خاطرات نیلز قسمت دوم
رسیدم خونه فکر کنم ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه شب بود. خسته بودم طبیعی بود اما یه شوقی داشتم. شامم رو خوردم و یه ذره با گوشی ور رفتم و خوابم برد. صبح ساعت کوک کرده بودم. ۷پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم نونوایی سر خیابون یه نون گرفتم و پیاده تا دفتر حقوقی راه افتادم. راهی نبود ۱۰ دقیقه ای میرسیدم.
رسیدم سماور رو پر آب کردم. صوت شکرگزاری رو پلی کردم و گوش میدادم. همزمان مدیر تماس گرفت و گوشی رو برداشتم و گفتم بله؟ گفت مهمان داره و برای صبحانه میاد ببین توی یخچال تخم مرغ هست یا نه… گفتم بله و گفت اماده باشه تا بیام.
نشستم پشت میز و منتظر بودم همکارا بیان. زنگ دفتر خیلی رو مخ بود و صداش جیغ بود یعنی هرکی زنگ میزد آدم می پرید هوا. اومدن و صبحانه هاشون رو خوردن.
پا درد شدید داشتم. ۷ساعت بدون نشستن سرپا بودم و توی دفتر حقوقی هم همش نشسته بودم و پاهام بدجور باد کرده بود. ساعت ۱۰ بود که دیدم چشمام دیگه باز نمیشه🤣 روی آوردم به نسکافه و یا چای. اما اینم بگم تو دفتر وقتی کارام رو میکردم و تنها بودم چرت میزدم. انقدر اون خواب چرتی بهم میچسبید که خدا میدونه. مدیر هم چون میدونست شب هم میرم جای دیگه کار میکنم زیاد سخت نمیگرفت.
همه بیرون بودن که یهو مدیر زنگ زد گفت مهمون مهم داره و نهار باید تدارک ببینه. گفت فلانی رو میفرستم بره خرید و بیاره. فلانی دست راستش بود اون خریدارو انجام داد و اومد. سریع خرید هارو جابه جا کردیم. و قرار بود جوجه کباب درست کنند. من بیکار بودم و گفتم برنج رو دممیذارم شما خیالتون راحت به مهمان ها و جوجه برسید.
اونجا بالکن هم داشت خلاصه با بسم الله برنج دم گذاشتم و خوب از آب در اومد. قبلا گفته بودم اونحا همه مواد غذایی بود. حتی نسکافه ای که من مجبور بودم بخورم. خلاصه اون روز مهمان ها که تو اتاق مهمان غذا خوردن من هم غذامو تو اشپزخونه خوردم. تنها چیزی که اعصابم رو ریخته بود بهم این بود که جانماز توی اتاق بود و من یادم رفته بود بر دارم. خلاصه رفتم سریع جانماز رو گرفتم و نمازم رو تو اشپز خونه خوندم و دیدم که بهم گفتن برم. فکر کنم ساعت ۲ونیم ۳ بود. منم رفتم خونه.
خسته و کوفته بودم. دراز کشیدم رو تخت فک کنم یه چرتی زدم. و دوباره بلند شدم که برم نیلز. فکر کنم به خاطر خستگیم اسنپ گرفتم. رسیدم و ماسک رو زدم. اون تایم صندوق دار استراحت بود و نصف همکارا توی تایم استراحت بودن و دونه به دونه سر تایمشون میومدم. از خانوم ها فقط من بودم و ۳تا اقا. ساعت ۵تا ۷ چون تایم خاصی نیست نیلز خلوت بود. فقط ردیف کردن بار و این چیزا بود. چنگال هارو توی جای مخصوص و چاقو هارو هم همینطور میذاشتم. نی هارو فرو میکردیم توی جاش و با دستمال همه جای کانتر رو برق مینداختم.
الحق و الانصاف روزای اول کاریم همه بهم کمک میکردن. چون فهمیده بودن من کاری هستم و از زیر کار در نمیرم و همش بهم نکات یاد میدادن. اینم بگم ساعت ۱۱ شب یه ده دقیقه استراحت میدادن که من اون هم میگفتم نمیرم چون خسته نیستم اما اصرار میکردن برم. جلوی کانتر نیمکت پیک ها بود چون اونا سرویس بودم جا بود و کسی نبود و اون ۱۰ دقیقه رو اونجا مینشستم و پیام های گوشیم رو چک میکردم. کم کم اسم پیتزاهار و حفظ کردم منو رو کم کم حفظ میکردم. سعی میکردم قیمت پیتزاها رو یاد بگیرم. اونجا پیتزاهای مختلفی داشت و وقتی نگاه میکردی روزای اول گیج میشدی.
اونجا مهم بود که اسم پیتزا هارو یاد بگیری چون باید فیش رو چک میکردی تا دست گل آب ندی. فیش های پیک و سالن و بیرون بر جدا بود.
البته اینم بگم چند باری سوتی دادم 🤣مدیر اونجا آدم مقرراتی بود و میومد دوربین چک میکرد. چون اونجا دوربین داشت و یه تی وی که میشد همون لحظه دید که کجا هارو دارن چک میکنن. خلاصه من میدیدم اشتباه از من بوده عذر خواهی میکردم. البته اینم بگم چون میدیدن من غرور ندارم و خطام رو پذیرفتم و شرمنده میشدم تا بیشتر حواس جمع کنم هیچ وقت چیزی بهمنگفتن.
اونجا باید حواست می بود که سیب زمینی با پنیر رو اشتباهی ساده به مشتری ندی یا اینکه نوشابه ها جا نمونه. اونجا وقتی فیش میومد نوشابه ها فیشش از دستگاه کنار خانوما در میومد و ما باید نوشابه هارو داخل پلاستیک می انداختیم و فیشش رو بهش منگنه میکردیم تا با سفارش غذاش نوشابش رو بفرستیم.
اینا همه به فرزی کانتر کار بود. منم تا فیش در میومد سریع دست به کار میشدم. اونجا چون اجازه نبود بشینیم بیکار که میشدیم کلافه میشدیم.
اینم بگم محیط اونجا طوری بود که احترام ههه حفظ میشد و کسی حق نداشت اسم کوچیک کسی رو صدا بزنه و محرم نامحرم سر جاش بود. و من هم که به شدت مقید بودم و همه فهمیده بودن. و حتی نقطه مثبت داستان این بود که من انقدر سرم به کار خودم گرم بود و به همه احترام میذاشتم که در مقابل همه با احترام با من حرف میزدن حتی زمانی که اشتباهی میکردم و سوتی میدادم. حتی صندوقدار که یه طورایی مسئول خانوما بود به شدت از من راضی بود.
خب اینم یه نمونه از فیش نیلز که گذاشتم خاطره بمونه اینجا…
حالا تورازای بعد که به جاهای جالب برسیم دوباره این فیش رو رو میکنم. خلاصه بگم اونجا واقعا به من چیزای جدید یاد داد. دختری که با کسی حرف نمیزد و کم کم بیشتر اجتماعی شد و راحت با مشتری حرف میزد و از پیتزاها و موادش میگفت. چم و خم کار دستم اومده بود.
اینم بگم این خاطرات برای سال گذشته هستش
خب بقیش بمونه برای بعد…
ادامه داره…