خاطرات نیلز قسمت دهم
اول از اینکه میدونم خیلی وقته ننوشتم 😅 شما به بزرگی خودتون ببخشید خیلی سرم شلوغ بود و فرصت نبود بنویسم. از طرفی برای کلاس روایت نویسی هم دارم روایت یکی از شغل هام رو مینویسم که درگیر اون بودم البته روایت شغلی زمانی رو مینویسم که منشی بودم. حالا تموم بشه اینجا هم میذارم بخونید چیزای جدید نوشتم توی اون😅
خب بریم برای ادامه خاطرات نیلز. تا روز مادر نوشته بودم که مادرم رو دعوت کردم و پدرم دلخور شده بود😅 خب همهی حقوقم رفته بود برای اون روزی که مادرم رو دعوت کرده بودم🤣 روز پدر هم چون بابام ناراحت شده بود باید قطعا دعوتش میکردم که تبعیض نمیذاشتم. قرار بر این شد روز پدر مادر و پدر و برادرم رو دعوت کنم نیلز. البته چون روز تعطیلی نیلز شلوغ بود مجبور شدم چند روز قبلش دعوت کنم. البته اینم بگم اصلا قبول نمیکردن بیان چون هزینه بر بود برای من.. اما من اصرار کردم و اومدن.
روز شنبه رو انتخاب کرده بودم که خلوت تر هستش. از روز قبلش هم به سوپروایزر گفته بودم که حواسش باشه و اون تایم جای من وایسه.
خلاصه تا خانوادم اومدن مهندس هم از راه رسید🙄😑 هیچی دیگه منم منضبط اصلا دلم نمیخواست تو تایم کاری برم پیش مهمونام😃 نشستم سر جام پیتزاهارو سفارش داده بودم داشت آماده میشد😃. رفتم خانوادم رو نشوندم روی یک میزی که رزرو کرده بودم و خوشامد گفتم و برگشتم سر جام😀 مهندس گفت چرا اومدی؟ گفتم خب کار دارم نمیرم پیش مهمونا😅 حالا از مهندس اصرار از من انکار که نه تایم کاری هستش و من نمیرم😀 آخر مهندس تهدیدم کرد گفت میری یا نه🤣🤣 منم گفتم چشم و کلی عذرخواهی کردم😃البته از خداشم بودااا کلی خرج کرده بودم اون شب..
خلاصه سالاد سزار و ۳تا پیتزا تک نفره سفارش دادم. و خوردیم و باز موند و بردن… دوتا عکس سلفی هم گرفتم اما پاک کردم چند وقت پیش…
شب خوبی بود. اما…..
اما رو نمیتونم بگم… اون شب همه از کار من خوششون اومده بود. وقتی برگشتم تو مغازه دوباره کلی عذرخواهی کردم… عذاب وجدان داشتم خب. مغازه خلوت بود اما من حساس بودم…
به پدرم دیگه هدیه ندادم همون شام اون شب هدیش بود…
از این به بعد بیان خاطرات یه طوری خاص میشه…
قول میدم زودتر بنویسم..