نیستی اما هنوزم کنارمی
هرروز بعد از نماز صبح عادت دارم بنشینم و رحل قدیمی را باز کنم و قرآن بخوانم. حاجآقا هم کنارم مینشیند و تسبیح شاه مقصودش را به دست میگیرد وذکر میگوید. راس ساعت هفت بیرون میرود و با یک نان سنگک و یک کیلو سبزی به خانه برمیگردد. دستانش از سوز سرما یخ کردهاند. چند روزی است که دارم برایش یک دستکش میبافم، اما چشمانم دیگر سویی ندارد و ترجیح دادم اینبار را برایش یک دستکش هدیه بگیرم.
صبحانهی حاجی را میدهم و اورا تا دم در بدرقه میکنم. هنوز هم مثل همان روزهای اول، وقتی که میخواهد به حجرهاش برود میگوید:” سیدخانم ما هرچه داریم از برکت وجود شما و جدت داریم"
حاجی که به مغازه میرود. من هم شروع میکنم سبزیهارا پاک میکنم و ذکر میگویم. امروز به حاجی قول دادم برایش آبگوشت بپزم. حاجی وقتی اسم آبگوشت را میشنود، من را هم فراموش میکند، اما من بعد این همه سال هنوز این هیجان حاجی را بهخاطر آبگوشت دوست دارم. اصلا من فقط برای علاقهی حاجی به آبگوشت، سبزیهارا را با وسواس پاک میکنم. دوست دارم وقتی حاجی تربهارا توی دستش میگیرد، چشمانش از لذت برق بزند.
صدای زنگ تلفن توی خانه میپیچد. خودم را به اتاق میرسانم و تلفن را جواب میدهم. معصومهست. دوباره پسرش تب کرده و میخواهد برایش دعا کنم. از پشت گوشی قربانصدقهی نبیرهام میروم و میگویم:” مادر جان آب سیب بده بچه بخوره ان شاءالله تبش قطع میشه نگران نباش عزیزم” میخواهم از روی صندلی بلند شوم که رگ پایم میگیرد. لنگانلنگان دست به دیوار میگیرم و خودم را به آشپزخانه میرسانم. از درد به هنهن افتادم. سراغ داروهایم میروم و با یک قلوپ آب همهشان را میخورم.
بقچهی سفیدی را که گلهای قرمز دارد، از توی کشو بیرون میآورم. دوتا کاسه و قاشق هم تنگش میگذارم و سبزیهایی را که آماده کردم را کنارش میگذارم.
آبگوشت را با حوصله بار میگذارم و به هال برمیگردم. با بسمالله به پشتی قدیمیام تکیه میدهم.
دیروز دهتا تسبیحی از کنار امامزاده خریدم. میخواهم دوباره برای خودم تسبیح هزارتایی درست کنم. با دقت تسبیحهارا به هم وصل میکنم و یک تسبیح بلند هزارتایی لبخند را روی صورت پرخط و خالم مینشاند.
نوهها و نبیرهها که میآیند انقدر برایشان این تسبیح بزرگ جالب است که هردفعه یکیشان تسبیحم را برای یادگاری برمیدارد و میبرد. فکر کنم این ششمین باریست که تسبیح هزارتایی درست میکنم. میخواهم یکدور صلوات با این تسبیح هزارتایی به نیت مادر خدا بیامرزم بفرستم. علی نوهی پسریام برایم از این صلواتشمارهای رنگی گرفته است، اما من از این چیزها خوشمنمیآید، با تسبیح راحت ترم.
تا صلواتهایم تمام شود، آبگوشت هم جا افتاده است. با سلیقه آبگوشت را توی ظرف دربستهای میریزم و چادرم را سر میکنم و راهی بازار میشوم.
35 سال است که هرروز این مسیر را تا مغازهی حاجی پیاده گز میکنم. حاجی دیگر تمام موهایش سفید شده، اما نمیتواند توی خانه بند شود و باید حتما سرش گرم کار باشد. اصرار دارد که من خانه بمانم و برایش ناهار نبرم، اما مگر من طاقت میآورم؟
قبلا ابراهیم برای پدرش ناهار میبرد. از مدرسه که میآمد قبل از اینکه لباسهایش را عوض کند بقچهی آقایش را به دستش میدادم و راهی بازار میشد. همیشه هم یک کاسه بشقاب اضافی برایشان میگذاشتم.
ابراهیم کنار پدرش غذایش را میخورد و ظرفهای شسته شده را برایم میآورد. اما از وقتی که به جبهه رفت و بعد از چند ماه شهید شد دیگر کسی دلودماغ نداشت تا برای حاجی ناهار ببرد.
یک روز راس ساعت دو حاجی به خانه برگشت. تعجب کردم. چشمانش کمی قرمز بود. نگاهش را از من دزدید. سفرهرا پهن کردم و گفتم: “حاجی اولینبار است که برای ناهار به منزل میآیی” نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید. با صدای لرزان گفت:” سیدخانم یادت رفته؟ الان 50 روز، از شهادت ابراهیم میگذرد و من 3 روز است که به حجره میروم. این دوروز هروقت موقع خوردن ناهار میشد لحظهای یاد ابراهیم از خاطرم بیرون نرفت. همیشه خودش سفره را کف حجره پهن میکرد. تا من دستهایم را بشویم، برایم غذا میکشید و میگفت:” آقاجان بسمالله”
امروز انقدر دلم هوایش را کرد که شال و کلاه کردم و به خانه برگشتم. دست و دلم به کار نمیرفت”
اشکهایم را با گوشهی روسریام که یادگار ابراهیم است، پاک کردم و گفتم:” حاجی ابراهیم شهید شده من که نمردم خودم از فردا برایت غذا میآورم و کنارت مینشینم تا غذایت تمام شود.”
از آن روز به بعد من به جای ابراهیم به بازار میروم و دلتنگی پدرش را کم میکنم. با همین رفتآمدها کنار هم خوش هستیم. اینکه مسیری را که هرروز ابراهیم رفته را من طی کنم برایم قشنگ است. جا پای پسر شهیدم میگذارم و همانجایی که او مینشست، مینشینم.
ما سالهاست با یاد و خاطرهی او زندگی میکنیم. نگاهی به قاب عکسش که روی دیوار است میاندازم و میگویم:” ابراهیم جان دلم برایت تنگ شده، تولدت مبارک عزیزم”