مرسی اه :)
زیر درخت سیب نشستیده بود. پاهایش را دراز کرده بود و به تنهی درخت خرفتمِرفت لَمیدن کرده بود. خمیازهای کشید که هرکس اگر آن صحنه را میدید فکر میکرد غارعلیصدر توی دهانش پدیدار شده است. همینکه غارعلیصدر باز شد، یک سیب کلهگنده توی سرش افتاد. اما به جای اینکه متحول شود و قانون گرانش را کشفیدن کند یکهو خودش را توی کاخ سفید پیدا کرد.
چشمان ورقلمبیدهاش که براثر آن ضربه، آلبالوگیلاس میدید را مالشید. یکدفعه یک سایهی بدقواره نزدیکش شد و با صدایی که انگار کلنگی توی گلویش گیریده بود گفت:” عالیجناب “ایزاک نیوتون” به دنبالتان آمدم تا بگویم که نخستوزیر کشور چشمبادامیها به زیارت جمال ممال شریف شما حضور پیدا کردهاند.”
قندیلی که از سوراخ دماغش آویزان بود روی زمین افتاد و صدای شَتَرَقَش باعث شد زمینلرزهای به اندازه هفتریشتر در آن محدوده زلزلیدن کند. سرش را نزدیک حوض آب کرد و خود را برانداز کرد. هرچقدر نگاه کرد نتوانست جمال شریفش را پیدا کند. نگاهی به ذغال برشتهی بی مو انداخت و فرمود:” تو جمالممال منو ندیدی؟ نمیدونستم تا الان جمال ممال دارم” مرد سیاهچرده که بیشتر شبیه به نردبان دزدها بود با ترس ولرز نطقش باز شد:” قربان جمال رو میشناسم اما ممال رو نه! تورا به جان ننت از سر تقصیرات من کلهکچل سیاه سوخته بگذرید”
وی که از حرفهای او سر در نمیآورد فرمود:” واتس یور نِیمت چیست؟” مرد سیاهچرده که توقع این سوال را از او نداشت گفت:” او مای گاد. سرورم این بندهی حقیر سراپا تقصیر را که از کودکی مثل کش تنبان با خودتان اینور و آنور کشیدهاید را آلزایمریدید؟؟” لبهایش را که انگار مثل گل پلاسیده شده بود را بر هم زدیدن کرد و خرناسید:” مخلص شوما بوراک اوباما هستم”
نیوتون که تا آن لحظه خود را نگهداشته بود تا از قیافهی او خندهاش نگیرد. مثل سدی که یکباره شکسته شود، او هم شکست. صدای قهقهههایش همهی کاخ سفید را پُرمُر کرده بود. خندههایش را قورت داد و از او پرسید:” اینجا کجاست؟” اوباما گفت:” قربان اینجا آمریکا و کاخ سفید است یادتان نمیآید؟"
وی در حالی که داشت کلهاش میخاراند، تَقتق؛ شاخهایش روی سرش سبز شد. با لبهای آویزانش که مثل ژله شل شده بود گفت:” اینجا همان آمریکایی است که میتواند با یک دکمه همهی جهان را منفجر کند؟”
اوباما که تازه یادش آمد، دکمهی شلوارش شل شده بود، دستی به شلوارش میکشد. توی دلش میگوید:” چه شانسی آوردم دکمم در نرفتهها و الا الان کل کاخ سفید منفجر میشد.” اوباما که فکر میکرد شانس آورده در همان لحظه که دستش را از کنار دکمهی شلوارش بر میدارد. دکمه عمل میکند و همه جا منفجر میشود. اول از همه نیوتون از خنده منفجر شد. فلذا از پس خندید و ریسه رفت که توی حوض فوارهای افتاد و غرق شد. غرق شدن همانا و دیدن قیافهی خندهدار و کج و ماوج اوباما از اعماق حوض، سینماییتر شده بود.
در میان امواج مواج حوض کاخ سفید، پری دریاییای را نظرید. با هر پلکی که میزد، پری دریایی نزدیکش میشد و گلهای قرمز توی صورت نیوتون در حال شکوفاییدن بود. هنوز چند قدم نمانده بود که نیوتون پری دریایی را در آغوش بکشد که اوباما با آن دستهای نخاله و نامتقارنش نیوتون را از حوض بیرون کشید.
وی درحالی که هنوز فکر میکرد توی حوض است و قرار است از پری دریایی خواستگاری پاستگاری کند با چشمان بسته مقابل اوباما زانو زد و فرمود:” زنم میشی؟”
اوباما که در کودکی کلهی پوکش را در آغل گوسفندان جا گذاشته بود با غرور خاصی روی سکو نشست و عرضید:” لطفا پسرای دهاتی و بد تیپ نیان تو پیج من مرسی اه ”
سیده مهتا میراحمدی
لیلی و لالا
لیلی و لالا دو سال است که در بالکن خانهی ما سکونت دارند. این دو پرنده از نژاد عروسهای هلندی هستند و پرهایشان به رنگ سفید و طوسی است.
دیروز که روی مبل کنار بالکن نشسته بودم. آوازشان را میشنیدم. در این بین صدای جروبحث آنها مرا به تعجب واداشت. لیلی خطاب به لالا میگفت:” خسته شدم مرد، بعد از یکسال تخم گذاشتم و این شد سرنوشتم. چند ماه پیش، به خاطر اینکه پرهایم به در قفس گیر کرد. بالم خونریزی کرد و کلسیم بدنم کم شد. از آن روز به بعد هرچقدر تخم میگذارم همهاش بدون نطفهاست.
لالا نوک سفید زیبایش را به سر لیلی نزدیک میکند و سرش را میخاراند و میگوید:” لیلی جان قربون اون پرهای سفید مثل الماست بشوم؛ فدای آن کاکلت، عیبی ندارد ما اگر بچههم نداشته باشیم ایرادی ندارد همین که سرسلامت هستی خدارا شکر”
لیلی گوشهی قفس بق میکند و آواز غمگینی سر میدهد. بعد از دقایقی به سمت در قفس میرود. پاهایش را روی تاب قرمزش که چند تا مهره از آن آویزان است میگذارد. بدون آنکه برگردد به لالا میگوید:” لالا فردا صبح قبل از آن که سیدرضا از خواب بیدار شود فرار کن و برو پی سرنوشتت"
لالا سکوت میکند و چیزی نمیگوید.
بدون تفاوت شام بچههارا میدهم و میخوابم. فردا صبح که بیدار میشوم. به سمت بالکن میروم تا آب پرندههارا عوض کنم اما با کمال تعجب میبینم که در قفس لیلی و لالا باز است و لیلی تنها توی قفس نشسته است. لالا بدون آنکه روی حرفش ایستاده باشد، به دنبال سرنوشتش رفته بود و لیلی را تنها گذاشته بود.
دنیای پرنده ها هم گاهی مثل دنیای ما انسان ها غمگین و غیرقابل پیشبینی است.
شب یلدای نیلز
از ظهر مغازه پر جنبجوش بود. ساعت هفت که شد تعداد مشتریها بیشتر شد و خانوادهها برای جشن شب یلدا به فستفود میآمدند. آنجا فضای دنج و دلنشینی داشت و سر باز بود. به همین دلیل شوروحال قشنگی داشت.
بچهها با بادکنکهای قرمز و لباسهای قرمز میآمدند و کنار پدرمادرهایشان میخندیدند و غذا میخوردند. بعضی از تازه عروسدامادها هم برای جشنشان به آنجا میآمدند. این را میشد از لباس سِتشان و کادوهایی که ردوبدل میکردند فهمید.
من مثل همیشه کنار کانتر ایستاده بودم. آن زمان فقط یکماه بود که به آنجا رفته بودم و مشغول به کار شده بودم. شاید کمی غریبی میکردم اما برای من فضای شب یلدا سنگین شده بود. اولینبار بود که از خانواده دور بودم و مجبور بودم آن شب طولانی را در محل کار به سر ببرم. خندههای بچهها، جوانهی بغض را توی گلوی من نهان میکرد. اما ته دلم برای مردم خوشحال بودم. آن لحظه به شب یلداهای سالهای گذشته فکر میکردم اینکه در کنار خانواده مینشستیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم. بچهها دور سینی هندوانه مینشستند و هرکدام یک قاچ بزرگ هندوانه به دست میگرفتند و با لذت میخوردند.
آن شب واقعا برای من بلندترین شب عمرم بود. اخر شب موقع رفتن به خانه یک پرتقال و سیب رزق شب یلدای من و همکارانم شد. نمیدانم چطور آن شب گذشت اما میدانم که یکی از غمانگیزترین شبهای زندگیام همان شب یلدا بود.
خاطرهی برای سال گذشته دقیقا همین ساعت.
دستای پفکی
هفت روز است که دستانشان را به من نزدهاند. دلم خیلی برایشان تنگ شده. با نبودنشان انگار روح از بدن من خارج شده است. دلم حتی برای آن دختری که دستان ماژیکی و لکهدارش را به صورت من میمالید هم تنگ شده است.
زمانی که از توی حیاط با آن صفهای مارپیچی به سمت من میآمدند. نفسنفس زدن میزدند و برای لحظاتی دستی به روی من میکشیدند تا نفسی چاق کنند. اینکه برای ثانیهای به من تکیه بدهند، از نقاشی که با قلمو بدنم را رنگ کند هم جذابتر است.
کجایی ای زینبی که دستانت همیشهی خدا مزهی پُفیلای کچاپ میداد. آن دستانت لپهای مرا قرمز میکرد.
کجایی ای مرسانا که با مداد توی دستت، چشمانم را کور کنی و خطخطیام کنی. کجایی ای نیلا که با ناز و ادایت به من تکیه بدهی و لبهایت را برای خانم معاون آویزان کنی.
از دیوار دمِ درِ مدرسه شنیدم که میگوید هوا آلوده است و برای همین شما دانشآموزان تعطیل هستید. کاش یک بارانی بیاید تا دوباره شما هارا در کنار خودم ببینم. من بدون شما دانشآموزان پیر و فرسوده میشوم.
این روزها به برنامهی شاد هم حسودی میکنم. کاش من هم میتوانستم مثل شاد، دوباره از شما شادی بگیرم.
به امید روزی که دوباره با دستانتان مرا قلقلک بدهید و خنده را روی کنج دیوارم بنشانید.
درددل همسر شهید امنیت
صوت حزین قرآن خواندن پدرت گوشهایم را نوازش میکند. چقدر زود بار سفر خود را بستی و مارا با خاطراتت تنها گذاشتی. تو مثل فرشتهای به زندگیام آمدی، زیباییهای خدا را نشانم دادی و حالا راهی سرزمین نور شدی.
چادرم را با دستان بیرمقم، کمی توی صورتم جمع میکنم. چشمم به خال روی دست چپم میافتد. این خال هم در تمام زندگیام، در کنارم بوده و سردی و گرمی روزگار را چشیده است. حالا این خال هم در نبودت، باید مثل من همه چیز را متحمل شود. با این تفاوت که او فقط همانجا سرجایش میماند. لمسنکردن دستان تو برایش اهمیتی ندارد. خب حق هم دارد، او یک خال است اما من با نبودن گرمای دستان تو چه کنم؟
صدای بلند ضربان قلبم توی سرم پیچیده و نمیتوانم راحت گریه کنم. تقصیر خودم نیست. از وقتی فیلم جسارت به پیکر بیجانت را دیدهام، یک جسم سختی توی گلویم جوانه زده و روزبه روز داغ پرکشیدنت توی سینهام شعله میکشد. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که یک روزی بفهمم، یارم، رفیق روزهای پیریام انقدر سریع از پیشم برود.
دنبال تابوتت راه افتادهام. نه من؛ بلکه همهی کسانی که راه تورا دنبال میکنند. میبینی؟ این رد خونت است که هنوز بعد از شهادتت جریان دارد.
دیگر قادر به گرفتن چادرم نیستم. چادرم کمی روی زمین کشیده میشود. مثل روز عروسیمان که دنبالهی لباس عروسم، روی زمین کشیده میشد و تو با مهربانی برایم جمعش میکردی.
قدرت ندارم پایم را بلند کنم و قدم بردارم. صدای لخلخ کفشم که روی زمین کشیده میشود، یادآور این است که کسی که تا دیروز با او هم قدم بودم، امروز او با ایمان و اخلاصش از من جلو زده. احساس کسی را دارم که جامانده. آه که چقدر دلگیراست. من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
یادت میآید توی باغ آق بابا روی برگهای خشک راه میرفتیم و خشخش برگها مارا به هیجان میآورد. حالا خشخش برگها مرا یاد شهادتت میاندازد. آن روزی که یزیدهای زمانه حرمت بدن بیجانت را نگه نداشتند و با بیرحمی تو را به شهادتت رساندند.
حالا که روضهخوان، برایت روضه حضرت علی اکبر میخواند، تازه میفهمم که حضرت زینب در روز عاشورا چه کشید. باید من هم همچون حضرت زینب با صبوری به کنار مادر و پدرت بروم. خودت همیشه تاکید داشتی که در نبودت مراقبشان باشم. من مراقب آنهایم و تو هم باید مراقب من باشی.
تو راهت را رفتی و به نور لایتناهی رسیدی؛ اما من، تازه اول راه هستم. باید از این به بعد بدون تو زینبوار زندگی کنم. فرزندانت را همچون مادرت تربیت کنم، تا ادامه دهندهی راه تو باشند.
به بهانهی شله زرد
پیرزن با آن روسری سبزش که یک گره محکم به آن زده بود به سمت گونی برنج گوشهی آشپزخانه رفت. با بسماللهی برنج نیمدانه را توی قابلمهی روحی ریخت.
توی دلش نجوایی بود. برنج را خیس کرد و به سمت اتاق پسرش عصا زنان رفت. کلید را از زیر گلدان میناکاری که دخترش روز مادر برایش هدیه آورده بود برداشت. در را باز کرد. بلافاصله نسیم خاطرات وزیدن گرفت و صورت پیرزن را نوازش کرد. با گوشهی روسریاش اشکهایش را پاک کرد.
سکوت مدتها بود که همخانهی پیرزن شده بود. اما وقتی توی اتاق پسرش میرفت حال و هوایش فرق میکرد. دستمال را از روی طاقچه برداشت و شروع به گردگیری قاب عکس پسرش کرد. دستی به چشمان آبی پسرش که در عکسِ سیاهسفید، خاکستری دیده میشد کشید.
آه حزینی توی اتاق پیچید. قاب عکس را سر جایش گذاشت و مثل همیشه روی صندلی زهواردرفته که یادگار پسرش بود نشست.
دستی به روی زانواش کشید و به یاد اولینباری که پسرش را راهی جبهه کرد افتاد. هنوز 15 سالش تمام نشده بود که پیشم آمد و بهانهی رفتن گرفت. میدانستم مثل پدر خدابیامرزش اهل دل است. مخالفتی نکردم. خودم رفتم و اجازهاش را دادم و او را به جبهه فرستادم.
یادش بخیر وقتی با خوشحالی سرش را از توی پنجرهی اتوبوس 302 سبز بیرون آورد، نگاهم کرد و گفت:” مادر حلالم کن"
تا آن سن هیچ وقت ناراحتم نکرده بود که لازم باشد حلالش کنم. چادرم را توی صورتم جمع کردم و گفتم:” علی جان تورو به علی اکبر امام حسین بخشیدم. به سلامت مادر”
حالا سالها از آن روز میگذرد. بعد از آن غروب، دیگر هیچوقت ندیدمش. سالهاست که مفقودالاثر است. هرسال دهه اول فاطمیه، به نیابتش شله زرد میپزم و بین همسایهها پخش میکنم. من با همین چیزها دلخوش هستم، تا روزی که دوباره علیام را در آغوش بکشم.
علیام به فدای علیاکبر حسین…
خانم کاپوچینو یا خانم بادمجانی؟
خانم کاپوچینو بیخ گلویم را میگیرد. با اصرار تلاش میکند که من را روی مبل بنشاند. مقاومت میکنم. حوصلهی نصیحتهایش را ندارم. نمیخواهم اینبار به حرفش گوش بدهم و مغلوبش شوم.
با دستان سفیدش، سیلیای به صورتم میزند. جا خوردهام. با فریاد بلندی که گوشهایم را کر میکند میگوید:” مگه با تو نیستم؟ بس کن” مثل بچهها گوشهی مبل کز میکنم. زانوهایم را توی شکمم جمع میکنم و میگویم:” خب خستم. خیلی خسته” از اینکه صدایش را برایم بلند کرده کمی ناراحت است. نزدیکم میشود. شال بلندی را روی پاهایم میاندازد. نگاهش نمیکنم. ترجیح میدهم به رنگ جیغ خردلی مبل خیره شوم. دستانش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بالا میآورد و میگوید:” صبور باش دختر. تو چت شده؟” چشمانم را از حدقهی چشمان مشکیاش میدزدم. میدانم که اگر مثل همیشه محو چشمانش شوم بازی را باختهام. حرفش را تکرار میکند. اما من انگار گوشی برای شنیدن حرفهایش ندارم. شاید به خاطر آن جیغ بلندش کر شدهام. عصبانی میشود. به سمت آشپزخانه، برقآسا میرود و با یک لیوان آب یخ بر میگردد. فکر میکنم که میخواهد لیوان آب را به دستم بدهد. دستم را به سمتش دراز میکنم که یکهو همهی آب را توی صورتم خالی میکند. میخندد و میگوید:” آخیش دلم خنک شد. تا تو باشی حرص مرا در نیاوری” باز او توانست مرا مجذوب خودش کند.
نگاه معنا داری حوالهاش میکنم. خنده توی صورتش غیب میشود و انگار چیزی یادش آمده باشد با شرمندگی میگوید:” ای وای شرمنده، یادم رفت برات کاپوچینو بخرم اما به جاش برایت قیمه بادمجان درست کردهام.” میخندم. اگر روزی بخواهم اسم خانم کاپوچینو را عوض کنم قطعا اسمش را به خانم بادمجانی تغییر میدهم.
خانم کاپوچینو با واکمن ظاهر میشود
چند روزی بود، سروکلهی خانم کاپوچینو پیدا نشده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. احساس کسی را داشتم که اسپری آسمَش را تمام کرده و نفسش دیگر یاری نمیکند. چند روز پیش که منزل مادرم رفته بودم؛ دیدم دخترم از توی اتاق برادرم بیرون آمد و چیزی دستش بود، از دور نشانم داد و گفت:” مامان این چیه؟” قبل از اینکه من جوابش را بدهم خانم کاپوچینو پرید وسط و گفت:” این واکمَن هستش"
دخترم نگاه معناداری کرد و با دکمههای واکمن وَر رفت. بدون توجه به خانم کاپوچینو به سمتش رفتم. واکمن را از
دستش گرفتم و با چشمان ذوقزدهام واکمن را برانداز کردم.
دکمهی ضبط صدایش را فشار دادم و پرت شدم به هفت سالگیام. کتاب فراسیام را مقابلم باز میکردم و مثل مجریهای تلویزیون اشعار کتاب را میخواندم. طوری قیافه میگرفتم که هرکس مرا با آن حالت میدید فکر میکرد چندسالی است که استخدام رسمی صداوسیما شدهام. از هرجای نوار که دلم میخواست صدایم را ضبط میکردم. برادرم هم مدرسه بود و نمیتوانست دعوایم کند، مادرم هم توی زیرزمین درحال شستن سبزیهای قورمه سبزی بود.
با صدای رسا در حال ضبط شعر بودم که یکهو مادرم از توی زیرزمین فریاد زد:” مهتاااااااا سبد رو از تو آشپزخونه بیار” هول میشوم و سریع دکمه قطع صدا را میزنم و به دنبال سبد میروم.
هربار که برادرم نوارهایش را توی واکمن میگذاشت تا گوش بدهد، با صدای من مواجه میشود و دود از کلهاش بیرون میآمد. انقدر که نوارهایش را خراب کرده بودم دیگر ترجیح داده بود از واکمن استفاده نکند. حالا یک نوار دارم که صدای بچگیام توی آن محفوظ است و حتی آن جیغ بنفش مادرم. صدایی که نه غم داشت و نه دلش شکسته بود. صدای دخترانهی شادی که هروقت گوش میدهمش یاد شیطنتهای دوران کودکیام و جوانی مادرم میکنم و لبهایم به خنده باز میشود.
خانم کاپوچینو دستانم را میگیرد و مرا از توی خاطرات بیرون میکشد. خوشحالم که بعد از چندروز دوباره پیدایش شد و حال مرا سروسامان داد.
چیپس میپس نقول
بعضی وقتها خودت را ملزم به انجام کاری میکنی. برایت بسیار مهم است که طبق قولی که به خودت دادهای، به نحواحسن آنکار را انجام دهی. از زمانی که باخودت قولوقرار میگذاری؛ اتفاقات جدید برایت پیش میآید. مثلا تا آن روز دنبال فلان خوراکی بودی که هرجا را میگشتی با آن مارک پیدایش نمیکردی. اما از آن وقتی که با خودت اتمام حجت میکنی به طور شگفتانگیزی آن را پیدا میکنی. انگار همهی مخلوقات خدا دست به دست هم میدهند که تورا وسوسه کنند، تا از مقصوت دور شوی.
خیلی اراده میخواهد که خطا نکنی. برای مثال برایتان کمی از رژیم گرفتن میگویم.وقتی تصمیم میگیری رژیم بگیری، یکی دوروز اول شاید کمتر به خوراکیهای مورد علاقهات فکر کنی. اما امان از روزی که متوجه میشوی چقدر دلت برای آنها تنگ شده است. خوراکی ها برایت جذابتر به نظر میآیند. حسرت روزهایی را میخوری که دلت میخواست، با خیال راحت یک کاسهی پر تنقلات بخوری.
اگر ارادهات قوی باشد روی نفست پا میگذاری و از خیر آن همه خوراکیهای چشم کور کن میگذری اما اگر کمی سست باشی و تحملت کم باشد در همان اول راه شکست میخوری.
دوسال پیش به طور جدی رژیم غذاییام را همراه با ورزش روزانه رعایت میکردم. طوری بود که وقتی دلم چیزی را که دوست داشتم میخواست عذاب وجدان میگرفتم. بعضی وقتها اگر خیلی هوس میکردم. آن را میجویدم و قورت نمیدادم تا هوسش از سرم بپرد و خیلی راحت هم مغلوبش میشدم و به این پی میبردم که نخوردنش هم کار آسانیست.
حالا مدتها از آن روزها میگذرد. توی مغازه رفته بودم و بستهی چیپس فلفلیای را که دوست داشتم دیدم. از توی قفسه برداشتمش و بدون درنگ گفتم:” باید بعد از مدتها من این چیپس را بخورم.” ارادهام ارادهی چندسال قبل نبود اما اینبار خریدم. چون فکری را که آنروزها میکردم را الان در سر نداشتم. ترجیح دادم کمی ناپرهیزی کنم.
چیپس را با لذت خوردم؛ اما دیگر برایم مزهاش خاص نبود و اصلا چشمانم هم قلبی نشد.
گاهی فکر میکنی یک چیز را به شدت دوست داری چون به آن عادت کردهای اما وقتی دوباره بعدازمدتها به دستش میآوری میبینی اصلا آنطور که قبلا کشتهمردهاش بودی، چنگی به دل نمیزند.
گاهی با خریدن یک چیز کوچک به موضوع بزرگی پی میبری. اینکه شاید اتفاقات زیادی توی زندگیات پیش بیاید
که تلخ یا شیرین باشد. اما تو در آن لحظه و شرایط خاص، بهترین تصمیمت را گرفتی. شاید کسی نتواند درکت کند، اما تمام توانت را گذاشتی تا موضوع را بین خودت حلوفصل کنی.
تا ابد هم تلاش کنید نمیتوانید همه را راضی نگه دارید، پس در درجهی اول به آرامش خودتان فکر کنید. آرامش شما آرامش دیگران را رقم میزند.
یادگاری
بعضی ها معلوم نیست چطوری توی زندگی ما پیدا میشوند. کار خداست و یا اینکه قسمت است را نمیدانم. اما بعضی ها در مرحلهای وارد زندگیمان میشوند تا واسطهای باشند که ما دوباره خودمان را پیدا کنیم. وجود بعضی از دوستان در زندگیام باعث شد خیلی بزرگ بشوم. یاد و خاطراتشان گوشهی قلبم همیشه باقی میماند.
دست خدا به همراهشان
خرمالوی کال نباشیم
وقتی به این خرمالو فسقلی نگاه میکنیم، اولین چیزی که به ذهنمان خطور میکند این است:” واییییی چقدر گوگولیه، چقدر نازه، خیلی کیوته” همهی این جملاتی که به خرمالو نسبت میدهیم؛ درواقع اولین چیزی است که با دیدنش حدس میزنیم.
حالا چاقو را برمیداریم و این خرمالوی ناز را از وسط نصف میکنیم. یک قاچ از آنرا برمیداریم و میچشیم. حالا به نظرتان طعمش چگونه است؟؟؟ آیا مثل ظاهرش قشنگ و خوشمزه است؟؟
خرمالو را با اشتها توی دهان میگذاریم و منتظریم از حلاوتش جان تازه بگیریم، اما طعم گس خرمالو باعث میشود که نتوانیم حتی قورتش بدهیم.
شاید ظاهر خیلی از ما آدمها قشنگ، زیبا و موجه باشد. اما تا با یکی نشست و برخاست نداشته باشیم نمیتوانیم خوبی و بدی اورا تشخیص بدهیم.
گاهی از یک نفر توقع داری همه جوره کنارت باشد. اما وقتی یکلحظه کنارش مینشینی میفهمی مثل این خرمالو گس و نچسب است. حواستان به کسانی که با آنها ارتباط دارید باشد.
بافتنی
همیشه که نیابد با زبان قربانصدقهی عزیزانت بروی. گاهی همین که کاموایی بگیری و برایشان شالگردن ببافی یعنی اینکه از صمیم قلب دوستشان داری.
مدتها بود دست به میل و کاموا نزده بودم. از وقتی نوجوان بودم از مادرم یاد گرفته بودم که سر بیندازم و کشباف ببافم. سال اولی که طلبه شده بودم حوزه برایمان کلاس بافتنی گذاشته بود. آنجا بهتر و حرفهایتر بافتن را یاد گرفتم. اما هروقت که به بافتن فکر میکنم یاد زمانی میفتم که مادرم با دقت یکی زیر و یکی رو را به من میآموخت.
حالا نوبت من است، چرخهی آموزش باید کامل شود. مادر بودن یعنی همین.
پ ن: وقتی دارم میبافم همهی فکر و ذهنم درگیر کتاب خواندن است. 😂 مجبورم هی نوبتی ببافم و یک ورق کتاب بخوانم
بچه مشقاتو بنویس
وقتی حرص میخورم سردرد شدید میگیرم.دخترم کلاس اول است و هرهفته قرار است معلمشان دو نشانه به آنها یاد بدهد. واقعا صبر ایوب میخواهد کنار بچهی هفتهسالهات بنشینی و با حوصله تمرینهایش را چک کنی.
الان که این متن را مینویسم سرم دارد سوت میکشد و باید به فکر شام و خانهداری و کشیدن نقشه ی ایران برای دخترم باشم که قرار است فردا نشانهی “ای” را یاد بگیرند.
وقتی کنار دخترم مینشینم و حرص میخورم یاد مادرم میفتم. 😅 یادم است یکبار کفگیر دم دستش بود و وقتی من نمیتوانستم درستوحسابی مشقهایم را بنویسم مادرم با کفگیر از خجالتم در میآمد.🤣 اما حالا همه چیز عوض شده است و باید انقدر با صبر، آرامش، شعر و قصه با بچهها مدارا کنیم که آدم دلش میخواهد دفتر مشق را صدتکه بکند 😂
خانم معلم میگوید روحیهی بچهها مثل برگ گل نازک است و باید با مهربانی با آنها تمرین کنیم. 😅
باید سری بعدی به خانم معلم بگویم که انقدر حرصِ بروز ندادهی توی گلو خشک شده دارم که اگر صبحها هم هدبند سبز را به پیشانیام نچسبانم توفیری برایم ندارد و باز از کلهی صبح تا بوق سگ سر درد مرا ول نمیکند 😅
آینهی شهدا
ظرفهای شام را شستم و دستکش را توی کابینت پرت کردم. گرمم بود، با کلافگی به سمت راست برگشتم و عرق روی پیشانیام را با پشت دست پاک کردم. چشمم به آینهی گوشهی آشپزخانه افتاد. همیشه عکسشان را میدیدم. اما امشب وقتی به آن سمت برگشتم؛ چشمم به عکس شهدا خیره ماند. لبخند حاج قاسم و چشمان باابهت عمار، پر از حرف بود. چند لحظه نگاهشان کردم. صلواتی فرستادم و سریع از این قاب زیبا عکس گرفتم.
آینهها خوب حرفهای ناگفته را هویدا میکنند. شاید چهرهی همهی مارا قشنگ نشان دهند، اما این باطن زشتی با آینه هم زیبا به نظر نمیرسد. مثل آن ملکه توی قصهها که همیشه خطاب به آینه میگفت:"کی از من قشنگ تره؟” آینه هم اسم اورا میبرد، اما وقتی برای اولینبار آینه، سفیدبرفی را به عنوان زیباترین دختر نام برد. ملکه عصبانی شد و دست به هرکاری زد تا سفیدبرفی را از بین ببرد و خودش زیباترین باقی بماند.
حاج قاسم شما هم از همه جهات پاک و زلال بودی. هزارانهزار دشمن در سطح جهان داشتی. اما این شما بودید که ترس را به جان دشمن میانداختید و با عزت و سربلندی شربت شهادت را نوشیدید.
حاج قاسم امشب که شب ولادت حضرت زینب سلام الله علیهاست یاد شما افتادم. یاد فداکاری هایتان یاد شانههای لرزانی که موقع روضه بیصدا تکان میخورد.
حاج قاسم عزیز امشب که در آسمانها در جشن میلاد نوهی رسولالله شرکت کردی، سلام من را هم به خانم برسان و برایم دعا کن.
شما مدافع حرم خانم حضرت زینب بودی و چقدر قشنگ که حالا در کنار ایشان به سعادت رسیدید.
شما یکی از آن ایرانیهای وطندوستی بودید که تا زمانی که جان در بدن دارم به شما و ایرانی بودنتان اتخار میکنم.
خانم کاپوچینو با نودالیت ظاهر میشود
#به_قلم_خودم
دیشب بعد از سرفههای شدید دخترم. بهدانهی دمشدهاش را به خوردش دادم. اورا به رختخواب بنفشش سپردم و خودم روانهی هال شدم. تلویزیون مثل همیشه چیز خاصی نداشت و ترجیح دادم دوباره کتاب بخوانم.
خانم کاپوچینو که دید کمی بیحوصلههستم. و شام درستوحسابی نخوردهام برایم از توی کمد مخفی مادرانهام یک بسته نودالیت برداشت و برایم درست کرد. الحق خوب حواسش هست که چطوری مرا از پیلهای که دور خودم میپیچم نجات دهد. باکاسهی قرمز توی دستش به سمتم آمد. چنگال را توی رشتهها فروبرد و تا خرتناق رشتههای فرفری را روانهی دهانم کرد. از کارش خندهام گرفت اما وقتی دیدم میخواهد حالم را خوب کند، خوشحال شدم.
دستی به روی شانههایم کشید. لبخندی حوالهاش کردم و گفتم:” چرا انقدر من دیر تورا پیدا کردم؟” ابروهایش را بالا انداخت و گفت:” من از زمان تولدت کنارت بودم اما تو مرا نمیدیدی” راست میگفت همیشه نادیدهاش میگرفتم.
دستانش را گرفتم و حلقهی نگیندار نازکش را توی دستش برانداز کردم.ببخشید که دیر متوجهات شدم. با خنده پشت دستم را نیشگون گرفت و گفت:” خب حالا برای تلافی اینکه خانم کاپوچینو خوشحالت کرد چیکار میکنی براش؟” گفتم: ” بیا بغلم که آغوشم اندازهی هزارتا کادو میارزد”
سرش را از توی آغوشم بیرون آورد و گفت:” هیچوقت منتظر نباش کسی کمکت کنه، تو باید خودت راه خوب کردن حال خودت رو پیدا کنی. همیشه خودت پیشقدم باش تا حال خودت رو خوب کنی. این اولین گام برای آرامشته. هیچوقت یادت نره ”
به چشمان سیاهش که بغض توی سینهاش را نمایان کرده بود، خیره شدم وگفتم:” چشم مرسی رفیق که همیشه هوامو داری.”
#تولیدی