مهمان سرزده
مادر زیر سماور را روشن کرد. دختر کوچکش بچه ها را با مهربانی صدا زد و آنها هم با خوشحالی دور وبرش را گرفتند. هرکدام یک گوشهای نشستند. مادر وخواهرش هم گوشهای از خانه روبهروی قبله نشستند و به دیوار تکیه دادند.
دو تا سرفه کرد و برای اینکه مجلس به رسمیت در بیاید و بچهها ساکت شوند؛ بسمالله گفت و شروع کرد به خواندن دوبیتیها.
بچهها هرکدام با تعجب و چشمان چهارتا شده برمیگشتند و نگاهش میکردند. فکر کنم توقع نداشتند که بدون مقدمات همیشگی خانهی مادربزرگشان روضه برگزار شود. او شروع کرد به خواندن و بچهها گوش میدادند.
با گفتن نام حضرت امالبنین آنها که انگار تعجب کرده بودند، در گوش یکدیگر چیزی میگفتند. نازنینزهرا به رقیه نزدیک شد و گفت:” رقیه حضرت امالبنین کیه؟” رقیه هم که مثل نازنینزهرا چیزی نمیدانست شانههایش را بالا داد و گفت:” نمیدونم”
بچهها دستمال را به سمت چشمهایشان بردند و تباکی کردند. او هم در حال گفتن روایتی از مادر شهید بود. بچهها گوشهایشان را تیز کردند و و لامتاکام حرف نمیزدند. در آخر روضهی مختصری از حضرت امالبنین خواند.
تا چای دم شد، روضه هم تمام شد و بچهها روی پا ایستادند و سینه زدند. دور خانه میچرخیدند و سینه میزدند و از این روضهی کوتاه احساس رضایت میکردند. صلوات آخر را با صدای بلند فرستادند و مجلس کوچک روضه تمام شد.
هرکدام یک چای از توی سینی برداشتند و با خرمایی که مادربزرگ توی بشقاب تزیین کرده بود، چای روضهی حضرت امالبنین را خوردند. نازنین زهرا همانطور که چای به دستش بود و هستهی خرما را از دهانش در میآورد، نزدیک مادرش شد و گفت:” مامان چای خونهی مادربزرگ خیلی خوشمزست. هروقت اومدیم اینجا حتما برامون روضه بخون تا از این چایی ها بخوریم” مادر لبخندی زد و نگاهی به پرچم یا زهرای روی دیوار انداخت و گفت:"
حضرت زهرا رقم زد اینچنین
دست ما و چادر ام البنین