خاطرات دفتر حقوقی قسمت نهم
خب روز اول کاری زیاد سخت نبود و با چم و خم کار اشنا شدم. اون روز چون روز اول بودم فکر کنم ساعت ۲ مرخصم کردن. خب منم از خدام بود…چون میتونستم عصر یه چرخی بزنم و یه بادی به کلم بخوره… اون روز گذشت و فردا ساعت ۷بیدار شدم. صبحانه خوردم و رفتم دفتر. اکثرا نون خراسانی میگرفتم و میبردم دفتر که تایمی گرسنه شدیم. یه چیزی بخورم. با این حال یخچال دفتر پره پره بود. خب من باید قبل ۸ دفتر میبودم تا در رو باز کنم. کلید اونجا دست من بود. در رو باز میکردم. اولین کاری که میکردم میرفتم سر میزنم کیفم رو میذاشتم زیر میز کنار کشوها. بعدش میرفتم سماور رو پر آب میکردم و زیرش رو روشن میکردم تا یه چای تازه دم بخوریم با همکارا.. بعدش لاپها رو روشن میکردم. در اتاق مدیر رو باز میذاشتم. اتاق مهمان رو یه نگاهی مینداختم. و تا سماور جوش بیاد دفترم رو برمیداشتم و شکرگزاری مینوشتم. در این حین ساعت که ۸ میشد باید تلویزیون رو روشن میکردم و میزدم کانال خبر تا اخبار روز رو دنبال کنیم. ساعت ۸ بقیه هم میرسیدن.. و دونه به دونه میومدن. خب روز دومی بود که اونجا بودم دقیقا هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم. بیشتر ارباب رجوع و مهمونهای مدیر میومدن و میرفتن و زیاد کار خاصی نداشتم جز رفتن به سامانه قضایی و دیدن پروندههای وکلا و…. کپی گرفتن از مدارک املاکها برای فروش و … و تایپ کردن اگهی های تبلیغانی برای کارواش مدیر.. انگار یه کارواش هم داشت. خلاصه بیشتر کارام با ورد بود. مینشستم و تایپ میکردم. اکثر کارم نشستن روی میز بود😑 هرکس کارش رو میکرد و میرفت دادگاه و یا شهرداری برای انجام کارها و مجوز گرفتنها. همیشه خدا تنها بودم تو دفتر.. گاهی هم که تنها نبودم مدیر مهمانهای مهم کاری داشت و ساعتها صدای بحثهاشون رو باید گوش میدادم و مخم میترکید 😄 این وسط خب تلویزیون هم بود تلویزیون هم تماشا میکردم. مهمون های مدیر که میومدن همشون همیشه دست پر میومدن و شیرینی میاوردن😑✋️ اگر هم نمیاوردن مدیر همیشه صبح که میومد خرید میکرد و من تو کمدا میذاشتمشون. بهم میگفت خانم میراحمدی اینجا هرکی هرچی خواست اجازه داره بخوره و تعارف نکنید. من خیلی ادم مقرراتی بودم و سعی میکردم تا جایی که امکان داره از اونجا چیزی نخورم. حتی صاحب کار دید که صبحها نون میگیرم تا اگر کسی صبحانه نخورده بخوره مبلغ خرید نون رو هم بهم میداد. خب سخت بود بیکاری تو دفتر تایپ کردن هم زیاد وقت نمیگیره. منمزود کارامو میکردم و کاری دیگه نمیموند انجام بدم. میرفتم کنار پنجره مینشستمو بیرون رو نگاه میکردم. کارم از ۸صبح تا ۴ عصر بود. دوست داشتم یه کار دومی هم داشته باشم برای همین رفتم تو اگهی های استخدام دیوار که دوباره دنبال کار برای شیفت عصر بگردم. یهو چشمم دوباره به اگهی همین دفتری که کار میکردم افتاد. خیلی ناراحت شدم فکر کردم که از من راضی نیستن و میخان کس دیگه رو بیارن. هرروز هم چند نفری برای مصاحبه میومدن. یه روز که دیگه زده بود به سرم رفتم در اتاق مدیر رو زدم و رفتم داخل و گفتم اگر از من راضی نیستین و قراره دیگه نیام بهم بگین که من زودتر برم دنبال کار جدید. صاحب کار تعجب کرد گفت نه این حرفا چیه ما یک نفر دیگه رو هم میخوایم برای کارهای بیرون دفتر… انگار یه پارچ اب یخ ریختن روم😄زایع شده بودم بد😄 خلاصه دیگه خیالم جمع شده بود. و سرم گرم کارم بود.
اینم بگم از اونجا دیگه کامل رژیم شیرینیجاتم بعد از یک سال شکست😑✋️ پاهام از بس که مشسته بودم و عادت نداشتم باد میکرد. انقدر که کفشم پام نمیرفت و هیچ وقت هم تا زمانی که اونجا کار میکردم پاهام عادت نکرد. انقدر باد کرد که مجبور شدم اخر کتونی بپوشم…روز دوم کارم به چند جای دیگه رزومه فرستادم تا بعد از دفتر حقوقی برم اونجا برای کار. خلاصه ۳جا رفتم مصاحبه. مدیر وقتی فهمید میخوام جای دیگه هم کار کنم گف خب شیفت عصر همین دفتر رو بمون و چون از بیکاری خسته بودم مخالفت کردم. اینم بگم حقوقی که از دفتر حقوقی میگرفتم ۴میلیون بود. خلاصه روز ۲۶ابان ۱۴۰۰ ساعت ۵عصر رفتم نیلز برای مصاحبه. با سرپرست نیلز حرف زدم و قرار شد از فردا ساعت ۵ تا ۱۲ شب ازمایشی برم و کار کنم. خب نیلز کجاس؟ بقیش رو فردا میگم بهتون…
ادامه داره…