خاطرات نیلز قسمت سوم
دیگه کارم رو برنامه پیش میرفت. تقریبا چند روزی بود نیلز میرفتم. روز سوم به خاطر حجم کاری بالا من تو دفتر حقوقی رنگ و روم پریده بود. اینو وقتی فهمیدم که همه بهم میگفتن چرا رنگ و رو نداری؟ مریضی؟ اما من خودم میدونستم چمه. چون به شدت فشار روحی سختی رو تو خودم تحمل میکردم. مدیر گفت کاری نداریم شما زودتر برو. البته خودم میخواستم مرخصی بگیرم و برم خونه. رفتم خونه و تا عصر استراحت کردم. حجم کار تو نیلز اون روزا زیاد بود و ایستادن پی در پی هم خیلی سخته.
تو نیلز هنوز یه همکار خانم دیگه لازم بود که کمک دست من باشه. بالاخره یه خانم همکار من شد. حالا دیگه باید تمام تلاشم رو میکردم. دقیقا ۷روز بود که اونجا کار میکردم. با همکار جدید هم خیلی چفت شده بودم. قشنگ کارهارو به نحو احسن دوتایی انجام میدادیم. اصلا اهل دعوا و بحث نبودیم. اتفاقا هردوتامون انقدر باهم به درستی همکاری داشتیم که اون چاقو برمیداشت من سریع کاربعدی رو دست میگرفتم. با هم رقابت هم داشتیم. همین لذت کار رو دوچندان کرده بود.
دختر شوخی بود و یه ذره شیطون همین باعث میشد یه خورده به چشم بیاد. البته شاید در کنار سکوت من اون بیشتر به چشم میومد چون من فقط در صورت نیاز حرف میزدم اما اون به همه چی نظر میداد. خلاصه روزها در پی هم میگذشت. حالا دیگه ۴تا خانم بودیم. یکی صندوق، یکی سالادزن که قدیمیتر از ما بود و بعدش من و این همکار جدیدم.
صندوقدار یهو استئفا داد و دیگه نیومد. من خیلی ازش خوشم میومد. چون بدی ازش ندیده بودم. با رفتن اون جو عوض شد. همکارم هم که سالاد میزد یه هفته رفت مرخصی حالا دیگه رسما کار ما بیشتر شده بود. از طرفی هی هرروز یه صندوقدار جدید میومد اما اوکی نمیشد و میرفت.
من روز ۱۴ کارم مدیراونجا که دیگه اعتمادش رو جلب کرده بودم گفت که از کارم راضیه و اونجا هرکی نظر مدیر رو از لحاظ کاری جلب میکرد. سفته امضا میکرد و قرارداد میبست. خلاصه قرارداد رو بستم و خیلی خوشحال بودم.
دیگه همکارا رو قشنگ میشناختم. یه جوری محرم حرفای دل خانم ها بودم. چون بهم اعتماد داشتن و من همیشه گوش خوبی برای شنیدن حرفاشون داشتم.
نزدیک یک ماه میشد که اونجا کار میکردم اما یهو ورق برگشت و یه شب اخر تایم کاری مدیر که همه یهش میگفتن مهندس رفت داخل سالن و من رو صدا زد…
بقیش رو بعدا مینویسم…