نیلز برفی...
پشت صندوق نشسته بودم. از عصر که برف شروع به باریدن کرد، سالن هم شلوغ شد. همه بعد از مدتها از دیدن برف خوشحال شده بودند و با خانواده برای صرف شام به نیلز آمده بودند. من هم دل و دماغی نداشتم که به استراحت بروم. فقط تا محل استراحتم پیاده رفتم و زیر برف آهسته و غمگین قدم زدم.
سرم را پایین آورده بودم تا سوز سرما توی پیشانیام شَتَک نکند. زیر نور تیربرق ایستادم. تمام پارک سفیدپوش شده بود. اولین قطرهی اشکم را حوالهی گونههای سرخم کردم. گرمایش باعث شد مجبور شوم دستانم را از توی جیبم در بیاورم و به صورتم بکشم تا با سوز سرما خشک نشود.
نیمکت سرد بود و یک خروار برف رویش نشسته بود. ترجیح دادم فقط راه بروم. آن شب برف بیدرنگ می بارید. بارش غم و غصه هم توی دلم شدید شده بود. طوفان دلتنگی به قلبم هجوم آورده بود و دلم در تلاطم افتاد. گوشی را از توی بارانی مشکیام درآوردم و عکسی از آن منظره گرفتم. کمی خودم را سبک کردم و به مغازه برگشتم.
همکارم یک لیوان چای توی ماگ سفیدی که برایم هدیه خریده بود ریخت و مقابلم گذاشت. چای را توی دست گرفتم و به بیرون خیره شدم. حال و هوای سالن عجیب بود. دلم میخواست آنلحظه فقط خیرهخیره به برفها نگاه کنم. اما مجبور بودم سفارشات تلفنی و اسنپ را بررسی کنم و مشتریهارا قانع کنم که فعلا سفارش نمیگیریم و جادهها بسته شده است.
شب پرخاطرهای شد. تلخی و شیرینیاش پختهترم کرد. اما چه کسی میداند؟ شاید یکی از آن تارموی سپیدم، همان شب خودش را به رخم کشید.
عکس را از نت برداشتم.