میخواهم غرق شدم
میخواهم غرق شوم
دیروز به اتفاق بچهها بعد از نماز مغرب شال و کلاه کردیم و در آن سرمای شدید به مغازههای اطراف امامزاده حسن رفتیم تا کتاب جدیدی بگیرم و مطالعه کنم.
قفسههای کتاب پر بود از کتابهایی که با دیدنش چشمانم قلبی میشد. اما این قلبی شدن فقط برای این بود که من کتابهارا خوانده بودم و میدانستم سرگذشت شخصیتهای کتاب به کجا میرسد. خلاصه یک ربعی توی قفسههای کتاب چشم چرخاندم اما ردیف دفاع مقدس و مدافعان حرم که اکثر کتابهایش را خوانده بودم و بقیه کتابها هم فلسفی بود و باب میل من نبود.
لبهایم از ناراحتی آویزان شد. یک لحظه دلم خواست یک کتابخانه بزرگ داشته باشم و آنجا زندگی میکردم. بین خاطرات، سرگذشتها و عاشقانههای شخصیتهای کتاب نفس میکشیدم و هرروز صبح با خواندن یک کتاب جدید روزم را شروع میکردم.
حس میکنم دیگر طاقچه هم برایم کافی نیست. دوست دارم توی کتابها وول بخورم و هرچی دم دستم است کتاب باشد و من توی کتابها گم شوم.
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت