عروس بیسواد
پشت صندوق نشسته بودم که دیدم یک پیرزن با یک دختر سانتالمانتال و دوتا بچه وارد سالن شدند. ساعت حدودا پنج عصر بود و نیلز هم خلوت بود.
پیرزن نزدیک کانتر شد. یکی از مِنوهارا برداشت و دستی به عینکش که روی نوک بینیاش لق میخورد زد و با دقت مثل خانم معلمهایی که برگهی امتحانی تصحیح میکنند، مِنو را چک کرد. میخواستم یک خودکار هم دستش بدهم که قشنگ قیافهاش مثل خانم معلمها شود و راحتتر به قیمتها دقت کند که یکهو سرش را بالا آورد و گفت:” سلام دخترم کدوم پیتزا رو پیشنهاد میدید؟؟”
کانترکارها که هردو استراحت بودند و فقط من و فرکار و پیتزازن مثل هرروز توی مغازه بودیم، برای همین از روی صندلیام بلند شدم و به طرف کانتر رفتم و سرم را پایین آوردم و هر 18پیتزا را با مخلفاتش برای خانم معلم سختگیر شرح دادم.
انقدر برایش گفتم که یکلحظه احساس کردم صدای قاروقور شکمم را شنید. دختر جوان که معلوم بود از توضیحات من خسته شده، مِنو را از دستم کشید و دست پیرزن را گرفت و به سمت کیوسک سفارشگیری رفتند.
آهی کشیدم و خداراشکر کردم که با آن همه سختگیری به سمت کیوسک سفارشگیری رفتند و من از این امتحان سخت خلاص شدم. اما زهی خیال باطل.
سفارشان را ثبت کردند و توی ماشین منتظر ماندند. بعد از 15 دقیقه سروکلهی شان پیدا شد و پیتزا را به دست زن جوان که با اودکلن دوش گرفته بود دادم. او که موهای طلاییاش همهی صورتش را گرفته بود و ناخن های تیزش مانع از گرفتن کیسهی نوشابهها میشد تشکر کشداری کرد و رفت.
هنوز سر جایم مستقر نشده بودم که دیدم پیرزن با قدمهای تند به سمت مغازه میآید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:” خدایا نکنه میخواد بهخاطر روخوانی مِنو تنبیهم کنه، دست من که نیست این نیم ساعت قبل استراحت دیگه چشمام آلبالو گیلاس میبینه”
با خشمی که توی صورتش نمایان بود نزدیکم شد و پیتزا را روی کانتر پرت کرد و گفت:” خانم من کی گفتم بهم نون پنیر گوجه بده؟” چشمانم که از تعجب شبیه چشمان لورل و هاردی شده بود را از توی حدقهی چشم پیرزن برداشتم و دوباره فیشش را چاپ کردم و گفتم:” خانم شما خودتون از روی کیوسک پیتزای “چیز” 40سانتی سفارش دادید، خدمتتون عرض کردم که چیز همون گوجه و پنیر پیتزا و پنیر گودا هستش”
عینکش که دیگر داشت از نوک بینیاش آویزان میشد را با عصبانیت از توی صورتش درآورد و گفت:” عروسم سواد نداره دختر میفهمی؟ پول منو پس بده من نون و گوجه میخواستم بخورم که نمیومدم اینجا”
کمی خودم را جمع و جور کردم و انگار که آب از آب تکان نخورده به طرف کانتر رفتم و گفتم:” خانم دست من نبوده که عروستون خودش این سفارش رو داده، اگر اشتباه از سمت من بود حتما پیتزا رو پس میگرفتم اما اشتباه از طرف عروستون بوده، من قبل سفارش کامل راهنماییتون کردم تازه میخواستم خودم سفارشتون رو ثبت کنم که عروستون دستتون رو گرفت و برد”
همانطور که پیرزن این پا و آنپا میکرد، عروسش هم دوباره سر و کلهاش پیدا شد، نگاهی به سرتاپایش انداختم و چشمانم روی خط چشمش که از گوشهی چشمش تا گوشهایش کشیده شده بود، افتاد قشنگ معلوم بود دقت عمل بالایی دارد که انقدر خط چشمهایش متقارن است. کف دستانم را از روی کانتر برداشتم و به سمت صندلیام برگشتم. اینچیزها دیگر برایم عادی شده بود.
با صدای پیرزن دوباره به خودآمدم. پیرزن به سمت عروسش رفت و گفت:” از هول حلیم افتادی تو دیگ؟ تو باز دو قِرون پول توی جیب من دیدی؟ “چیز” دیگه چه کوفتیه؟ نمیدونم چرا هربار با تو میام بیرون برام درس عبرت نمیشه. اگه اون وقتی که برای قروفرت میذاشتی و سر این کیوسک میذاشتی الان جای نون پنیر گوجه چیز دیگه ای بهت ماسیده بود. فکر کردی مثل دفعههای قبل من چیزی نمیفهمم؟ دفعههای قبل هم فهمیدم اما بهخاطر دل نوههام چیزی بهت نگفتم.” عروس که انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود نیشخندی زد و پیرزن پیتزا را با عصبانیت از روی کانتر برداشت و با اخمهای توی هم رفته از نیلز دور شد.
در همین حین مهندس از ماشین شاستی بلندش پیاده شد. من که هنوز تو جو پیرزن و عروسش بودم متوجه نشدم و یکدفعه با صدای مهندس که گفت:” خانم احمدی چیشده؟” از آن صحنهی ترسناک خشم مادرشوهر بیرون آمدم. با احترام از روی صندلی بلند شدم و خندهام را زیر ماسک پنهان کردم و گفتم:” به بوی کباب اومده بود دید خر داغ می کنند”