما من مصمم بودم و استعفا دادم و مدیر هم خیلی شوکه شد. دوست نداشت برم. اما با این حال قبول کرد. ۱هفته یا ۲هفته بیکار بودم. سخت ترین روزایی بود که کشیدم. استرس بالایی رو تحمل کردم. اون استرسا باعث شد نا خداگاه نتونم رژیمم رو کنترل کنم. خیلی فشار ذهنی بالایی داشتم. رسما بیکاری داشت دیوونم میکرد.. خلاصه بعد از کلی رزومه فرستادن ساعت ۵ عصر ۲۳آبان ۱۴۰۰ یکی از اون مصاحبه کننده ها پیام فرستاد و گفت فردا دوشنبه برای یک روز کار آزمایشی تشریف بیارین دفتر. خیلی خوشحال شدم. سریع یه دست مانتو مناسب گرفتم و شب زود خوابیدم تا فردا ساعت ۸ دفتر باشم…. از این به بعد خاطرات جالبتر میشه و سخت تر… ادامهی خاطرات رو بعدا مینوسم…
ادامه داره…
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت ششم
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت ششم
کم کم به دخترا عادت کرده بودم. دیگه همه میدونستن اولین کسی که وارد دفتر میشه میراحمدیه. تا میومدن از رو فضولی میپرسیدن چند تا پیش کد زدی؟ اخه یه جور رقابت هم داشتیم. و خب داخل دفتر هم میتونستیم تعداد کد های هم رو ببینیم. کمکم اون بازاریابی که با من کار میکرد با مدیر به مشکل خورد و من دیگه حق نداشتم با اون بازاریاب و شوهرش کار کنم. همه بازاریابا درصدی کار میکردن و سر همین پول دعواشون شده بود. خلاصه منم دیگه باید منتظر میموندم یه بازاریابای دیگه برام تو واتساپ اطلاعات موجر و مستاجر رو بفرسته بعضیا از بس قولنامه هاشون بدخط بود فقط ۱ساعت زمان میبرد بفهمیم تو توضیحات ملکشون چیا نوشته شده😁 اما من کسایی که حضوری میومدن رو بیشتر تمایل داشتم کاراشون رو انجام بدم چون همه اطلاعات رو میخوندن و من ففط تایپ میکردم🤣 بعضی وقتا از بس تایپ میکردم خسته میشد دستام. کمر و پاها هم که دیگه نگم. بچهها از وقتی رژیم گرفتنای من رو دیده بودن تصمیم گرفتن برن باشگاه. منم ۱ماه بود باشگاه نرفته بودم و شور و شوق دخترا باعث شد منم تصمیم بگیرم که برم و ثبت نام کنم. فرداش رفتم باشگاه سر خیابون ثبت نام کردم ۲۰۰ تومن برای ۱۲ جلسه بدنسازی. تازه خودم برنامه هم داشتم. خلاصه روز اول ساعت ۷پاشدم و رفتم سمت باشگاه. لباس هامو عوض کردم دستکش و کتونیم رو پام کردم و رفتم روی تردمیل تا گرم کنم. خودم رو تو آیینه دیدم. انرژیم از ۱۰۰ رو ۲۰ بود. یاد قبل افتادم یاد روزایی که مربی خصوصیم میومد و دستگاه رو حتی برام تنظیم میکرد. یاد باشگاه با وسایلای و جدید و به روزش افتادم. یاد وقتی افتادم که مربیم همش حواسش بهم بود. یاد اون جسارت بالا و اراده قویم افتادم. انگار همهی دستگاهای باشگاه بهم دهن کجی میکردن. شاید باورتون نشه اما از بس ناراحت بودپ که فقط نیم ساعت تونستم با بغض تمرین کنم و دیگه روزای بعد نرفتم… از خیر ۲۰۰ تومن هم گذشتم. لاغر بودم و اصلا نیازی به باشگاه نبود اما میخواستم ورزش کنم تا اون ساعاتی که پشت سیستم نشستم بدنم رو کرخت نکنه. خلاصه دیگه نرفتم و فقط میرفتم سرکار و بر میگشتم. کمکم تعداد هولوگرامهایی که در روز بهمون میدادن کمتر میشد. میگفتن اتحادیه دیگه هولوگرام نمیده. شماره هولوگرام ها مثه طلا با ارزش بود. کار یهو از رونق افتاد. اونم به خاطر بسته شدن سایت بود. سایت بسته بود و ما مجبور بودیم به خاطر اینکه شاید یه ساعتی باز بشه تو دفتر بمونیم. مدیر الکی زور میگفت و با اینکه روز مزد بودیم اجبار میکرد که تو دفتر باید کسی باشه. خیلی سخت بود. بیکاری عذاب اور بود. یادمه چند باری به بچه ها گفتم شما برید و من هستم هروقت باز شد میگم بهتون اونا هم از مدیر اجازه میگرفتن و میرفتن. منم تو دفتر تنهایی مینشستم و از پنجره بیرون و نگاه میکردم.
یبار وقتی تنها بودم مجبور شدم هولوگرام هارو بر حسب عدد بچینم. هولوگرام ها اعداد روش این مدلی بود مثلا 10005679 با هزار بدبختی چیدم اما همش وسطاش قاطی پاطی بود و چون بهم ریخته بود نمیشد استفاده کرد. و فقط اتحادیه از شماره فلان تا فلان رو تایید کرده بود و سایت همخونی پیدا میکرد باهاش. بعضی وقتا مجبور بودیم سایت رو دور بزنیم. همین چیزا باعث شده بود ذوق کار کردن تو اونجا رو از دست بدم…
ادامه داره….
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت پنجم
دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت پنجم
تقریبا دیگه دستم راه افتاده بود و جز کسایی بودم که پیشکد رو سریع تحویل میدادن. اما من یه فرقی با بقیه داشتم اونم این بود که همیشه قشنگ چک میکردم که برای تایید نهایی و ویرایش زیاد معطل نشم. هرکدوم با بازریاب خودمون تو واتساپ در ارتباط بودیم. همه بازاریاب ها جز پسر عموی مدیرمون خانم بودن. پسرعموی مدیر مجبور بود بعضی وقتا خودش بلند بشه بیاد برای کد گرفتن چون کسی کدش رو نمیزد برای اینکه دخترا میگفتن حزب اللهیه. من به شدت سرم شلوغ بود تک و توک میتونستم کداش رو بزنم. و اینکه سنش از همه کمتر بود و هیچ کس حرفش رو نمیخوند. من کاری به این چیزا نداشتم برام مهم بود که فقط کد بزنم تا حقوقم بره بالاتر. ما دوبار در ماه تسویه میکردیم یبار ۱۵ برج و یکی اخر ماه. تعداد کدهایی که زده بودیم رو میشمردیم و برای مدیر میفرستادیم و اون با دفتر مطابقت میداد و بعد حقوق رو واریز میکرد. یه چیز جالب هم داشتیم. کد هدیه😅 من اونجا بیشترین کد هدیه رو میگرفتم😜 اگر مدیر از کارمون راضی بود و یا خیلی خوب بودیم و رفتار خوب داشتیم یه کد هدیه بهمون میداد. لحنشم اینطوری بود😊 میراحمدس یه کد برای تو😅🤌 همسر مدیرمون هم بازاریاب بود و بعضی وقتا ما اجارهنامه های اون رو کد میگرفتیم که بفرسته برای املاکا ما وقتی پیش کد ارائه میدادیم اسمای پیش کد هارو مطابق نام بازاریاب و اون شخص مینوشتیم و آخرش هم اول فامیلی خودمون که مشخص بشه کی کد رو گرفته .مثلا من مینوشتم پ. خانم یاوری.اجاره. م اینطوری بود. خلاصه داشتم میگفتم یبار که من پیش کد همسر مدیرمون رو فرستادم مدیر از توی دفتر داد زد میراحمدی یه کد برای تو 😅 حالا همه همکارا شوکه شده بودن 😜خودمم مونده بودم 😅حالا بگو برای چی کد هدیه داده بود؟ برای اینکه من اسم پیش کد رو نوشته بودم. پ.اقاداوود. سوری.م ✋️بعله برای اینکه من حرمت نگه داشته بودم و اسم همسرش رو نوشته بودم اقا داوود اخه بقیه همیشه مینوشتن داوود و من تنها کسی بودم که ادب رو نگه داشته بودم🤣خلاصه از اون به بعد مدیر دیگه بیشتر از قبل به من احترام میذاشت. من با احترامی که گذاشته بودم احترام خودم رو ۱۰۰ برابر کرده بودم. طوری که وقتی برا خودشون اسپرسو میگرفتن برا منم میگرفتن و بقیه حسودی میکردن🤣 بعدش که اعتراض میکردن مدیر میگفت شما که اسپرسو نمیخورید تلخه فقط میراحمدی میخوره. یادش بخیر از بس پچ پچ دوستام بهم دادن و همگی خوردیم رژیم شیرینی نخوردنم شکست🤣 من با قد ۱۶۸ از بس رژیم سختی داشتم ۵۵ کیلو بودم و نمیخواستم حتی یک دره چربی داشته باشم🤣 دوستم میگفت توروخدا یه چیز بخور میمیری😅 میگفت حداقل اب بخور😅
یکی از همکارام پدرش رو از دست داده بود و برای اینکه بتونه جهیزیه بخره کار میکرد اما به قول خودش همش میره رستوران پولاشو میخوره🤣 البته تو بورس هم بودن همشون و هرروز چک میکردن ببینن سود کردن یا ضرر. اونا با خندیدناشون باعث شده بودن من یه خورده از پیلم بیام بیرون و یه ذره حال و هوام بهتر بشه. اما هیشکی از دل من خبر نداشت… ادامش رو بعدا مینویسم.
ادامه داره…
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت چهارم
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت چهارم
روزها با کد گرفتن و پیش نویس ارائه دادن میگذشت. اغلب با مدیرمون تو واتساپ در ارتباط بودیم و تو دفتر ۴تا دختر با هم بودیم. برای اینکه مراسم عقد مدیرمون نزدیک بود و همش درگیر خریداش بود. خیلی هم ذوق داشت و همش میگفت من شوهر کردم من شوهر کردم 😁 اما انقدر سرش گرم شوهرش بود وای فای رو که قطع شده بود وصل نمیکرد ما مجبور بودیم خودمون پیگری کنیم اما موفق نشدیم و هرکدوم با فورجی گوشیهامون به سیستم وصل میشدیم کار میکردیم. اینم بگم توکن بعد از مدتی که از دستگاه میومد بیرون برای اینکه دوباره سایت بالا بیاد باید میزاشتیم تو دستگاه و دوباره وارد کاربری میشدیم. خلاصه هی بهم دیگه میگفتیم توکن دست کیه😁 من بودم و فتحی بغل دست هم و نسترن و فاطمه اون ور تر. نسترن و فاطمه رفیق هم بودن از دبستان و فکر کنم متولد ۷۸ بودن و منو فتحی ۷۵ بودیم. در کل من ازشون بزرگتر بودم اما از نظر قیافه نه😎 دختر خوبه دفتر بودم 😅 اما منم شیطنت های خودمو داشتم 😜 دیگه همه دوست شده بودیم یکبار هم دست جمعی رفتیم گرند برگر و همبرگر خوردیم 🤌 اون اولین بار بود که بعد از ۱سال رژیم سفت و سخت؛ رژیمم رو شکستم و نوشابه و ساندویچ خوردم ✋️ اون باعث شد دیگه کمکم رژیمم رو بشکنم و خودم هی برم تنهایی برگر بخورم😋 اخه هیچی نمیخوردم در روز. روزا هم انقدر دغدغه فکری داشتیم و تایپ دیگه واقعا کم میاوردم. بعضی از املاکی ها اگه مبلغ مبایعهنامه شون بالا بود خودشون حضوری میومدن و کد میگرفتن. پیش کد رو براشون میفرستادیم و حضوری برای ویرایش میومدن. تا در باز میزدن من که همیشه حجاب داشتم میرفتم از چشمی چک میکردم ببینم کیه بعدش اگه مرد بود سریع دستور میدادم دخترا حجاب کنن 😁 تیکه کلامم هم این بود؛ دخترا حجابتون رو رعایت فرمایید😜 بعدش میخندیدیم باهم. کنار هم مدل مانتو انتخاب میکردیم. از خانوادمون میگفتیم. خلاصه جمعمون خیلی خوب بود. اینم بگم صبح تا شب ماسک میزدیم. مدیر هروقت میومد میگفت بزارید اول میراحمدی کداشو بنویسه و بعدش میگفت میراحمدی توروخدا خوش خط بنویس 😅 انقدر تند تند مینوشتم که سریعتر برم خونه بد میشد. اوایل کار زودتر از همه کارم رو تموم میکردم چون من فقط با یه بازاریاب کار میکردم و اون سر تایم خسته نباشید بهم میداد و زودتر از بقیه میومدم و میرفتم. تو راه چون هوا دیگه به سمت خنکی رفته بود قشنگ چادرم تو هوا پرواز میکرد و من هی از اینور و اونور بدنم جمعش میکردم. اونجا بودکه من تازه فهمیدم زن زندگی آزادی یعنی چی… اما این زن، زندگی، آزادگی برام خیلی گرون تموم شده بود…. چون…
ادامش رو بعدا مینویسم
ادامه داره…
خاطرات کد رهگیری برای واممسکن قسمت سوم
خاطرات کد رهگیری برای واممسکن قسمت سوم
سلام. بریم سراغ ادامهی خاطراتم. من اون دفتری رو که توش کاش میکردم از دیوار پیدا کردم. خوبیش هم این بود که همه دختر بودیم. روز اول که رفتم مصاحبه گفت بشین و اینی که میگم تایپ کن. منم که تایپم عالی بود و تا نحوه قرارگرفتن دستم رو کیبورد رو دید و یه کلمه تایپ کردم گفت پاشو قبولی. گفت از کی میخوای کار کنی گفتم از همین الان نشستم پشست سیستم و شروع کردم یادگیری با کارکردن سایت ایران املاک و … اون روز همش نگاه کردم و یادداشت کردم. رسما کارم از فرداش شروع شد. اولین پیش کدم رو زدم. تاریخ عقد قرارداد و پایانش رو وارد میکردیم شماره محضر و اطلاعات رو وارد می.گردیم. اگر اجاره نامه بود راحت تر بود کدپستی رو میزدیم تعداد طبقات پلاک و مشخصات ملک رو وارد میکردیم. حالا میرفتیم مشخصات موجر و مستاجر کد ملی هاشون رو وارد میکردیم و ثبت میکردیم و بعدش تازه صفحه اخر برامون باز میشد تا مخصات ریز و مبلغ اجاره و رهن رو وارد کنیم. اینجا دیگه بعد ثبت پیش نویس ارائه میدادیم تا اگر جایی رو اشتباه کردیم به مشکل برنخوریم. حالا اگه کسی خواست کد رهگیری بگیره میگه تایید کنیم و کدش رو بگیریم. دوباره اون صفحه رو باز میکردیم و با پرداخت مبلغی کد رو میگرفتیم. نکتهی سختی که داشت شماره هولوگرام بود. باید حواسمون میموند که موقع تایید شماره هولگرام واقعی رو وارد کنیم ک با اون کد بگیریم. همه اینا رو هم تو فایل ورد میدادیم. همونجا درجا پیرینت میگرفتیم هولوگرام رو میچسوندیم و باید خیلی حواسمون جمع میبود. مهر دفتر رو هممیزدیم و با پیک میفرستادیم به املاکا. روزی ۴۰بار فک کنم پیک میگرفتیم. دیگه زنگ میزدیم خودش میدونست و موتوری میفرستاد. ما یه سره کار میکردیم این وسط یه ۱۰ دقیقه زمان نهار بود که من چون نمیخوردم اون تایم رو نمازم رو میخوندم. جایی نبود و گوشه دفتر جانماز مینداختم و میخوندم. روزام این مدلی میگذشت. اهان اینم بگم ما هرروز بعد کارمون تا ساعت ۷ونیم باید تعداد کد رهگیری هایی که توشته بودیم رو داخل دفتری مینوشتیم تا مدیر چک بکنه من یه روز ۳۲ تا کد زدم اون بیتشرین کدم بود تو ۲ماه و نیمی که اونجا بودم. اما روزای اخر ۵تا با زحمت میزدیم. شبا هم که می اومدم اگر خیلی خوش شانس بودم انتن تلویزیون کار میکرد و سریال روزگار غریب رو میدیدم و میخوابیدم. بقیش برای بعد
ادامه داره
خاطرات کار و کد رهگیری برای وام مسکن قسمت دوم
خاطرات کار و کد رهگیری برای وام مسکن قسمت دوم.
سلام. اومدم تا قسمت دوم خاطرات کدرهگیری برای وام مسکن رو تعریف کنم. روزها از ساعت ۸ونیم بیدار میشدم اول صبحانه میخوردم. اون روزا تو رژیم سختی بودم چون تا ۱ماه قبلش به شدت ورزش بدنسازی و سی ایکس حرفهای کار میکردم. صبحانه یه لیوان آب جوش و ارده و خرما میخوردم. طبق معمول نهار هم نمیخوردم چون ترک نهار بودم فقط یه علی کافه یا نسکافه بدون قند. دفترچمو مینداختم توی کیفمو چادر رو سر میکردم و میرفتم به سمت محل کار. خونه به محل کارم نزدیک بود. ۱۰ دقیقه پیاده روی میکردم. یه ساختمان ۴طبقهی اداری با یه نگهبان پیرمرد مهربون. هرروز با سلام کردن بهش یادمون میومد اینجا نگهبانی هم داره. کلید داشتم چون از همه مقرراتی تر بودم و برای اینکه همیشه منتظر بقیه وایمیستادم مدیر بهم کلید داده بود. خلاصه در رو باز میکردم و میرفتم پشت سیستمم و روشنش میکردم. یادش بخیر عاشق سیستمم بودم 😊قدیمی بود اما به شدت خوش دست. منو یاد ۱۵سالگیم مینداخت.
وارد سایت ایران املاک دات آی آر https://www.iranamlaak.ir/ میشدم. حالا نوبت به این بود که وارد پنل کاربری بشیم و یوزر و پسورد لازم بود تو این قسمت نیاز داشتیم به توکن. توکن چیه؟ توکن یه چی مثل فلش هست که وارد دستگاه میکنیم و با داشتن اون یوزر و پسوورد رو وارد میکنیم تا بتونیم وارد پنل کاربری بشیم. توکن به اسم یکی هست که از اتحادیه مجوز داره. دقیقا نمیدونم اما تو همین مایه هاس.. خب وارد که میشدیم دیگه پنل کاربری داشتیم و میتونستیم اجاره نامه جدید یا مبایعه نامه جدید ویرایش یا درست کنیم. و کد رهگیری بگیریم
خب بقیش بره برای بعد..
ادامه داره
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
کد رهگیری برای وام مسکن
پارسال همین موقعها توی یه دفتری کار میکردم که کد رهگیری برای وام مسکن میگرفتیم. یه دفتر ۸۰ متری با با ۵تا رایانه و ۵تا دختری که از ۱۰صبح تا ۸شب همش در حال دیدن و تایپ جزئیات قولنامهها، اجارهنامهها و مبایعهنامه ها بود. باید کلی پیش نویس ارائه میدادیم تا یکی از املاکها درخواست کد رهگیری کنه. یعنی ما در مثلا روز ۴۰ تا پیش نویس میزدیم و میفرستادیم اما از این ۴۰تا نهایت ۲۰۰تاش کد رهگیری برای وام میخواست. خلاصه اونجا ما روزمزد بودیم و هر کد ۱۰ تومان برامون داشت. مدیر دفتر هم خانم بود و همکارام هم ۴تا دختر بودند که ۴سال ازم کوچیکتر بودن. دغدغشون هم بیکار نبودن تو خونه بود. جز تفریح به چیز خاصی فکر نمیکردن و همش درحال اهنگ گوش دادن بودن. دخترای بدی نبودند با هم چند باری رفتیم بیرون و همبرگر خوردیم.
مدیرمون خیلی غرغرو بود🤣 همش به همکارام میگفت من از میراحمدی خوشم میاد با ادبه😎😜 خلاصه تا ۲۵ابان اونجا کار کردم. به خاطر اینکه جلوی وام هارو گرفته بودن و چون من نیاز مالی داشتم دیگه به صرفه نبود که اونجا کار کنم بعدش واقعا خسته شده بودم از انتظار کشیدن. 🤣 دلم رو زده بود راستیتش.
ادامش رو باز مینویسم
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام