نقاب پر زرق و برق
25 دی 1401
#به_قلم_خودم نقاب پرزرق و برق سرچراغ بود و مغازه مثل همیشه شلوغ. خانوادهها کیپتاکیپ روی میز نشسته بودند و با ولع غذا میخوردند. من هم همهی حواسم را به کار داده بودم. فیشهای بیرونبر و مشترک جلوی چشمانم رژه میرفتند. در این حین خانم سانتیمانتالی هم… بیشتر »
نظر دهید »
معرفی کتاب بیا مشهد
25 دی 1401
نمیدانم از کجا بنویسم. گاهی زبان قاصر است از بیان زیبایی و تاثیرگذاری یک کتاب. طاقچه را باز کردم و به قسمتی رفتم که خود طاقچه نسبت به مطالعات قبل کتاب پیشنهاد میدهد. با این که چند کتاب از قبل دانلود کرده بودم اما چشمم به عکس روی جلد کتاب بیا مشهد افتا… بیشتر »
راز انگشتر فیروزه
25 دی 1401
خواهرم وقتی کتابی به دستش میرسد انقدر که من شور و شوق دارم مجبور میشود قبل از اینکه خودش کتابش را بخواند به من بدهد تا من بخوانم.چند روز پیش کتاب را قرض گرفتم و شروع کردم به خواندن. کتاب "راز انگشتر فیروزه" خاطرات همسر شهید علی آقاییکتابی عاشقانه که… بیشتر »
میخواهم غرق شدم
25 دی 1401
میخواهم غرق شوم دیروز به اتفاق بچهها بعد از نماز مغرب شال و کلاه کردیم و در آن سرمای شدید به مغازههای اطراف امامزاده حسن رفتیم تا کتاب جدیدی بگیرم و مطالعه کنم.قفسههای کتاب پر بود از کتابهایی که با دیدنش چشمانم قلبی میشد. اما این قلبی شدن فقط برا… بیشتر »
یار مهربانم قران
25 دی 1401
یک روز که داشتم دربارهی کتابهایی که خوانده بودم برای مادرم توضیح میدادم و یک طور خلاصهای از کتاب را برایش میگفتم خواهرم گفت:" ایا برترین کتاب را هم با عشق میخوانی؟" سریع منظورش را گرفتم. واقعا ما همانطور که به مطالعهی کتاب علاقه داریم به خواند… بیشتر »
ممنونم که در کنارمی همسر عزیزم
25 دی 1401
زمستان باشد و…برف باشد و…سوز باشد و…نیمکتپارکیخ زده باشد و…تودر کنارم…با وجوده اینهمه گرمابزرگترین دروغی کهمی توان به آن خندیدسرد بودن هواست !!!#عکس_تولیدی بیشتر »
یا صاحب الزمان
25 دی 1401
تو از کدام راه میرسی؟ #عکس_تولیدی بیشتر »
نامه دخترک
22 دی 1401
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم مامان امروز که داشتم به مغازه میرفتم تا سس کچاپ بگیرم و برایم سیبزمینی سرخ شده درست کنی، خانم کاپوچینو از توی آشپزخانه نگاهم کرد و لخند زد. وقتی به مغازه رفتم و چشمم به کاپوچینو و نودالیت افتاد، ناخداگاه یاد زمانی افتادم که… بیشتر »
نامه از جبهه
22 دی 1401
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم به نام خداسلام به مادر مهربان و صبورم. امیدوارم حال شما خوب باشد. من هم به لطف خدا و دعاهای شما خوب هستم. دیروز پسر کبری خانم همسایهی دیوار به دیواریمان از مرخصی برگشت و تا مرا دید دستی به پشتم زد وگفت:" محمد چرا نمیری به… بیشتر »
مادرم روزت مبارک
22 دی 1401
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم روزها از پی هم میگذرد و ما گاهی به عاقبت کاری که میکنیم نمیاندیشیم. به دلی که به درد آوردیم توجه نمیکنیم. به سختیهایی که مادرمان از بدو تولد کشیده است فکر نمیکنیم.مادر عزیزم ، مادر بودن را زمانی فهمیدم که شبها از رو… بیشتر »
نامه به مادرم
22 دی 1401
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم مادر امروز که برای اولینبار مشغول به کار شدم احساس عجیبی داشتم. پنجشنبه رستوران خیلی شلوغ بود. دست تنها بودم و روز اول کاری اقای محمدی خیلی به کارم دقت میکرد تا لکی روی بشقابها نباشد. فکر کنم از ساعت 12 تا ظهر تا 3، 300 ت… بیشتر »
نامه به مادر
22 دی 1401
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم عزیزجان، امروز وقتی که سر سفرهی صبحانه چای را به دستم دادی، چشمم به اگزماهای روی دستت افتاد. از وقتی یادم است این زخمها روی دستانت بود و تو هرشب با هزارتا روغن و وازلین سوزشش را کمتر میکردی. قبل از اینکه به پادگان بروم… بیشتر »
من میخواهم مادر باشم
22 دی 1401
داستان آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را نمیبینم. مثل تو که گوشهی قفس بق میکنی توی اتاقم مینشینم و بغض میکنم. تو هم مثل من از مادرت عکس نداری؟ من عکس داشتم، اما نمیدانم چرا مادربزرگ همهی عکسهارا پاره… بیشتر »
سرکار علیه
20 دی 1401
یکی دوروز بود مشغول مطالعهی کتاب سرکار علیّه بودم. روایتهای مادر و دختری دربارهی هویت زن. آنها دید خودشان را نسبت به هویتهای یک زن و وجودش در خانه و اجتماع را در این کتاب بازگو میکنند. روایتهای کتاب را دوست داشتم. مخصوصا روایتهای دختر چون… بیشتر »
نیستی اما هنوزم کنارمی
19 دی 1401
هرروز بعد از نماز صبح عادت دارم بنشینم و رحل قدیمی را باز کنم و قرآن بخوانم. حاجآقا هم کنارم مینشیند و تسبیح شاه مقصودش را به دست میگیرد وذکر میگوید. راس ساعت هفت بیرون میرود و با یک نان سنگک و یک کیلو سبزی به خانه برمیگردد. دستانش از سوز سرما… بیشتر »
اولین دوستت دارم
16 دی 1401
اولین دوستت دارم روبهروی آینه ایستادم و نگاهی به خطو خطوت روی چهرهام انداختم. انعکاس نور لامپ بالای سرم، توی مردمک چشمانم برق میزند. از توی آینه دنیای دیگری را دیدم. دنیایی که بیشتر به دنیای خانم کاپوچینو نزدیک است. خانم کاپوچینو ابروهایش را بالا… بیشتر »
مهمان سرزده
15 دی 1401
مادر زیر سماور را روشن کرد. دختر کوچکش بچه ها را با مهربانی صدا زد و آنها هم با خوشحالی دور وبرش را گرفتند. هرکدام یک گوشهای نشستند. مادر وخواهرش هم گوشهای از خانه روبهروی قبله نشستند و به دیوار تکیه دادند. دو تا سرفه کرد و برای اینکه مجلس به… بیشتر »
معرفی کتاب کاش برگردی
14 دی 1401
نمیدوانم همه مثل من موقع کتاب خواندن غرق کتاب میشوند یا نه! اما من زمانی به خودم آمدم که همراه ننه رقیه با فرغون دبههای آب را به سختی به خانه میآوردم. مثل او پسرم را به پشتم بستم و مشغول بافتن قالی میشوم. ننه رقیه مادر جوان و مهربان، زمانی که همسرش… بیشتر »
یار مهربانم
13 دی 1401
همیشه به سالهای نوجوانی مادرم فکر میکنم. آن روزهایی که خودش تعریف میکرد که 9ساله بوده و همراه مادرش به تظاهرات میرفته است. کاش آن روزها میتوانست، روزنوشت بنویسد، تا من با ورق زدن آنها حالهوای خودم را با دختران آن زمان مقایسه میکردم و… بیشتر »
معرفی کتاب رویای بیداری
11 دی 1401
دیشب که داستان یکی از شهدای مدافع حرم را از تلویزیون دیدم دلم خواست تا بیشتر با زندگی این شهید آشنا بشوم. اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و شروع کردم به دانلود کتاب. کتاب بسیار قشنگی بود که با خاطرات همسر شهید مصطفی عارفی روایت شده است. کتاب قلم… بیشتر »
عروس بیسواد
11 دی 1401
پشت صندوق نشسته بودم که دیدم یک پیرزن با یک دختر سانتالمانتال و دوتا بچه وارد سالن شدند. ساعت حدودا پنج عصر بود و نیلز هم خلوت بود. پیرزن نزدیک کانتر شد. یکی از مِنوهارا برداشت و دستی به عینکش که روی نوک بینیاش لق میخورد زد و با دقت مثل خانم… بیشتر »
برگرد و پس بده تنهایی مرا
11 دی 1401
کیفم را بغل زدم و چادرم را سر کردم و به سمت میدان شهدا راه افتادم. فاطمه و زهرا هم قرار است به من ملحق شوند. قدمزنان به سمت میدان میروم که تلفن همراهم زنگ میخورد، با دستان لرزان دکمهی سبز را میزنم، تا صدای آن ور خط را بشنوم. “الو… بیشتر »
شب امتحانی
10 دی 1401
#عکاس_امتحانی 1401/10/10 بیشتر »
نامهی مادر شهید به حاج قاسم
09 دی 1401
توی رختخواب خودم را به خواب زدهام. مثل همان روز که او به خانهمان آمد و بدنم درد میکرد، استخوانهایم تیر میکشد. نمیدانم چرا انقدر دلم شور میزند. یاد آن صبحی افتادم که دلم مثل سیروسرکه میجوشید و خبر شهادت علی را برایم آوردند و مرا مادر شهید… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت نهم
08 دی 1401
روزها مشغول بودیم. کلا توی مغازه از یک هفته قبل هر مناسبت تدارکات اون روز رو میدیدن تا مغازه شلوغ شد مشکلی پیش نیاد. وقتی فهمیدم روز مادر نزدیکه تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. خیلی فکر کردم. از طرفی هم خب همش سرکار بودم نمیشد کاری نکرد. از چند روز قبل به… بیشتر »
روزمرگی یک مادر
08 دی 1401
عاشق پیادهروی صبحگاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانیام بچسبانم. دستتوی دست با دخترم راهی مدرسه میشویم. بادامها را از توی پوستش جدا میکنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش میدهم. او میرود و من راهم را کج میکنم و به سمت نانوایی… بیشتر »
مامان بریم هیئت؟
07 دی 1401
دوروزمانه فرق کرده است. قدیم مادرها اصرار میکردند، تا در مجالس روضهی خانگی همراهیشان کنیم، اما حالا کودکان به مادرهایشان اصرار میکنند تا به مجالس اهل بیت برویم. این جملهای بود که امروز یکی از خانمهای جوان مجلس به من گفت. خوشحال شدم. برایم جالب… بیشتر »
دلتنگ روضه
06 دی 1401
#به_قلم_خودم #واعتصموا_به_چادر_بانو دفترها مقابلم روی زمین پخش شده اند. مقاتل یکی به یکی کنار دستم محزون بودنشان را به رخم میکشند و قلب سنگین مرا سنگینتر میکنند. خودکارهارا از توی جامدادی هدیهی کوثربلاگ بیرون میآورم. خودکار آبی برای اشعار، خودکار… بیشتر »
نیلز برفی...
04 دی 1401
#به_قلم_خودم پشت صندوق نشسته بودم. از عصر که برف شروع به باریدن کرد، سالن هم شلوغ شد. همه بعد از مدتها از دیدن برف خوشحال شده بودند و با خانواده برای صرف شام به نیلز آمده بودند. من هم دل و دماغی نداشتم که به استراحت بروم. فقط تا محل استراحتم پیاده رفت… بیشتر »
مرسی اه :)
04 دی 1401
#به_قلم_خودم زیر درخت سیب نشستیده بود. پاهایش را دراز کرده بود و به تنهی درخت خرفتمِرفت لَمیدن کرده بود. خمیازهای کشید که هرکس اگر آن صحنه را میدید فکر میکرد غارعلیصدر توی دهانش پدیدار شده است. همینکه غارعلیصدر باز شد، یک سیب کلهگنده توی سرش اف… بیشتر »
رهنمای طریق
04 دی 1401
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب صفحهی اول کتاب را باز کردم. بعد از بسمالله دستخط رهبری را خواندم. ایشان بخشعمدهی کتاب را خوانده بودند و توصیه کردند که جوانان هم این کتاب را مطالعه کنند.بخش اول کتاب درباره زندگی استاد محمدعلی جاودان نوشته شده است که به نظر… بیشتر »
دفتر خاطرات فضه
01 دی 1401
#به_قلم_خودم #معرفی_کتابدر این دقایق پایانی آخرین روز پاییز برایتان از کتابی بگویم که حال و هوای قشنگی را درونم ایجاد کرد.با کتاب دفترخاطرات فضه به خانهی حضرت زهرا رفتم و با فضه آشنا شدم.او کنیز حضرت زهرا بود تا زمان امام حسین هم نیز به اهل بیت خ… بیشتر »
سرانه مطالعه آذر من
01 دی 1401
ماه گذشته قرار شد که این ماه از ماه گذشته بیشتر مطالعه کنم. ماه ابان 34 ساعت مطالعه داشتم و به قولم عمل کردم و ماه آذر به 40 ساعت افرایشش دادم. البته بدون در نظر گرفتن کتابهای چاپی چون 4تا کتاب هم خریده بودم و خوندم😂خب دوستان کتابخوان شما چقدر در این… بیشتر »