خاطرات نیلز قسمت پنجم
هیچ وقت روز اولی که میخواستم به عنوان صندوقدار به نیلز بروم را فراموش نمیکنم. توی پیادهرو راه میرفتم و یک دفعه یک قاصدک جلویم ظاهر شد. قاصدک را به دستم گرفتم و به فال نیک گرفتمش و آرزویی کردن و به باد سپردمش.
استرس داشتم. چون قرار بود روز اول اقای مهندس همهی ریزهکاری هارا به من آموزش دهد. ساعت ۱۱و۴۵ دقیقه محل کار بودم. آن روز خیلی خجالت میکشیدم. تا رسیدم سوپروایزر گفت که روی صندلی بنشین. من بار اولی بود که رسما روی آن صندلی مینشستم و حس غریبی داشتم. حس اینکه چه مسئولیت بزرگی بر گردنم است. دفترم را در آوردم تا نکاتی را یادداشت کنم. قبلا یعنی همان روز دومی که تازه به نیلز رفته بودم کار با نرم افزار سپیدز و محیط سپیدز را یاد گرفته بودم. اما برای اطمینان دوباره همه را یادداشت کردم. استرس داشتم که پیکها چه تایمی میروند سر چه تایمی باید برگردند. آنروزها خیلی شلوغ بود. حتی تایم ظهر هم سفارشاتی زیادی ارسال میشد.
من رسما زیاد با اینکه با کسی حرف بزنم و سفارش بگیرم آشنا نبودم. بلد بودم اما باز از خودم راضی نبودم. خیلی فشار روم بود. مهندس آمد. نکات اسنپ فود را به من یاد داد. از توضیحاتش فیلم گرفتم. بیشتر تاکید کرد که قیمت هارا از سایز کوچک تا خانواده حفظ کنم. همهی اینها به کنار حرف زدن پشت تلفن با مشتری سختترین کاری بود که باید انجام میدادم. من زیاد اهل تلفنبازی نبودم ولی آنجا اولین استارت من برای گفتن: بفرمایید بود. حتی روم نمیشد تا چیز دیگری بگویم.
سوپروایزر و اقای مهندس خیلی حواسش بود که کار را یاد بگیرم. از روز اول گفت تو میتوانی و من میدانم. همین اعتماد به نفسی که میداد باعث شد سر یک هفته همه چیز را یاد بگیرم.
یادش بخیر امشب دقیقا ۴ماه است که دیگر سرکار نمیروم و نیلز را به خاطرات سپردم.
ساعت ۳ظهر مهندس گفت تا خلوت است نهارت را بخور. آن روز بعد از مدت.ها اولین نهار گرمم را خوردم. نهار استمبلی بود و انقدر به من مزه داد که تا اخر عمر از یادمنمیرود. ظرف غذایم ظرف در بسته ای بود که هنوز اسم صندوقدار قبلی رویش نوشته بود. غذایم را خوردم و برگشتم داخل و از مهندس تشکر کردم. نوش جانی گفت و در ادامه حرفش گفت یک ۴۵ دقیقه ای برو خستگی در کن. گفتم خسته نیستم و میخواهم کار را یاد بگیرم. احساس کردم میخواهد امتحانم کند. اما من ادمی نبودم گه تنبل باشم. روز اول کاری خوب بود. اما به خاطر نبود پرسنل من اخر شب دوباره کانتر هم ایستادم. البته این را خودم میخواستم چون باید کار راه می انداختم و همکارم دست کندی داشت و برای کمک به آن شروع به کار کردم.
هیچ وقت به خاطر صندوقدار بودنم از کار کردن در جای دیگه دریغ نوردم شاید این نقطهی مثبتی از رفتار من بود تا همه من را به عنوان یک دختر زرنگ و کاری بدانند.
روز اول روز خوبی بود. از اینکه دیگر دفتر حقوقی نمیرفتم خوشحال بودم. از طرفی نشستن پشت سیستم را دوست داشتم. رسما ۱ماهه همه کاره شده بودم. اما هیچ وقت از کسی سو استفاده نکردم.
برای روز اول حتی دفتر نویسی را هم یاد گرفتم. اسامی راننده موتور هارا توی دفتر مینوشتم و حواسم به رفتن و آمدنشان بود و باید تایم استراحتشان را هم یادداشت میکردم که نوبتهایشان عوض نشود.
همه اینها به کنار باید مناطق نزدیک و دور کرج را میشناختم. خداروشکر به خاطر رانندگی خوب پدرم همه جای کرج را به خوبی میشناختم. اما تمرکز کردم تا کوچه پسکوچه ها و نقاطی که مشاری بیشتری داشت را هم یاد بگیرم…
چقدر دلم تنگ اون روزها شد…
ادامش رو بعدا مینویسم…
ادامه داره رفقا…