روزمرگی یک مادر
عاشق پیادهروی صبحگاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانیام بچسبانم. دستتوی دست با دخترم راهی مدرسه میشویم. بادامها را از توی پوستش جدا میکنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش میدهم. او میرود و من راهم را کج میکنم و به سمت نانوایی میروم.
از دیشب برای صبحانهی امروز ذوق داشتم. این عادت هرروزهی من است. توی صف میایستم. دوتا خانم مسن جلوتر از من ایستادهاند. سرشان را به سمتم میچرخانند و با چشمان مهربان نگاهم میکنند. من که به خاطر سوز سرما چادر را کیپ تا کیپ جلوی صورتم گرفتهام، دستم را از جلوی دهانم برمیدارم و لبخندی تحویلشان میدهم.
مثل همیشه مشغول صحبت با خانمها میشوم. آنها هم منتظر یک تلنگر از طرف من هستند. دست به کار میشوم و با مهربانی،انرژیمنفی صبحگاهیشان را با خنده، به انرژی مثبت تبدیل میکنم. خداخیرت بدهد میگویند و من هم از اینکه خلق خدارا خوشحال کردم، خدارا شکر میکنم.
با گوشهی چادر، نانبربری داغ را، از آقای نانوا میگیرم و با خوشحالی به سمت خانه قدم برمیدارم. وارد کوچه میشوم و نگاهی به انتهایش میاندازم. هرکس جای من باشد لبخندش به اخم تبدیل میشود، اما من قدمهایم را بلندتر بر میدارم تا زودتر به خانهی پراز مهرم برسم.
من عاشق این روزمرگیهایی هستم که برای بعضیها تکراریست. صبحانهی ما هم مثل بقیهی خانوادهها همان نان و پنیر و چای شیرین است، اما من از این لحظاتی که با عشق برایشان چای دم میکنم و سفرهی کوچک را وسط هال پهن میکنم لذت میبرم.
صدای تلویزیون را کمی زیاد میکنم و سخنرانی برنامهی سمت خدا شروع میشود. اهل خانه یکبهیک بیدار میشوند و خودشان را، به مرکز آرامش خانه میرسانند. به استقبالشان میروم و لقمهای از روی علاقه برایشان میگیرم و میگویم:” الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الْحَمْدُ لِلَّهِ حَمْداً کَثِیراً طَیِّباً مُبَارَکاً فِیهِ”
https://avareyehossein.kowsarblog.ir/
مامان بریم هیئت؟
دوروزمانه فرق کرده است. قدیم مادرها اصرار میکردند، تا در مجالس روضهی خانگی همراهیشان کنیم، اما حالا کودکان به مادرهایشان اصرار میکنند تا به مجالس اهل بیت برویم. این جملهای بود که امروز یکی از خانمهای جوان مجلس به من گفت.
خوشحال شدم. برایم جالب بود که یکی از دهه نودیها مشتاق آمدن به هیئت خانگی کوچک ما است. امسال برای اینکه بچهها بیشتر با اهل بیت آشنا شوند و مستمع با آرامش خاطر با روضهخوان همراه شود. تعدادی کاربرگ تهیه کردم. تکبهتک به آنها گفتم بنشینند و کنار هم نقاشیهارا رنگ کنند.
امروز موقع قرائت زیارت عاشورا یکی از همان دهه نودیها پرسید، اباعبدالله کیست؟ و کودک دیگری نقاشی خودش را نشان داد و گفت:” یعنی امام حسین”
آخر مجلس به عشق سینهزنی روی پا میایستند. با دستان کوچک حُبشان را نشان میدهند و اکسیر محبت اهل بیت را در سرشت پاک خود مینهند.
دعای پایانی مجلس ما هم با رزق معنویای که خداوند در قرآن کریم با آیات ۱۸ تا ۲۴ سوره حشر آورده است، ختم میشود. چرخهی معنوی را کامل کردم. حالا نوبت نسلهای بعدی من است که از من بیاموزند و به نسلهای دیگر منتقل کنند.
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دلتنگ روضه
دفترها مقابلم روی زمین پخش شده اند. مقاتل یکی به یکی کنار دستم محزون بودنشان را به رخم میکشند و قلب سنگین مرا سنگینتر میکنند.
خودکارهارا از توی جامدادی هدیهی کوثربلاگ بیرون میآورم. خودکار آبی برای اشعار، خودکار قرمز برای اوج روضه و خودکار سبز شعر و روضه را از هم متمایز میکند. وضو میگیرم. متمرکز میشوم و شروع میکنم به گشتن و گشتن و گشتن…
مقاتل را ریز به ریز میخوانم. اشعار معروف را گلچین میکنم. هرکدام را در دفتر مخصوصش مینویسم.
چندساعت است که غرق مصیبت شدهام. در حال و هوای خانهی اهل بیت سیر میکنم و بعد از تمام شدن، از بهشت بیرون میآیم و دوباره به دنیای تاریک انسانها برمیگردم.
چشمانم قرمز شده است و گوشهایم دیگر صدایی جز صدای نالهی پشت در نمیشنود. قلبم دیگر تابوتحمل ندارد. خودم را به اتاق میرسانم. درو دیوار خانه روی سرم هجوم میآورند.
ناخداگاه شعری که هرروز آخر مجلس میخوانم را زمزمه میکنم.
تو پس از من یگانه
بشوی چراغ خانه
هم بر علی یاور باش
هم بر حسین مادر باش
من میروم اما تو همسنگر حیدر باش
آسوده حالم کن
زینب حلالم کن…
مجلس روضه بعد از ده روز تمام شد. ده روز کنار حضرت زهرا زندگی کردم. فاطمیه هم چند روز دیگر تمام میشود. اما چه کسی حال دل روضهخوانهارا میفهمد؟؟ مداحی که وسط روضهخوانی دلش میخواهد زار بزند و به سینه بزند.اما باید مجلس را به دست داشته باشد و مهمانداری کند.
بعضی وقتها که روضه میخوانم، وسط مراسم دلم میخواهد یکی هم برای دل من بخواند و من هایهای گریه کنم.
روضه تمام شد. کتاب و دفترهایم را از اینطرف و آنطرف خانه برمیدارم. اشک توی چشمانم جمع میشود و بغصم را قورت میدهم.
از همین حالا دلم برای این عکس تنگ شد. چای روضه و …
یا صاحب الزمان شما برای حال دل ما روضهخوانها کی روضه میخوانی یابن الحسن؟
#عکس_تولیدی
نیلز برفی...
پشت صندوق نشسته بودم. از عصر که برف شروع به باریدن کرد، سالن هم شلوغ شد. همه بعد از مدتها از دیدن برف خوشحال شده بودند و با خانواده برای صرف شام به نیلز آمده بودند. من هم دل و دماغی نداشتم که به استراحت بروم. فقط تا محل استراحتم پیاده رفتم و زیر برف آهسته و غمگین قدم زدم.
سرم را پایین آورده بودم تا سوز سرما توی پیشانیام شَتَک نکند. زیر نور تیربرق ایستادم. تمام پارک سفیدپوش شده بود. اولین قطرهی اشکم را حوالهی گونههای سرخم کردم. گرمایش باعث شد مجبور شوم دستانم را از توی جیبم در بیاورم و به صورتم بکشم تا با سوز سرما خشک نشود.
نیمکت سرد بود و یک خروار برف رویش نشسته بود. ترجیح دادم فقط راه بروم. آن شب برف بیدرنگ می بارید. بارش غم و غصه هم توی دلم شدید شده بود. طوفان دلتنگی به قلبم هجوم آورده بود و دلم در تلاطم افتاد. گوشی را از توی بارانی مشکیام درآوردم و عکسی از آن منظره گرفتم. کمی خودم را سبک کردم و به مغازه برگشتم.
همکارم یک لیوان چای توی ماگ سفیدی که برایم هدیه خریده بود ریخت و مقابلم گذاشت. چای را توی دست گرفتم و به بیرون خیره شدم. حال و هوای سالن عجیب بود. دلم میخواست آنلحظه فقط خیرهخیره به برفها نگاه کنم. اما مجبور بودم سفارشات تلفنی و اسنپ را بررسی کنم و مشتریهارا قانع کنم که فعلا سفارش نمیگیریم و جادهها بسته شده است.
شب پرخاطرهای شد. تلخی و شیرینیاش پختهترم کرد. اما چه کسی میداند؟ شاید یکی از آن تارموی سپیدم، همان شب خودش را به رخم کشید.
عکس را از نت برداشتم.
مرسی اه :)
زیر درخت سیب نشستیده بود. پاهایش را دراز کرده بود و به تنهی درخت خرفتمِرفت لَمیدن کرده بود. خمیازهای کشید که هرکس اگر آن صحنه را میدید فکر میکرد غارعلیصدر توی دهانش پدیدار شده است. همینکه غارعلیصدر باز شد، یک سیب کلهگنده توی سرش افتاد. اما به جای اینکه متحول شود و قانون گرانش را کشفیدن کند یکهو خودش را توی کاخ سفید پیدا کرد.
چشمان ورقلمبیدهاش که براثر آن ضربه، آلبالوگیلاس میدید را مالشید. یکدفعه یک سایهی بدقواره نزدیکش شد و با صدایی که انگار کلنگی توی گلویش گیریده بود گفت:” عالیجناب “ایزاک نیوتون” به دنبالتان آمدم تا بگویم که نخستوزیر کشور چشمبادامیها به زیارت جمال ممال شریف شما حضور پیدا کردهاند.”
قندیلی که از سوراخ دماغش آویزان بود روی زمین افتاد و صدای شَتَرَقَش باعث شد زمینلرزهای به اندازه هفتریشتر در آن محدوده زلزلیدن کند. سرش را نزدیک حوض آب کرد و خود را برانداز کرد. هرچقدر نگاه کرد نتوانست جمال شریفش را پیدا کند. نگاهی به ذغال برشتهی بی مو انداخت و فرمود:” تو جمالممال منو ندیدی؟ نمیدونستم تا الان جمال ممال دارم” مرد سیاهچرده که بیشتر شبیه به نردبان دزدها بود با ترس ولرز نطقش باز شد:” قربان جمال رو میشناسم اما ممال رو نه! تورا به جان ننت از سر تقصیرات من کلهکچل سیاه سوخته بگذرید”
وی که از حرفهای او سر در نمیآورد فرمود:” واتس یور نِیمت چیست؟” مرد سیاهچرده که توقع این سوال را از او نداشت گفت:” او مای گاد. سرورم این بندهی حقیر سراپا تقصیر را که از کودکی مثل کش تنبان با خودتان اینور و آنور کشیدهاید را آلزایمریدید؟؟” لبهایش را که انگار مثل گل پلاسیده شده بود را بر هم زدیدن کرد و خرناسید:” مخلص شوما بوراک اوباما هستم”
نیوتون که تا آن لحظه خود را نگهداشته بود تا از قیافهی او خندهاش نگیرد. مثل سدی که یکباره شکسته شود، او هم شکست. صدای قهقهههایش همهی کاخ سفید را پُرمُر کرده بود. خندههایش را قورت داد و از او پرسید:” اینجا کجاست؟” اوباما گفت:” قربان اینجا آمریکا و کاخ سفید است یادتان نمیآید؟"
وی در حالی که داشت کلهاش میخاراند، تَقتق؛ شاخهایش روی سرش سبز شد. با لبهای آویزانش که مثل ژله شل شده بود گفت:” اینجا همان آمریکایی است که میتواند با یک دکمه همهی جهان را منفجر کند؟”
اوباما که تازه یادش آمد، دکمهی شلوارش شل شده بود، دستی به شلوارش میکشد. توی دلش میگوید:” چه شانسی آوردم دکمم در نرفتهها و الا الان کل کاخ سفید منفجر میشد.” اوباما که فکر میکرد شانس آورده در همان لحظه که دستش را از کنار دکمهی شلوارش بر میدارد. دکمه عمل میکند و همه جا منفجر میشود. اول از همه نیوتون از خنده منفجر شد. فلذا از پس خندید و ریسه رفت که توی حوض فوارهای افتاد و غرق شد. غرق شدن همانا و دیدن قیافهی خندهدار و کج و ماوج اوباما از اعماق حوض، سینماییتر شده بود.
در میان امواج مواج حوض کاخ سفید، پری دریاییای را نظرید. با هر پلکی که میزد، پری دریایی نزدیکش میشد و گلهای قرمز توی صورت نیوتون در حال شکوفاییدن بود. هنوز چند قدم نمانده بود که نیوتون پری دریایی را در آغوش بکشد که اوباما با آن دستهای نخاله و نامتقارنش نیوتون را از حوض بیرون کشید.
وی درحالی که هنوز فکر میکرد توی حوض است و قرار است از پری دریایی خواستگاری پاستگاری کند با چشمان بسته مقابل اوباما زانو زد و فرمود:” زنم میشی؟”
اوباما که در کودکی کلهی پوکش را در آغل گوسفندان جا گذاشته بود با غرور خاصی روی سکو نشست و عرضید:” لطفا پسرای دهاتی و بد تیپ نیان تو پیج من مرسی اه ”
سیده مهتا میراحمدی
رهنمای طریق
صفحهی اول کتاب را باز کردم. بعد از بسمالله دستخط رهبری را خواندم. ایشان بخشعمدهی کتاب را خوانده بودند و توصیه کردند که جوانان هم این کتاب را مطالعه کنند.
بخش اول کتاب درباره زندگی استاد محمدعلی جاودان نوشته شده است که به نظرم برای شروع کتاب بسیار خوب بود. بخشهای دیگر کتاب شامل پرسش و پاسخهایی است که همهی ما برای زندگی بهتر به آن نیاز داریم.
به نظرم همهی ما باید این کتاب را بخوانیم و گاهی بهش سرک بکشیم. چون این کتاب از آن کتابهاییست که جواب اکثر سوالات ما و یا دیگران را میدهد.
کتاب خوبی بود. مخصوصا برای کسانی که اهل تبلیغ هستند و ایام شهادت و مناسبتها پای منبر میروند.
خلاصه بخوانید اگر دغدغهی پاسخ دارید.
#عکس_تولیدی
دفتر خاطرات فضه
در این دقایق پایانی آخرین روز پاییز برایتان از کتابی بگویم که حال و هوای قشنگی را درونم ایجاد کرد.
با کتاب دفترخاطرات فضه به خانهی حضرت زهرا رفتم و با فضه آشنا شدم.
او کنیز حضرت زهرا بود تا زمان امام حسین هم نیز به اهل بیت خدمت میکرد.
کتاب حجم کمی داشت اما خط به خطش روضهی مصور بود.
چقدر با این کتاب حالم خوب شد.
در خانهی اهل بیت حتی کنیزها هم بزرگی میکنند.
برایم جالب بود که فضه بعد از شهادت امام حسین 20 سال فقط با قرآن تکلم میکرد و این برایم یکی از نکات جالبی از شخصیت ایشان بود.
کتاب عالیست. بخوانید.
سرانه مطالعه آذر من
ماه گذشته قرار شد که این ماه از ماه گذشته بیشتر مطالعه کنم. ماه ابان 34 ساعت مطالعه داشتم و به قولم عمل کردم و ماه آذر به 40 ساعت افرایشش دادم. البته بدون در نظر گرفتن کتابهای چاپی چون 4تا کتاب هم خریده بودم و خوندم😂
خب دوستان کتابخوان شما چقدر در این ماه مطالعه داشتید؟؟
البته این را هم در نظر بگیرم هفته ی آخر آذر سرم شلوغ بود و کمتر از روزهای قبل مطالعه داشتم. چون باید روی چیزهای دیگر متمرکز میشدم
لیلی و لالا
لیلی و لالا دو سال است که در بالکن خانهی ما سکونت دارند. این دو پرنده از نژاد عروسهای هلندی هستند و پرهایشان به رنگ سفید و طوسی است.
دیروز که روی مبل کنار بالکن نشسته بودم. آوازشان را میشنیدم. در این بین صدای جروبحث آنها مرا به تعجب واداشت. لیلی خطاب به لالا میگفت:” خسته شدم مرد، بعد از یکسال تخم گذاشتم و این شد سرنوشتم. چند ماه پیش، به خاطر اینکه پرهایم به در قفس گیر کرد. بالم خونریزی کرد و کلسیم بدنم کم شد. از آن روز به بعد هرچقدر تخم میگذارم همهاش بدون نطفهاست.
لالا نوک سفید زیبایش را به سر لیلی نزدیک میکند و سرش را میخاراند و میگوید:” لیلی جان قربون اون پرهای سفید مثل الماست بشوم؛ فدای آن کاکلت، عیبی ندارد ما اگر بچههم نداشته باشیم ایرادی ندارد همین که سرسلامت هستی خدارا شکر”
لیلی گوشهی قفس بق میکند و آواز غمگینی سر میدهد. بعد از دقایقی به سمت در قفس میرود. پاهایش را روی تاب قرمزش که چند تا مهره از آن آویزان است میگذارد. بدون آنکه برگردد به لالا میگوید:” لالا فردا صبح قبل از آن که سیدرضا از خواب بیدار شود فرار کن و برو پی سرنوشتت"
لالا سکوت میکند و چیزی نمیگوید.
بدون تفاوت شام بچههارا میدهم و میخوابم. فردا صبح که بیدار میشوم. به سمت بالکن میروم تا آب پرندههارا عوض کنم اما با کمال تعجب میبینم که در قفس لیلی و لالا باز است و لیلی تنها توی قفس نشسته است. لالا بدون آنکه روی حرفش ایستاده باشد، به دنبال سرنوشتش رفته بود و لیلی را تنها گذاشته بود.
دنیای پرنده ها هم گاهی مثل دنیای ما انسان ها غمگین و غیرقابل پیشبینی است.
شب یلدای نیلز
از ظهر مغازه پر جنبجوش بود. ساعت هفت که شد تعداد مشتریها بیشتر شد و خانوادهها برای جشن شب یلدا به فستفود میآمدند. آنجا فضای دنج و دلنشینی داشت و سر باز بود. به همین دلیل شوروحال قشنگی داشت.
بچهها با بادکنکهای قرمز و لباسهای قرمز میآمدند و کنار پدرمادرهایشان میخندیدند و غذا میخوردند. بعضی از تازه عروسدامادها هم برای جشنشان به آنجا میآمدند. این را میشد از لباس سِتشان و کادوهایی که ردوبدل میکردند فهمید.
من مثل همیشه کنار کانتر ایستاده بودم. آن زمان فقط یکماه بود که به آنجا رفته بودم و مشغول به کار شده بودم. شاید کمی غریبی میکردم اما برای من فضای شب یلدا سنگین شده بود. اولینبار بود که از خانواده دور بودم و مجبور بودم آن شب طولانی را در محل کار به سر ببرم. خندههای بچهها، جوانهی بغض را توی گلوی من نهان میکرد. اما ته دلم برای مردم خوشحال بودم. آن لحظه به شب یلداهای سالهای گذشته فکر میکردم اینکه در کنار خانواده مینشستیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم. بچهها دور سینی هندوانه مینشستند و هرکدام یک قاچ بزرگ هندوانه به دست میگرفتند و با لذت میخوردند.
آن شب واقعا برای من بلندترین شب عمرم بود. اخر شب موقع رفتن به خانه یک پرتقال و سیب رزق شب یلدای من و همکارانم شد. نمیدانم چطور آن شب گذشت اما میدانم که یکی از غمانگیزترین شبهای زندگیام همان شب یلدا بود.
خاطرهی برای سال گذشته دقیقا همین ساعت.
علی بیخیال
آخرین روز پاییز را با کتاب علی بیخیال به پایان رساندم. شهیدی که عطر نمیزد و هروقت میخواست عطرفضا عوض شود، یا حسین میگفت.
جوان 19 سالهای که از کودکی روی رفتار و اخلاقش تمرکز کرده بود و به نفس خویش تسلط داشت. خودرا با لذتهای دنیا خوش نمیکرد، تا طعم لذت با خدایش را بچشد. عاشق شیرینی تر بود. یکبار پدرش شیرینی خریده بود و به او داد. برای اینکه از شیرینی لذت نبرد رویش نمک ریخت تا به نفسش غلبه کند. این شهید بزرگوار خطاط بود و تمثال شهدا را میکشید و بسیار هنرمند بود.
کتاب قشنگی است.
خاطرات از خواهر، برادر، دوستان و همرزمان شهید علی حیدری جمعآوری شده است.
اگر علاقه به کتاب شهدا دارید حتما مطالعهکنید.
کتاب علی بیخیال
انتشارات: ابراهیم هادی
کتابخانه نیمه شب
کتابخانه نیمهشب برایتان از دختر جوانی میگوید که دچار افسردگی شده است. در بازههای زمانی مختلف در موقعیتهایی قرار گرفته است که یا خودش تصمیم گرفته و یا اینکه خانوادهاش برای زندگیاش تعیین و تکلیف کردهاند.
شخصیت اصلی که نورا نام دارد. در یک روز از زندگی به طور کلی ناامید میشود و وارد کتابخانهای در نیمهشب میشود که باعث میشود دیدش به زندگی به طور کامل تغییر کند. تازه متوجه میشود که از بین بردن پشیمانیها و حسرتها راهی برای پیوستن به آرزوهایش است.
کتاب خوبی بود. البته از نیمههای کتاب کمی برای من کسل کننده بود. چون زیادی بعضی قسمتها کشدار شده بود مخصوصا دیالوگها. اما در کل کتاب خوبی بود. پیشنهاد میکنم کسانی که همیشه نیمهی خالی لیوان را میبینند، این کتاب را مطالعه کنند.
از 10 نمره نمره 9 میدم به این کتاب.
دستای پفکی
هفت روز است که دستانشان را به من نزدهاند. دلم خیلی برایشان تنگ شده. با نبودنشان انگار روح از بدن من خارج شده است. دلم حتی برای آن دختری که دستان ماژیکی و لکهدارش را به صورت من میمالید هم تنگ شده است.
زمانی که از توی حیاط با آن صفهای مارپیچی به سمت من میآمدند. نفسنفس زدن میزدند و برای لحظاتی دستی به روی من میکشیدند تا نفسی چاق کنند. اینکه برای ثانیهای به من تکیه بدهند، از نقاشی که با قلمو بدنم را رنگ کند هم جذابتر است.
کجایی ای زینبی که دستانت همیشهی خدا مزهی پُفیلای کچاپ میداد. آن دستانت لپهای مرا قرمز میکرد.
کجایی ای مرسانا که با مداد توی دستت، چشمانم را کور کنی و خطخطیام کنی. کجایی ای نیلا که با ناز و ادایت به من تکیه بدهی و لبهایت را برای خانم معاون آویزان کنی.
از دیوار دمِ درِ مدرسه شنیدم که میگوید هوا آلوده است و برای همین شما دانشآموزان تعطیل هستید. کاش یک بارانی بیاید تا دوباره شما هارا در کنار خودم ببینم. من بدون شما دانشآموزان پیر و فرسوده میشوم.
این روزها به برنامهی شاد هم حسودی میکنم. کاش من هم میتوانستم مثل شاد، دوباره از شما شادی بگیرم.
به امید روزی که دوباره با دستانتان مرا قلقلک بدهید و خنده را روی کنج دیوارم بنشانید.
درددل همسر شهید امنیت
صوت حزین قرآن خواندن پدرت گوشهایم را نوازش میکند. چقدر زود بار سفر خود را بستی و مارا با خاطراتت تنها گذاشتی. تو مثل فرشتهای به زندگیام آمدی، زیباییهای خدا را نشانم دادی و حالا راهی سرزمین نور شدی.
چادرم را با دستان بیرمقم، کمی توی صورتم جمع میکنم. چشمم به خال روی دست چپم میافتد. این خال هم در تمام زندگیام، در کنارم بوده و سردی و گرمی روزگار را چشیده است. حالا این خال هم در نبودت، باید مثل من همه چیز را متحمل شود. با این تفاوت که او فقط همانجا سرجایش میماند. لمسنکردن دستان تو برایش اهمیتی ندارد. خب حق هم دارد، او یک خال است اما من با نبودن گرمای دستان تو چه کنم؟
صدای بلند ضربان قلبم توی سرم پیچیده و نمیتوانم راحت گریه کنم. تقصیر خودم نیست. از وقتی فیلم جسارت به پیکر بیجانت را دیدهام، یک جسم سختی توی گلویم جوانه زده و روزبه روز داغ پرکشیدنت توی سینهام شعله میکشد. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که یک روزی بفهمم، یارم، رفیق روزهای پیریام انقدر سریع از پیشم برود.
دنبال تابوتت راه افتادهام. نه من؛ بلکه همهی کسانی که راه تورا دنبال میکنند. میبینی؟ این رد خونت است که هنوز بعد از شهادتت جریان دارد.
دیگر قادر به گرفتن چادرم نیستم. چادرم کمی روی زمین کشیده میشود. مثل روز عروسیمان که دنبالهی لباس عروسم، روی زمین کشیده میشد و تو با مهربانی برایم جمعش میکردی.
قدرت ندارم پایم را بلند کنم و قدم بردارم. صدای لخلخ کفشم که روی زمین کشیده میشود، یادآور این است که کسی که تا دیروز با او هم قدم بودم، امروز او با ایمان و اخلاصش از من جلو زده. احساس کسی را دارم که جامانده. آه که چقدر دلگیراست. من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
یادت میآید توی باغ آق بابا روی برگهای خشک راه میرفتیم و خشخش برگها مارا به هیجان میآورد. حالا خشخش برگها مرا یاد شهادتت میاندازد. آن روزی که یزیدهای زمانه حرمت بدن بیجانت را نگه نداشتند و با بیرحمی تو را به شهادتت رساندند.
حالا که روضهخوان، برایت روضه حضرت علی اکبر میخواند، تازه میفهمم که حضرت زینب در روز عاشورا چه کشید. باید من هم همچون حضرت زینب با صبوری به کنار مادر و پدرت بروم. خودت همیشه تاکید داشتی که در نبودت مراقبشان باشم. من مراقب آنهایم و تو هم باید مراقب من باشی.
تو راهت را رفتی و به نور لایتناهی رسیدی؛ اما من، تازه اول راه هستم. باید از این به بعد بدون تو زینبوار زندگی کنم. فرزندانت را همچون مادرت تربیت کنم، تا ادامه دهندهی راه تو باشند.
روزنه هایی از عالم غیب
روزنههایی از عالم غیب، وقتی دیدم که این کتاب را همسرم برایم خریده، گفتم حتما با یک کتاب روبهرو هستم مثل برنامهی پس از زندگی شبکه چهار که در ماه رمضان پخش میشود. اما اینطور نبود. کتاب چند بخش داشت. بخش اول کرامات امام زمان بود. بخش بعدی مربوط به عنایات امام رضا علیه السلام و بخشهای بعدی هم درباره بزرگان دین و کمی هم درباره عالم اجنه، غیب و رویدادها بود.
کلیت بخواهم بگویم خوب بود. اما چون در کتاب مفصلی که درباره کرامات امام زمان خواندم، قسمتی از کتاب برایم تکراری بود. اینگونه کتابها به درد کسانی میخورد که ممبری هستند و میتوانند در سخنرانیهایشان از اینگونه کرامتها استفاده کنند.
از 10نمره 7نمره به این کتاب میدهم.
دلم تنگ کوت است
چقدر دلم میخواست الان کوت بودم و چند کیلومتری با حرم امیرالمومنین و پسرشان فاصله داشتم. از دستان مهربان و سبزهی خانمهای عراقی یک کاسه آبگوشت میگرفتم و با صمون میخوردم. نمیدانم چرا انقدر یکهو دلم تنگ آنجا شد. شاید به این خاطر باشد که امشب شب جمعهست و من غرق در واژگان و اشعار و نوحههای کرببلا هستم. چند روزیست که هرشب به واسطهی کتابی چند بیت شعر درباره حضرت علیاکبر میخوانم. شما هم مهمان باشید.
باد زد در دشت کاغذهای دفتر شد تنت
جای ثبت یادگاریهای لشکر شد تنت
چند لحظه طی شد و یک شکل دیگر شد تنت
کم شد و هی کم شد و … آنقدر کمتر شد تنت
من به شک افتادهام آیا تو اصغر نیستی؟ 😔
بعضی از اشعار، روضهی مصور هستند. السلام علیک یا علیاکبر حسین علیه السلام.
به بهانهی شله زرد
پیرزن با آن روسری سبزش که یک گره محکم به آن زده بود به سمت گونی برنج گوشهی آشپزخانه رفت. با بسماللهی برنج نیمدانه را توی قابلمهی روحی ریخت.
توی دلش نجوایی بود. برنج را خیس کرد و به سمت اتاق پسرش عصا زنان رفت. کلید را از زیر گلدان میناکاری که دخترش روز مادر برایش هدیه آورده بود برداشت. در را باز کرد. بلافاصله نسیم خاطرات وزیدن گرفت و صورت پیرزن را نوازش کرد. با گوشهی روسریاش اشکهایش را پاک کرد.
سکوت مدتها بود که همخانهی پیرزن شده بود. اما وقتی توی اتاق پسرش میرفت حال و هوایش فرق میکرد. دستمال را از روی طاقچه برداشت و شروع به گردگیری قاب عکس پسرش کرد. دستی به چشمان آبی پسرش که در عکسِ سیاهسفید، خاکستری دیده میشد کشید.
آه حزینی توی اتاق پیچید. قاب عکس را سر جایش گذاشت و مثل همیشه روی صندلی زهواردرفته که یادگار پسرش بود نشست.
دستی به روی زانواش کشید و به یاد اولینباری که پسرش را راهی جبهه کرد افتاد. هنوز 15 سالش تمام نشده بود که پیشم آمد و بهانهی رفتن گرفت. میدانستم مثل پدر خدابیامرزش اهل دل است. مخالفتی نکردم. خودم رفتم و اجازهاش را دادم و او را به جبهه فرستادم.
یادش بخیر وقتی با خوشحالی سرش را از توی پنجرهی اتوبوس 302 سبز بیرون آورد، نگاهم کرد و گفت:” مادر حلالم کن"
تا آن سن هیچ وقت ناراحتم نکرده بود که لازم باشد حلالش کنم. چادرم را توی صورتم جمع کردم و گفتم:” علی جان تورو به علی اکبر امام حسین بخشیدم. به سلامت مادر”
حالا سالها از آن روز میگذرد. بعد از آن غروب، دیگر هیچوقت ندیدمش. سالهاست که مفقودالاثر است. هرسال دهه اول فاطمیه، به نیابتش شله زرد میپزم و بین همسایهها پخش میکنم. من با همین چیزها دلخوش هستم، تا روزی که دوباره علیام را در آغوش بکشم.
علیام به فدای علیاکبر حسین…
خانم کاپوچینو یا خانم بادمجانی؟
خانم کاپوچینو بیخ گلویم را میگیرد. با اصرار تلاش میکند که من را روی مبل بنشاند. مقاومت میکنم. حوصلهی نصیحتهایش را ندارم. نمیخواهم اینبار به حرفش گوش بدهم و مغلوبش شوم.
با دستان سفیدش، سیلیای به صورتم میزند. جا خوردهام. با فریاد بلندی که گوشهایم را کر میکند میگوید:” مگه با تو نیستم؟ بس کن” مثل بچهها گوشهی مبل کز میکنم. زانوهایم را توی شکمم جمع میکنم و میگویم:” خب خستم. خیلی خسته” از اینکه صدایش را برایم بلند کرده کمی ناراحت است. نزدیکم میشود. شال بلندی را روی پاهایم میاندازد. نگاهش نمیکنم. ترجیح میدهم به رنگ جیغ خردلی مبل خیره شوم. دستانش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بالا میآورد و میگوید:” صبور باش دختر. تو چت شده؟” چشمانم را از حدقهی چشمان مشکیاش میدزدم. میدانم که اگر مثل همیشه محو چشمانش شوم بازی را باختهام. حرفش را تکرار میکند. اما من انگار گوشی برای شنیدن حرفهایش ندارم. شاید به خاطر آن جیغ بلندش کر شدهام. عصبانی میشود. به سمت آشپزخانه، برقآسا میرود و با یک لیوان آب یخ بر میگردد. فکر میکنم که میخواهد لیوان آب را به دستم بدهد. دستم را به سمتش دراز میکنم که یکهو همهی آب را توی صورتم خالی میکند. میخندد و میگوید:” آخیش دلم خنک شد. تا تو باشی حرص مرا در نیاوری” باز او توانست مرا مجذوب خودش کند.
نگاه معنا داری حوالهاش میکنم. خنده توی صورتش غیب میشود و انگار چیزی یادش آمده باشد با شرمندگی میگوید:” ای وای شرمنده، یادم رفت برات کاپوچینو بخرم اما به جاش برایت قیمه بادمجان درست کردهام.” میخندم. اگر روزی بخواهم اسم خانم کاپوچینو را عوض کنم قطعا اسمش را به خانم بادمجانی تغییر میدهم.
معرفی کتاب شاهرخ حر انقلاب
در ۱۳ قرن پس از عاشورا، حر دیگری متولد شد.حری به نام شاهرخ ضرغام. شاهرخ جوان با ابهت و چهارشانه که همه از او میترسیدند. کسی جرات نمیکرد به او بگوید بالای چشمت ابروست.
مرداد سال ۱۳۵۸ کردستان به اشوب کشیده شد امامخمینی در یکی از سخنرانیهایش میگوید:”
به یاری رزمندگان به کردستان بروید” شاهرخی که محافظ یک کاباره بود به ندای امام لبیک میگوید و خود را میدان جنگ میرساند. شاهرخ یک شبه از این رو به آن رو میشود. به مشهد میرود و توبه میکند. از آن به بعد جز بهترین فرماندهان جبههی جنگ آبادان شد.
اغلب همراهانش هم دوستانش بودند که مثل خودش لوتیمنش بودند. آدمهایی که قبلا اهل مشروب و … بودند اما با نشستو برخاست با شاهرخ سر به راه شده بودند و توبه کرده بودند.
او با اخلاقش همه را جذب خود میکرد.
بعد از مدتها جنگیدن اسمش که میآمد ترس به جان دشمن میافتاد. اما امامحسین اورا مثل حر پذیرفت. او شهید شد اما شهید گمنام. حتی نخواست چیزی از او باقی بماند او همهی گذشتهاش را با گمنامیاش با خود برد.
شاهرخ که بعد از شهادتش مادرش ابوالفضل صدایش میکرد همهی این سعادت را از دعای خیر مادرش داشت.
حتما بخوانید این کتاب را عالیست
کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی.
نشر: ابراهیم هادی
خاطرات نیلز قسمت هشتم
برادر زادهی دوستم مشغول به کار شد. از اون به بعد همه چی خیلی خوب تر شد. قشنگ یه تیم شده بودیم و کار میکردیم. برادرزاده ی دوستم هم خیلی کاری بود و برخلاف اون پسر چاقه بی ادب برادر زادهی دوستم خیلی به من احترام میگذاشت. با این که ۱۳ سالش بود اما مودب و شوخطبع بود. یه تیکه کلام خاص داشت که هنوزم که هنوزه ازش یاد میکنم.
خلاصه کنار هم کار میکردیم. یه چند روز بود که اسنپ فود قاطی کرده بود و چندبار پیام سفارش غذا رو میفرستاد. انقدر هم سفارش زیاد بود که بعضی وقتا از دست ادم در میرفت و اسمای مشتری هارو یادش نمیموند. یادم میاد یکی از اون شبها که مغازه شلوغ بود من یک فیش اضافی صادر کردم. اون هم سهوا چون اسنپ دوباره اون درخواست رو برای من فرستاده بود و من از بس سرم شلوغ بود فراموش کرده بودم که اون سفارش رو ارسال کردم و پیک برده.
قبل از اینکه سفارش رو ارسال کنیم سوپروایزر متوجه شد و یک نگاهی به من کرد که ای وای پول دوتا پیتزا رفت به حسابت. من انقدر از اون اشتباه و خطام ناراحت بودم که تا اخر وقت سکوت کردم. نزدیک ۳۵۰ تومان ضرر کرده بودم. از شانس من پیتزاهایی هم که اماده شده بود کسی سفارش نداده بود که بلا استفاده نشه. خلاصه. اون شب مهندس هم اومد مغازه و جریان پیتزاها رو هم فهمید. به من چیزی نگفت چون در اصل اسنپ فود تقصیر کار بود اما من هم بی توجهی کرده بودم. خلاصه اون پیتزاها روی “فر"موند. مهندس بعد از حساب رسی رفت سوار ماشین بشه که بره. سریع رفتم ازشون عذر خواهی کردم و گفت چون شما کارت خوبه ایرادی نداره تازه کاری و دفعهی اولته اما بیشتر دقت کن که سوتی ندی.
چون معذرت خواهی کردم دلم آروم گرفت اما هنوز از دست خودم ناراحت بودم. رفتم نشستم روی صندلیام تا صندوق را ببندم. موقع رفتن به خونه هم سوپروایزر یکی از پیتزاهارا به خودم داد. هم خوشحال بودم هم ناراحت. رفتم خونه و پیتزا رو با گریه خوردم. چون خیلی روز سختی رو پشت سر گذاشته بود اما اون اولین و اخرین اشتباهم بود.
من عاشق ۵شنبه جمعه ها بودم چون خیلی شلوغ میشد و سرم به کار گرم میشد و ناراحتی هام رو احساس نمیکردم. یکبار مهندس ازم پرسید نظرت دربازه کار چیه؟ گافتم خیلی خوشحالم وه خوشحالی مردم رو میبینم همیت باعث میشه روحیه بگیرم. اما واقعا بعضی از شب ها انقدر دلم میگرفت و دوست داشتم یه شب با خانوادم بیام بیرون که خدا میدونه. حسرت شده بود برام. اما خداروشکر میکردم در هرشرایط.
یک بار من و همکار قدیمیم و دوستم سه تایی کنار کانتر ایستا ه بودیم اون شب پنجشنبه بود. هر۳تامون انقدر بغض داشتیم که مجبور بودیم تا اون تایم سرکار باشیم. به خودمون دلداری میدادیم. اما هیچ کقت اون بغض های بی صدا رو یادمنمیره. پیرم کرد.
در این بین خانم ها هی میومدن مصاحبه و میرفتن اما هیچ کسی هنوز پیدا نشده بود که بیاد کمک دست همکارام. برای همین بعضی وقتا خیلی شلوغ میشد منم میرفتم کمکشون. وقتی خود مهندس میومد مغازه از پشت سیستم میومدم کنار که و روی اون یکی صندلی و سیستم مینشستم تا احترام صاحب کار رو نگه دارم. وقتی میدیدم دوستام دست تنهان خودم به مهندس پیشنهاد میدادم که برم کمکشون و اون هم اوکی میداد. بعصی وقتا هم که همکارام تنبلی میکردن مهندس به من می گفت پاشو برو حواست باشه تا کسی سوتی نده. خلاصه روزها میگذشت و ما مشغول بودیم ….
ادامه داره