خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت ششم
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت ششم
کم کم به دخترا عادت کرده بودم. دیگه همه میدونستن اولین کسی که وارد دفتر میشه میراحمدیه. تا میومدن از رو فضولی میپرسیدن چند تا پیش کد زدی؟ اخه یه جور رقابت هم داشتیم. و خب داخل دفتر هم میتونستیم تعداد کد های هم رو ببینیم. کمکم اون بازاریابی که با من کار میکرد با مدیر به مشکل خورد و من دیگه حق نداشتم با اون بازاریاب و شوهرش کار کنم. همه بازاریابا درصدی کار میکردن و سر همین پول دعواشون شده بود. خلاصه منم دیگه باید منتظر میموندم یه بازاریابای دیگه برام تو واتساپ اطلاعات موجر و مستاجر رو بفرسته بعضیا از بس قولنامه هاشون بدخط بود فقط ۱ساعت زمان میبرد بفهمیم تو توضیحات ملکشون چیا نوشته شده😁 اما من کسایی که حضوری میومدن رو بیشتر تمایل داشتم کاراشون رو انجام بدم چون همه اطلاعات رو میخوندن و من ففط تایپ میکردم🤣 بعضی وقتا از بس تایپ میکردم خسته میشد دستام. کمر و پاها هم که دیگه نگم. بچهها از وقتی رژیم گرفتنای من رو دیده بودن تصمیم گرفتن برن باشگاه. منم ۱ماه بود باشگاه نرفته بودم و شور و شوق دخترا باعث شد منم تصمیم بگیرم که برم و ثبت نام کنم. فرداش رفتم باشگاه سر خیابون ثبت نام کردم ۲۰۰ تومن برای ۱۲ جلسه بدنسازی. تازه خودم برنامه هم داشتم. خلاصه روز اول ساعت ۷پاشدم و رفتم سمت باشگاه. لباس هامو عوض کردم دستکش و کتونیم رو پام کردم و رفتم روی تردمیل تا گرم کنم. خودم رو تو آیینه دیدم. انرژیم از ۱۰۰ رو ۲۰ بود. یاد قبل افتادم یاد روزایی که مربی خصوصیم میومد و دستگاه رو حتی برام تنظیم میکرد. یاد باشگاه با وسایلای و جدید و به روزش افتادم. یاد وقتی افتادم که مربیم همش حواسش بهم بود. یاد اون جسارت بالا و اراده قویم افتادم. انگار همهی دستگاهای باشگاه بهم دهن کجی میکردن. شاید باورتون نشه اما از بس ناراحت بودپ که فقط نیم ساعت تونستم با بغض تمرین کنم و دیگه روزای بعد نرفتم… از خیر ۲۰۰ تومن هم گذشتم. لاغر بودم و اصلا نیازی به باشگاه نبود اما میخواستم ورزش کنم تا اون ساعاتی که پشت سیستم نشستم بدنم رو کرخت نکنه. خلاصه دیگه نرفتم و فقط میرفتم سرکار و بر میگشتم. کمکم تعداد هولوگرامهایی که در روز بهمون میدادن کمتر میشد. میگفتن اتحادیه دیگه هولوگرام نمیده. شماره هولوگرام ها مثه طلا با ارزش بود. کار یهو از رونق افتاد. اونم به خاطر بسته شدن سایت بود. سایت بسته بود و ما مجبور بودیم به خاطر اینکه شاید یه ساعتی باز بشه تو دفتر بمونیم. مدیر الکی زور میگفت و با اینکه روز مزد بودیم اجبار میکرد که تو دفتر باید کسی باشه. خیلی سخت بود. بیکاری عذاب اور بود. یادمه چند باری به بچه ها گفتم شما برید و من هستم هروقت باز شد میگم بهتون اونا هم از مدیر اجازه میگرفتن و میرفتن. منم تو دفتر تنهایی مینشستم و از پنجره بیرون و نگاه میکردم.
یبار وقتی تنها بودم مجبور شدم هولوگرام هارو بر حسب عدد بچینم. هولوگرام ها اعداد روش این مدلی بود مثلا 10005679 با هزار بدبختی چیدم اما همش وسطاش قاطی پاطی بود و چون بهم ریخته بود نمیشد استفاده کرد. و فقط اتحادیه از شماره فلان تا فلان رو تایید کرده بود و سایت همخونی پیدا میکرد باهاش. بعضی وقتا مجبور بودیم سایت رو دور بزنیم. همین چیزا باعث شده بود ذوق کار کردن تو اونجا رو از دست بدم…
ادامه داره….
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام