خاطرات نیلز قسمت اول
مصاحبه تموم شد. قرار شد فردا ساعت ۵ عصر که میشد ۲۷ابان ۱۴۰۰ من شیفت عصر برم تو نیلز کار کنم. پنجشنبه شد. ساعت ۷بیدار شدم و کارام رو کردم و راهی دفتر حقوقی شدم. سر راه نون همگرفتم که صبحونه بخوریم تو دفتر. اون روز به مدیر دفتر گفتم که شیفت عصر جای دیگه مشغول شدم. اون روز کار تو دفتر کم بود و مدیر منو زودتر مرخص کرد. منم از خدا خواسته سریع رفتم خونه یه چی خوردم و شال و کلاه کردم که برم نیلز. از در خونه زدم بیرون. ۱۰ تا سوره توحید خوندم و بقیه دعاهایی که بلد بود. بالاخره رسیدم. با اسنپ رفتم تا راه رو قشنگ یاد بگیرم. رفتم داخل و گفتم من میراحمدیم قرار بود از امروز بیام. با صندوقدار که یه خانوم بود حرف زدم. اول از همه بهم یه ماسک داد.گفتم ماسک که زدم. گفت نه مشکی بزن که همه یه شکل باشیم. گفتم چشم. شروع کرد از همه چی گفتن. از سسها و نوشابه ها شروع کرد و با سالاد سزار زدن به آموزشش خاتمه داد.
قشنگ همه جا رو برام توضیح داد. از صندوق گرفته تا کانتر و پشت و فر و حتی ظرف شویی. یکی دیگه از خانومها هم اومد. پنجشنبه بود و خیلی شلوغ بود. من از بس تو دفتر حقوقی بیکار بودم و خسته شده بودم که خیلی روز اول کاری با اون همه سختی بهم خوش گذشت. اونجا غذا هارو بسته بندی میکردیم. سس میذاشتیم. با مشتری حرف میزدیم و غذا رو بهش میدادیم از دم کانتر. یه پیجر داشتیم که شماره فیشهارو پیج میکردیم تا مشتری بیاد غذاشو از کانتر تحویل بگیره. کانتر همون جایی هستش که شیشه نداره و با مشتری همکلام میشی. من رسما اولین بار بود که انقدر وارد جمعیت میشدم و باید با مشتری ارتباط برقرار میکردم.
من دختر آروم و ساکتی بودم. اصلا با کسی حرف نمیزدم. اونجا بهم میگفتن خانم احمدی تا راحت تر باشه. شب اول خیلی عالی گذشت اخر هم سرپست مجموعه گفت چطور بود کار گفتمعالی بود شما راضی بودین؟ اون هم گفت خیلی عالی بودین. من فرز بودم اصلا از بی حوصلگی و شل و ول بودن بدم میومد. همش منتظر بودم فیش بیاد و تحویل بدم همین رو خیلی دوس داشتم. کار زیاد باعث میشد که گذر زمان یادم بره. من دم کانتر وایمیستادم. اصلا هم اجازه نشستن نداشتیم یعنی صندلی ای نبود برای نشستن. صندوق و سرپرست روی صندلی بودن. بعدش من کنارشون ایستاده و اون یکی همکار خانومم که سالاد میزد و کمکی بود کنارم بود. من بهش خیلی احترام میذاشتم چون از نظر خودم قدیمی تر بود و باید حرمتش رو حفظ میکردم هم اینکه بهم ریزه کاری هارو یاد داده بود. خلاصه پشت سرمون ظرف شویی و فر و برش کار و اشپزها بودن. اینم بگم نیلز یه فست فود بود که با پیتزاهاش معروف بود یعنی کلا یه پیتزایی بود و فقط پیش غذا و پیتزا و هات داگ تو منو بود.
اون شب تا ۱۲ سرکار بودم و خیلی شلوغ بود. ساعت ۱۲ چون شب اولم بود گفتن برم و من غذامو که یه ساندویچ بود و یادم نمیاد چی بود اسنپ گرفتم و رفتمخونه….
خوشحال بودم چون هیجان داشت.
رسما از ۷صبح تا ۱۲ شب سرکار بودم…
اون شب خستگی حس نکردم اما فردا صبحش داستان تازه شروع شد😄✋️
ادامه داره…