خاطرات نیلز قسمت چهارم
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به تعریف از کارم. اول از همه از کار و محیط پرسید و من ابراز رضایت کردم. استرس دیگه نداشتم و خوشحال بودم که صاحب کارم ازم راضیه.
اقای مهندس از کار توی دفتر حقوقی پرسید. گفتم اونجا خوبه راضیم. حقوقشم برام کافیه خداروشکر فقط بدیش اینه که اونجا اغلب بیکار هستم. اقای مهندس گفت: خانم میراحمدی میدونی که ۱ماهی هست صندوقدار نداریم و خیلی اذیت شدیم. من توی این ۱ماه از کار شما و امانتداری شما بسیار راضی هستم. تو پرانتز بگم منطور از امانت داری این بود که من هیچ وقت ناخونک نزده بودم به مواد غذایی🤣 و همیشه حواسم به کارم بود. گفتش یک پیشنها کاری میخوام بهتون بدم. گفتم بفرمایید. گفت شما از ۷تا ۴ تو دفتر کار میکنید بعدش میاید اینجا. خیلی شرایطتون سخته. بعدش گفت اونجا چقدر حقوق میگرید؟ گفتم فلان قدر، گفت من همون حقوق رو بیشتر میکنم و با همین حقوقی که اینجا میگیریدمیشه فلان قدر و همینجا توی نیلز به عنوان صندوقدار کار کنید. یهو یه جرقه ای توی سرم زده شد. دقیقا من چند روز پیشش توی دفترحقوقی کنار پنجره ایستاده بودم و از ته دل از خدا خواستم که یک کاری جور کنه تا از اونجا برم سرکار دیگه ای.
به خودم اومدم و دوباره حرف مهندس رو دقیق شدم. گفتم من اونجا قرارداد بستم مدیر اونجا هم از من خیلی راضی هستش موافقت نمیکنه. بعدش گفتم مسئولیت سنگینی هستش من نمیتونم از پسش بربیام، گفتش نه ما به شما اعتماد داریم و تو این مدت فهمیدیم که کاربلد هم هستیم. گفت حالا شما صحبت کن بهم خبر بده.
پاشدم رفتم داخل و دوستام و همکارام بهم تبریک میگفتن فهمیده بودند و میدونستن قطعا. اما من چیزی نگفتم چون قرار بود فعلا به کسی چیزی نگم.
شب رفتم خونه، تصمیمم رو گرفته بودم که ازدفترحقوقی استئفا بدم. فردا صبح رفتم دفتر و به مدیر گفتم و مدیر درجا گفت نه ما از شما راضی هستیم. نکنه کسی حرفی زده یا ناراحت شدین که میخواین برین. گفتم نه. خلاصه از اون اصرار از من انکار. اخر گفت نه. و من برگشتم سر میزم و تا ساعت ۴ مهمون داشت و من منتظر نشسته بودم. بالاخره از اتاق اومدن بیرون و رفتن بیرون.
پاشدم وسایلم رو جمع کردم کلید در رو روی میز گذاشتم و اومدم بیرون. تماس گرفتم و گفتم کلید رو گذاشتم رو میز و این شد استئفا من.
رفتم خونه و سریع رفتم نیلز. اخر شب مهندس پرسید چیشد گفتم از اونجا استئفا دادم. گفت پس خداروشکر. قرارداد رو بستم و من سر یک ماه به لطف و نگاه خدا شدم صندوقدار یه مجموعه…😍 اون شب خیلی خوشحال بودم چون یهو پیشرفت کاری داشتم حقوقم از دوجا کارکردن بیشتر شده بود و حتی دیگه لازم نبود سر صبح از خواب بیدار بشم…
قرار شد از فردا ساعت ۱۲ ظهر برم نیلز… اما دیگه کانترکار نبودم بلکه صندوقدار بودم و یکماهه پیشرفت کرده بودم و خداروشکر میکردم
از اینجا به بعد خاطراتم رو خیلی دوست دارم…
ادامه رو بعدا مینویسم