دنیا زندونه
داشتم ظرفهارا مرتب میکردم که دیدم خانم کاپوچینو دستم را گرفت و کشید به سمت پنجره…
نور نارنجی روی دستانش نشست و حدقهی چشمانش غروب خورشید را قاب گرفت.
لامتاکام حرفی نزد اما من از وجودش خواندم که میگفت:
“دل به این دنیا نبند…
دنیا یه زندون خوش رنگ و لعابه”
🧡ߊ߬ܟܿܝࡅ࡙ࡍ߭ ܫ̇ܝࡐܢ̣ߺ ܥܼܩܫܘ ۱۴۰۱
۲۶ اسـ؋ـنـב ۱۴۰۱
همانا اوست مرهم دردهای نهفتهام
تمرین جلسه 7 نویسندگی خلاق که اینجا میذارمش به یادگار… موضوع این بود یه روزی رو که خیلی تاثیرگذار بود بنویسیم…
اصلا دوست ندارم به آن روز فکر کنم. وقتی چشمانم را میبندم و برای لحظاتی آن روز را به یاد میآورم. تمام تنم گر میگیرد و عرق سردی روی پیشانیام جا خشک میکند. حالا هم حس کسی را دارم که استخوانهایش خُرد شده است و مثل ژلهی شُلو ول توی کاسه لَق میزند.
از عزیزترین کسانم؛ هیچوقت انتظار نداشتم که بعد از چهارروز عذرم را بخواهند. سخت و جانکاه بود. غرور نداشتهام لگدمال شد. حس کسی را داشتم که دیگر هیچکسی را ندارد. با تمام قوایی که در آن 25سال جمع کرده بودم به چشمانم التماس کردم که نبارَد. خداراشکر که برای اولینبار حرفمرا گوش دادند و نباریدند اما به جایش تمام تنم، تمام وجودم بیصدا شکست. مثل آبی که روی زمین میریزد من هم بیمحابا ریختم. انگار تمام تنم را با شمشیر تیزی سلاخی می کردند.
دوزانو روبهروی مادرم نشسته بودم. چشم در چشم نگاهش میکردم. به محض اینکه تلاقی چشمانمان رخ داد، او حرفش را شروع کرد. مثل میت نگاهش میکردم. سرم انقدر سنگین بود که ناخواسته به سمت پایین مایل شد. گاهی فقط از روی اجبار سری به نشانهی تاکید تکان میدادم.
بغض بیخ گلویم را چنگ میزد و چشمانم از غم در حال انفجار بود، اما باید تحمل میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی مجبور باشم اینگونه سرافکنده به گلهای قالی خانهی مادرم چشم بدوزم و خداخدا کنم که زمان متوقف شود و من توی زمین آب شوم.
حرفهای مادرم تمام شد. با صدایی که از ازدیاد غم دورگه شده بود، گلویم را صاف کردم و برای لحظاتی نگاهش کردم و گفتم:” میدونم، شما راست میگید"
سریع شالوکلاه کردم و به سمت محل کارم حرکت کردم. انقدر توی سرم هَروله بود که نفهمیدم چگونه زمان حرکت کرد و ساعت پنج شد. با صدای دیلینگ گوشیام به خود آمدم. پیامی از سوی مادرم آمده بود. پیام را باز کردم. یکهو تمام بدنم سرد شد. دستانم میلرزید. امواجِ مواجِ چشمانم، طوفانی شد و سونامیای در چشمانم بهناگاه رُخداد. قلب نداشتهام برای دقایقی از حرکت ایستاد و من انگار در عالمی دیگر سیر میکردم. یقینا این دوتا تار موی سفیدم همان لحظه سر از ریشه درآورد. به صندلی مشکیام تکیه دادم. دست چپم را پشت گردنم حایل کردم. مقنعهی سورمهایام را روی چشمانم کشیدم.
غمنهفتهای که تا آن روز هنوز توی وجودم شکل نگرفته بود. با جرقهای جوانه زد و رشد لحظه به لحظهاش را حس میکردم. آهی محزون که از درونم در حال جوشیدن بود نفسم را به شماره انداخته بود. باید جواب مادرم را میدادم. مقنعهام را به عقب کشیدم و گوشی را بازحمت مقابل چشمانم قرار دادم. باشهای را برای مادرم سِند کردم و گوشی را روی میز به حال خودش رها کردم.
نمیدانم چگونه ساعت هفت شد و من در آن دوساعت چه روزگاری را گذراندم. فقط میدانم با همکارانم خداحافظی کردم و چادرم را به سر کردم و به سمت خانه راه افتادم. باد پاییزیای که میوزید، چادرم را به پرواز درآورده بود. و روح و روان زخمی من هم توی هوا تلوتلو میخورد. صدای لخلخ کفشهایم را که روی زمین کشیده میشد میشندیم. از صبح چیزی نخورده بودم و نای راه رفتن نداشتم.
به خانه رسیدم. کلید را توی قفل در چرخاندم و توی چهارچوب در، مثل بیدمجنون برای لحظاتی ایستادم. به همه جای خانه نگاه کردم. کمی جلو آمدم و با دست چپم بدون آنکه برگردم در را به شدت بستم. کفشهایم را مقابل جاکفشی نداشتهام درآوردم و وارد خانه شدم. گروپگروپ صدای قلب شکستهام را میشنیدم. صدای قُلقل جوشیدن حُزن را توی سینهام احساس میکردم. به سمت دیوار رفتم و به آن تکیه دادم و روی زمین سُر خوردم. برای اولینبار بود که آنجا در آن ساعت؛ اولین نالهی حزینم را سردادم. ناله از عمق جانم میجوشید. احساس میکردم زمینوزمان هم به حال من گریه میکنند. در و دیوار خانه به سمتم هجوم میآوردند. سکوت خانه و صدای هوهوی باد که به برگهای خشک توی حیاط میخورد همهی اسباب ناراحتیام را فراهم کرده بود.
چادر عربی خاکیام را گوشهای رها کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم. با آب یخی که از توی شیر شُره میکرد، وضو گرفتم. سجادهی سبزم را که گوشهاش سربند یاحسین قرمزی وصل کرده بودم را، رو به قبله پهن کردم. توان روضهخواندن را برای خود نداشتم. تصمیم گرفتم آن شب مهمان صدای گرم حاج مهدی سلحشور باشم. روضه را از توی گوشیام پخش کردم و با شعر “میان خاک و خونی تو ای ماه جوونم” خودم را به جسم بیجان و اربا اربا حضرت علیاکبر سپردم. حالا یک سالیست که او هوای من را دارد و هروقت به یاد آن روز بیفتم، آقا دست مرا میگیرد و آرامم میکند. همانا اوست مرهم دردهای نهفتهی توی سینهام.
خانم کاپوچینو
صدای هوهوی سشوار ترتیب مغزم را میدهد. دستم را توی هوا به سمت همسرم پرواز میدهم تا قبل از اینکه سر دردم به سراغم بیاید، چشم بسته به او بفهمانم که از بالای سرم کنار برود. سرم را که از روی بالشت بلند میکنم،تازه میفهمم چقدر درد میکند و شقیقههایم تیر میکشد.
از جا میپرم. دستم را به دیوار میگیرم و از اتاق بیرون میآیم. به اولین مبل توی هال که میرسم، خودم را توی آغوش کوسنهای سردش جا میدهم.
هنوز نمیدانم خوابم یا بیدار… دیدم که توی یک خیابان بزرگ ایستادهام. همان خیابان که به نیلز ختم میشد. خانم کاپوچینو چشمانش از خنده کش میآید و میگوید:” من یکی رو از همه بیشتر دوست دارم” دروغ میگوید. او همیشه خیالباف است.
زبانش را در میآورد و میگوید:” من خیالبافم یا تو؟” خانم کاپوچینو لبخند میزد. وقتی هم میخندد خط گونههایش برجستهتر میشود.
از لبخندش حرص میخورم. از روی مبل بلند میشوم و توی آشپزخانه میروم.صدای پسرک توی سرم ورجهوورجه میکند. مامان میای بازی؟ مامان؟مامان؟؟؟
صبحانهاش را جلویش میگذارم و نگاهی به گوشی میاندازم.
هنوز دارد نگاهم میکند. خیرهخیره…
میگوید:” جوابش رو بده” میگویم:” حوصلش رو ندارم” شروع میکند به راه رفتن…
آسمان ریز ریز پنبه میبازد و او بی مهابا زیر آسمان قدممیزند. کتونیهای مشکیاش توی سفیدی برف چشمک میزند. سرش را به سمتم برمیگرداند و میگوید:” دلت براشون تنگ شده؟” بیمعطلی میگویم:” نه نه” سرش را تکان میدهد و میگوید:” ترسو”
لقمه نان و پنیر را به دست پسرم میدهم و میگویم:” من ترسو نیستم این رو هیچکس ندونه تو باید خوب بدونی”
به راه رفتن زیر برف ادامه میدهد. سرش را به سمت آسمان میگیرد. دانههای برف روی مژههای مشکیاش مینشیند و چشمانش میخندد.
دوباره نگاهم میکند:” اینبار نگاهش بغض دارد.”
طاقت نمیآورم از کنار پسرم بلند میشوم.
خانم کاری نداری من برم؟ با نگاهم خداحافظی میکنم…
هنوز دارد قدم میزند…
مامان دوباره چایی بهم میدی؟؟ تهماندهی چای توی کتری را توی لیوان پسرک چپه میکنم و میگویم:” شکر نریزه روی زمین”
خودم را توی برف شدید به خانم کاپوچینو میرسانم. روبهرویش میایستم و شانههایش را محکم میگیرم. با بغض میگویم:” خانم کاپوچینووو دلم برای بیپرواییهات تنگ شده، دلم برای سر نترست تنگ شده، دلم برای قدمهای محکمت با کتونی زرنگی تنگ شده… دلم برای شببیداریهات و گریههای شبانت تنگ شده…
سرش را به زیر میاندازد. دستم را زیر چانهاش میگذارم و دوباره چشمانم توی حدقه چشمانش غرق میشود و میگویم:” دلم برا قوی بودنت تنگ شده، دلم برای گریههات زیره برف که آخرش به خنده ختم میشد تنگ شده، دلم حتی برای آدامس جویدنت زیر ماسک هم تنگ شده”
هنوز با همان مقنعهی مشکی و ماسک سیاهش جذابترین دختر روی زمین است. سرتاپا خیس شده. هنوز دانههای برف روی پیشانیاش برق میزند. دستی به بینی قرمز و ورم کردهاش میکشد و باصدای آرام میگوید:” مهتا منو یادت نره”
تولدت مبارک اربابم
نمیدانم اول من تورا پیدا کردم یا تو مرا.
اما میدانم اول من دوستت داشتم. وقتی از مدرسه برمیگشتم قبل از هرکاری به تو سر میزدم.
ایام تولدتهم مشغلهام زیادتر میشد.
کتاب حافظ گوشهی کتابخوانهی مادرم را بر میداشتم و خاک رویش را با پارچه نمناکی پاک میکردم و شعرهایش را به یاد تو میخواندم.
میخواندم و انگشتم به یاد تو روی کیبورد سر میخورد و برایت مینوشت…
روزهایی که در تنهاییهایم تو مرهمم بودی…
هرگاه دلتنگت میشدم؛ نوای یا حسین در سرم میپیچید و مدام با خود میگفتم:”
منت خدارا که صاحبم حسین حتی میان جو مجازی رها نکرد”
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام.
اربابم تولدت مبارک
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
امام حسین چند ساله از دستم ناراحته…
اینو احساس میکنم…😭
اما خودش میدونه من پشیمونم و…
اقا تورو به علی اکبرت منو ببر کربلا…
انشب دلم خیلی هوای شش گوشتو کرده…
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
گذشته تلخ
امروز چیزی پیش اومد که برگشتم به روزهای خیلی بدی… قلبم یک لحظه پر شد از دردای زیاد…
نمیدونم چطوری اون کسی که نالهی من رو درآورد توقع بی جا داشت…
یک لحظه یاد همه صبوری ها افتا م و بغض گلومو چنگ زد…
نمیخوام یک لحظه همبهش فکر کنم.
نشستم موزیکهامو پاک کردم. موزیکایی که فقط باهاش اشک ریختم و ….
یک لحظه که هر پوشه رو پاک کردم، داشتم دق میکردم. فشاری که بهم وارد شد منو برو به اون روزهای سختی که تحمل کردم…
لعنت به اون کسی که دوباره منو برد به این حال و هوا…
خدایا جز تو پناهی ندارم.
شکرت که هستی
این عکس هم بمونه برای یادگار. تا یادم نره روزای سخت فقط من بودم و خدا و یه گوشی با کلی موزیک…
کوچه حاج ابادی
امروز که همراه دخترم روی زمین برفی راه رفتیم. چقدر دلم برای حال و هوای دوران مدرسه تنگ شد.
کلهی صبح بیدار میشدم و هولهولکی نان پنیر چایی میخوردم و به سمت مدرسه حرکت میکردم.
همیشه اولین نفر بودم که توی کوچه میرسید. اسم این کوچهی برفی را بهخاطر پیرمردی که توی بقالی نقلیاش هلههوله میفروخت، کوچه حاج آبادی گذاشته بودیم. آن پیرمرد به لواشکهای 10تومانی و قرهقوروتهایش معروف بود.
رد پاهایم توی حجم برف فرو میرفت و هر چند تا که قدم برمیداشتم، برمیگشتم و به آنها نگاه میکردم.
همهی زیباییاین کوچه با درختان توتی که با برف مزین شده بودند دیدنی بود. دقیقا مثل توصیفات آنشرلی از گرین گِیبلز.
با شیب کوچهی بعدی، همهی لحظات خوش کوچه حاجآبادی از خاطرم بیرون میرفت. با سلام و صلوات از کوچه رد میشدم. گاهی یکی دونفر هم گوشهی کاپشنم را میگرفتند تا لیز نخورند. یادش بخیر جان حداقل 10نفر را با همین کاپشن نجات دادم.
حالا که دوباره گولهی برف را توی دستانم میگیرم، دلممیخواهد به آن روزها برگردم. با خوشحالی چکمهی مشکیام را بپوشم، هدبندم را به پیشانی بچسبانم و با دماغ قندیل بسته به مدرسه بروم. تا معلم بیاید، دستکشهایم را روی شوفاژ خشک کنم و واژگان انتهای کتاب فارسی را حفظ کنم.
دلم حتی برای قرائت قرآن صبحگاهی مدرسه که در زمان سرما توی سالن میخواندم هم تنگ شده است. به انتهای سالن خیره میشدم و 10 آیهی سورهی واقعه را با عشق از بر میخواندم.
چقدر همهچیز زود میگذرد. کاش آنروزها هم میدانستم که باید قدر لحظات زندگی را دانست .
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”
روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”
من میخواهم مادر باشم
داستان
آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را نمیبینم. مثل تو که گوشهی قفس بق میکنی توی اتاقم مینشینم و بغض میکنم.
تو هم مثل من از مادرت عکس نداری؟ من عکس داشتم، اما نمیدانم چرا مادربزرگ همهی عکسهارا پاره کرد. حتی آن عکسی که خیلی دوستش داشتم. همان که توی بیمارستان در بغل مامانم بودم و شیر میخوردم.
اندازه یه تپه عکس پاره کرد و همه را توی سطل زباله ریخت. دور از چشمش یکی از تکههای پاره عکس را برداشتم. نگاه کن، یکی از چشمهای مادرم توی عکس مشخص است. شبها توی تاریکی عکس را به سینهام میچسبانم و احساس میکنم مادرم را بغل کردهام. یادش بخیر وقتی کنارم میخوابید، دستانش را میبوییدم و محکم میگرفتم تا به خواب بروم. من که خیلی دلتنگ آنشبها هستم. نمیدانم آیا او هم مثل من دلتنگ میشود؟
امشب خیلی خستهام. فضای مغازه برایم سنگین و غمگین است انگار در و دیوار دارند برایم مصیبت میخوانند. صدای بوق سرویس میآید. اولین نفر به سمت ماشین میروم و روی صندلی عقب مینشینم. سرم را به شیشه میچسبانم و با اولین قطرهی باران که از آسمان میبارد، چشمان من هم میبارد. نگاهی به دستانم که از سرما یخزده میاندازم و آهی میکشم. یادش بخیر پسرم بعضیاز شبها کرم را میآورد و دستانم را به بهانهی کرم زدن نوازش میکرد.
مدتهاست با تقویم غریبهام. نمیدانم چند روزهست که ندیدمش. اما با ریزش دانههای برف از آسمان میفهمم که 1 روز دیگر تا تولدش باقی مانده است. صدای اعلان پیام گوشیام میآید. تاریخ تولد سپهر را وارد میکنم و به سراغ پیام میروم. مثل همیشه خواهرم است. از برنامهی روز مادر میگوید. استیکری برایش میفرستم و میگویم:” آن شب مثل شبهای دیگر شیف هستم” تازه به خود میآیم و میفهمم که به منزل رسیدم. در را باز میکنم. یک راست به سمت اتاق میروم و کیفم را روی تخت پرت میکنم.
مثل هرشب روبهی آینه میایستم و خودم را سرزنش میکنم. نگاهی به سقف اتاق میاندازم میگویم:” خدایا جز تو کیو دارم؟ “
گوشیام را از روی تخت برمیدارم و تقویم را نگاهی میاندازم. وای خدا روز مادر که فردا است. قلبم سنگین میشود. دقیقا روز مادر با تولدش یکی شده. سونامی اشک توی چشمان غمگینم سرازیر میشود. مثل هرشب خواب را بهانه میکنم تا دلتنگیام پنهان شود. راس ساعت 9 صبح محل کارم حاضر میشوم. بیقرارم. یاد 5سال پیش میفتم که پسرم را بهدنیا آوردم. دقیقا ساعت 10و 6دقیقه صبح. دنبال کاری هستم تا خودم را مشغول کنم. سرجایم مینشینم. گوشی ام زنگ میخورد. از شمارهای که رویش میفتد تعجب میکنم. به بیرون میروم و از شنیدن صدای پشت گوشی گرهی توی ابروهایم ایجاد میشود. با صدای لرزان جواب میدهم. با آن چیزی که فکرش را میکردم زمین تا اسمان فرق میکرد.
کاش اصلا گوشی را جواب نمیدادم، کمی از درون خودم را ملامت کردم و فقط گوش دادم. او همینطور حرف میزد و کیفش کوک بود و میگفت:” زنگ زدم که بهت بگم قراره ازدواج کنم. یکی بهت زنگ میزنه و باهاش حرف بزن. اگر خوشبختی پسرت برات مهمه حواست باشه چی بهش میگی.” بغضم را قورت دادم و گفتم:” تو و مادرت من را از حقم محروم کردید و مدتهاست نمیذاری بچم رو ببینم. حالا از من چه توقعی داری؟ تو زیر همه قولوقرارمون زدی.” کمی سکوت میکنم تا بغضم نمایان نشود و با صدایی که استیصال ازش میبارید گفتم:” این کار رو نه بهخاطر تو و نه سپهر هیچوقت انجام نمیدم. من فقط این کار رو برای خدا انجام میدم تا بدونه من فقط خوشبختی پسرم رو میخوام"
هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صدای زنی توی گوشی میپیچد. خودش است. مادر جدید پسرم. هول میشوم. تمرکزم را به کلی از دست دادم. دوباره نگاهی به آسمان میکنم و صدایم را صاف میکنم و میگویم:” هیچ مادری دوست نداره توی شرایط من باشه و با زنبابای بچش صحب کنه. اما من صحبت میکنم تا شرایط بچم بهتر بشه. من از اون آقا هیچ بدیای ندیدم جز اختلاف و سلیقههایی که توی هر زندگی پیش میآید و شاید بچگی اما حالا فقط از شما میخواهم حواستان به بچهام باشد."
گوشی را با بغض، ناراحتی و تنفر قطع کردم. با قدمهایی سنگین به مغازه برگشتم و به خوبی از پس لبخندی که مجبور بودم به همکارانم تحویل بدهم بر آمدم. دختر جوانی همراه مادرش نزدیکم شد و گفت:” خانم خوشمزه ترین آبمیوه یا بستنیتون کدومه؟” لبخندی زدم و گفتم:” یه چیز خوشمزه"
این گرانترین بستنی و خوشمزهتریم بستنی مغازه بود. دو تا فیش گرفت و به سمت مادرش رفت.
امروز همه چی دست به دست هم دادند که حال مرا بد کنند. هم تولد سپهر و روز مادر و هم زنبابا.
سهتا داغ در یک روز فاجعهست آن هم برای زنی که باید تا نیمهشب با هزار نفر سروکله بزند.
خیرهخیره به دختر و مادر که روی صندلی نشستند و بستنی میخورند نگاه میکنم. نمیدانم چرا یک لحظه احساس مادری را داشتم که دارند مادرانگیاش را میدزدند. بغض سنگین توی گلویم، باعث شده بود که صدایم کمی کلفتتر شود.
انقدر خودم را تا آن لحظه کنترل کرده بودم که یکلحظه احساس کردم چیز جدیدی توی بدنم پیدار شد. غمی تازه با رنگ وبوی متفاوت توی سینهام جوانه زد. داشتم با فیشهای روبهرویم ور میرفتم که یک لحظه صدای فریدون آسرایی که در محوطه پخش میشد را شنیدم
” یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات!!
هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات!!”
نمیدانم چرا یک لحظه به زمان پیری و جوانی پسرم فکر کردم. با خودم گفتم یعنی نمیتوانم قدکشیدنش را ببینم؟ یعنی هرسال روز مادر باید داغش برایم تازه شود؟” دستم را با کلافگی به سمت موس بردم و با عصبانیت موزیک را عوض کردم. نمیخواستم باور کنم که دیگر نمیتوانم سپهر را ببینم. کاش آن زمانی که داشتم حق حضانت سپهر را به پدرش میدادم، دستم قلم میشد و آن امضای لعنتی را نمیزدم. اما مجبور بودم. فقط خدا میداند که چهها کشیدم و حالا اینجا نشستهام و دارم به مادر بودن بقیه غبطه میخورم.
ماسک را تا بیخ چشمانم بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم. به خانمی که یک شاخه گل رز در دست داشت و کنار همسرش با خوشحالی ایستاده، نگاهی میکنم و میگویم:” روزتون مبارک خانم چی میل دارید؟”
نیستی اما هنوزم کنارمی
هرروز بعد از نماز صبح عادت دارم بنشینم و رحل قدیمی را باز کنم و قرآن بخوانم. حاجآقا هم کنارم مینشیند و تسبیح شاه مقصودش را به دست میگیرد وذکر میگوید. راس ساعت هفت بیرون میرود و با یک نان سنگک و یک کیلو سبزی به خانه برمیگردد. دستانش از سوز سرما یخ کردهاند. چند روزی است که دارم برایش یک دستکش میبافم، اما چشمانم دیگر سویی ندارد و ترجیح دادم اینبار را برایش یک دستکش هدیه بگیرم.
صبحانهی حاجی را میدهم و اورا تا دم در بدرقه میکنم. هنوز هم مثل همان روزهای اول، وقتی که میخواهد به حجرهاش برود میگوید:” سیدخانم ما هرچه داریم از برکت وجود شما و جدت داریم"
حاجی که به مغازه میرود. من هم شروع میکنم سبزیهارا پاک میکنم و ذکر میگویم. امروز به حاجی قول دادم برایش آبگوشت بپزم. حاجی وقتی اسم آبگوشت را میشنود، من را هم فراموش میکند، اما من بعد این همه سال هنوز این هیجان حاجی را بهخاطر آبگوشت دوست دارم. اصلا من فقط برای علاقهی حاجی به آبگوشت، سبزیهارا را با وسواس پاک میکنم. دوست دارم وقتی حاجی تربهارا توی دستش میگیرد، چشمانش از لذت برق بزند.
صدای زنگ تلفن توی خانه میپیچد. خودم را به اتاق میرسانم و تلفن را جواب میدهم. معصومهست. دوباره پسرش تب کرده و میخواهد برایش دعا کنم. از پشت گوشی قربانصدقهی نبیرهام میروم و میگویم:” مادر جان آب سیب بده بچه بخوره ان شاءالله تبش قطع میشه نگران نباش عزیزم” میخواهم از روی صندلی بلند شوم که رگ پایم میگیرد. لنگانلنگان دست به دیوار میگیرم و خودم را به آشپزخانه میرسانم. از درد به هنهن افتادم. سراغ داروهایم میروم و با یک قلوپ آب همهشان را میخورم.
بقچهی سفیدی را که گلهای قرمز دارد، از توی کشو بیرون میآورم. دوتا کاسه و قاشق هم تنگش میگذارم و سبزیهایی را که آماده کردم را کنارش میگذارم.
آبگوشت را با حوصله بار میگذارم و به هال برمیگردم. با بسمالله به پشتی قدیمیام تکیه میدهم.
دیروز دهتا تسبیحی از کنار امامزاده خریدم. میخواهم دوباره برای خودم تسبیح هزارتایی درست کنم. با دقت تسبیحهارا به هم وصل میکنم و یک تسبیح بلند هزارتایی لبخند را روی صورت پرخط و خالم مینشاند.
نوهها و نبیرهها که میآیند انقدر برایشان این تسبیح بزرگ جالب است که هردفعه یکیشان تسبیحم را برای یادگاری برمیدارد و میبرد. فکر کنم این ششمین باریست که تسبیح هزارتایی درست میکنم. میخواهم یکدور صلوات با این تسبیح هزارتایی به نیت مادر خدا بیامرزم بفرستم. علی نوهی پسریام برایم از این صلواتشمارهای رنگی گرفته است، اما من از این چیزها خوشمنمیآید، با تسبیح راحت ترم.
تا صلواتهایم تمام شود، آبگوشت هم جا افتاده است. با سلیقه آبگوشت را توی ظرف دربستهای میریزم و چادرم را سر میکنم و راهی بازار میشوم.
35 سال است که هرروز این مسیر را تا مغازهی حاجی پیاده گز میکنم. حاجی دیگر تمام موهایش سفید شده، اما نمیتواند توی خانه بند شود و باید حتما سرش گرم کار باشد. اصرار دارد که من خانه بمانم و برایش ناهار نبرم، اما مگر من طاقت میآورم؟
قبلا ابراهیم برای پدرش ناهار میبرد. از مدرسه که میآمد قبل از اینکه لباسهایش را عوض کند بقچهی آقایش را به دستش میدادم و راهی بازار میشد. همیشه هم یک کاسه بشقاب اضافی برایشان میگذاشتم.
ابراهیم کنار پدرش غذایش را میخورد و ظرفهای شسته شده را برایم میآورد. اما از وقتی که به جبهه رفت و بعد از چند ماه شهید شد دیگر کسی دلودماغ نداشت تا برای حاجی ناهار ببرد.
یک روز راس ساعت دو حاجی به خانه برگشت. تعجب کردم. چشمانش کمی قرمز بود. نگاهش را از من دزدید. سفرهرا پهن کردم و گفتم: “حاجی اولینبار است که برای ناهار به منزل میآیی” نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید. با صدای لرزان گفت:” سیدخانم یادت رفته؟ الان 50 روز، از شهادت ابراهیم میگذرد و من 3 روز است که به حجره میروم. این دوروز هروقت موقع خوردن ناهار میشد لحظهای یاد ابراهیم از خاطرم بیرون نرفت. همیشه خودش سفره را کف حجره پهن میکرد. تا من دستهایم را بشویم، برایم غذا میکشید و میگفت:” آقاجان بسمالله”
امروز انقدر دلم هوایش را کرد که شال و کلاه کردم و به خانه برگشتم. دست و دلم به کار نمیرفت”
اشکهایم را با گوشهی روسریام که یادگار ابراهیم است، پاک کردم و گفتم:” حاجی ابراهیم شهید شده من که نمردم خودم از فردا برایت غذا میآورم و کنارت مینشینم تا غذایت تمام شود.”
از آن روز به بعد من به جای ابراهیم به بازار میروم و دلتنگی پدرش را کم میکنم. با همین رفتآمدها کنار هم خوش هستیم. اینکه مسیری را که هرروز ابراهیم رفته را من طی کنم برایم قشنگ است. جا پای پسر شهیدم میگذارم و همانجایی که او مینشست، مینشینم.
ما سالهاست با یاد و خاطرهی او زندگی میکنیم. نگاهی به قاب عکسش که روی دیوار است میاندازم و میگویم:” ابراهیم جان دلم برایت تنگ شده، تولدت مبارک عزیزم”
اولین دوستت دارم
اولین دوستت دارم
روبهروی آینه ایستادم و نگاهی به خطو خطوت روی چهرهام انداختم. انعکاس نور لامپ بالای سرم، توی مردمک چشمانم برق میزند. از توی آینه دنیای دیگری را دیدم. دنیایی که بیشتر به دنیای خانم کاپوچینو نزدیک است. خانم کاپوچینو ابروهایش را بالا انداخت و از توی آینه به من لبخند زد. از خندهاش خندیدم.
خانم کاپوچینو دستی به موهایش کشید و آنهارا پشت گوشش زد و گفت:” بریم بیرون؟” بدون اینکه به چشمان زیبایش توجهی کنم و گول بخورم، خیرهخیره نگاهش کردم و گفتم:” تو این اوضاع وقت گیرآوردی؟ مگه نمیبینی دارم شیشه آینه رو تمیز میکنم؟ تازه جارو برقی وسط هال منتظرمه”
همانطور که دستمال خیس را به صورتش کشیدم، با صدایی که از ته چاه در میآمد گفت:” خب من کمکت میکنم زود کاراتو کن تا بریم” شانهای بالا انداختم تا ول کن ماجرا شود.
به هال برگشتم و جاروبرقی را روشن کردم. خانم کاپوچینو مثل جن جلویم ظاهر شد و گفت:” توروخدا امروز مبلهارو جابهجا نکن من خودم چک کردم زیرش تمیزه تمیزه”
من که میدانستم او میخواهد از زیر کار در برود بِروبِر نگاهش کردم و گفتم:” کی میخوای به حرف من گوش کنی پس؟ حواست رو جمع کن از زیر کار در بری میندازمت توی قوری و درش رو میبندم و میندازمت تو دریا”
خانم کاپوچینو به جای اینکه از ترس دندانهایش به هم بخورد و صدا بدهد؛ دندانهایش مثل مروارید ردیف شد. از اینکه گولم را نخورده بود یکه خوردم و کوسن مبل را به سمتش پرت کردم. الحق که او از من زرنگتر است.
با ناز و ادا کمکم کرد و خانه را جارو زدیم و راه افتادیم. هوا سرد بود و خیابانها شلوغپلوغ. دستم را گرفت و جلوی یک مغازهی گلفروشی ایستاد. زیرچشمی نگاهم کرد، چشمکی زد و گفت:” یالا برو داخل”
جلوتر از او وارد گلفروشی شدم. مردمک رنگینکمانی چشمانم از خوشحالی گشاد شده بود. بوی عطر گلها حالم را خوب کرد، انگار خانم کاپوچینو مرا به دنیای زیبای خودش برده بود و من از این بابت خوشحال بودم.
خانم کاپوچینو تنهای بهمزد و خودش را به سطل گلهای نرگسی که گوشهی مغازه بود رساند. دو تا شاخه گل نرگس برداشت و مقابل بینیام گرفت و گفت:” این هم مخصوص بهترین مهتای دنیا” لبخند ملیحی زدم و قبل از اینکه خودم حساب کنم، کارتش را روی پیشخوان گذاشت و گلهارا حساب کرد و ازمغازه بیرون آمدیم.
خانم کاپوچینو دستانم را سفت چسبید و با شیطنت گفت:” این گل نرگس رو هم از من داری”
لبخندی زدم و یاد شبی افتادم که مادرم یک شاخه گل نرگس روی اُپن آشپزخانه گذاشته بود و روی کاغذی برایم نوشته بود: ” دخترم دوستت دارم”
مهمان سرزده
مادر زیر سماور را روشن کرد. دختر کوچکش بچه ها را با مهربانی صدا زد و آنها هم با خوشحالی دور وبرش را گرفتند. هرکدام یک گوشهای نشستند. مادر وخواهرش هم گوشهای از خانه روبهروی قبله نشستند و به دیوار تکیه دادند.
دو تا سرفه کرد و برای اینکه مجلس به رسمیت در بیاید و بچهها ساکت شوند؛ بسمالله گفت و شروع کرد به خواندن دوبیتیها.
بچهها هرکدام با تعجب و چشمان چهارتا شده برمیگشتند و نگاهش میکردند. فکر کنم توقع نداشتند که بدون مقدمات همیشگی خانهی مادربزرگشان روضه برگزار شود. او شروع کرد به خواندن و بچهها گوش میدادند.
با گفتن نام حضرت امالبنین آنها که انگار تعجب کرده بودند، در گوش یکدیگر چیزی میگفتند. نازنینزهرا به رقیه نزدیک شد و گفت:” رقیه حضرت امالبنین کیه؟” رقیه هم که مثل نازنینزهرا چیزی نمیدانست شانههایش را بالا داد و گفت:” نمیدونم”
بچهها دستمال را به سمت چشمهایشان بردند و تباکی کردند. او هم در حال گفتن روایتی از مادر شهید بود. بچهها گوشهایشان را تیز کردند و و لامتاکام حرف نمیزدند. در آخر روضهی مختصری از حضرت امالبنین خواند.
تا چای دم شد، روضه هم تمام شد و بچهها روی پا ایستادند و سینه زدند. دور خانه میچرخیدند و سینه میزدند و از این روضهی کوتاه احساس رضایت میکردند. صلوات آخر را با صدای بلند فرستادند و مجلس کوچک روضه تمام شد.
هرکدام یک چای از توی سینی برداشتند و با خرمایی که مادربزرگ توی بشقاب تزیین کرده بود، چای روضهی حضرت امالبنین را خوردند. نازنین زهرا همانطور که چای به دستش بود و هستهی خرما را از دهانش در میآورد، نزدیک مادرش شد و گفت:” مامان چای خونهی مادربزرگ خیلی خوشمزست. هروقت اومدیم اینجا حتما برامون روضه بخون تا از این چایی ها بخوریم” مادر لبخندی زد و نگاهی به پرچم یا زهرای روی دیوار انداخت و گفت:"
حضرت زهرا رقم زد اینچنین
دست ما و چادر ام البنین
عروس بیسواد
پشت صندوق نشسته بودم که دیدم یک پیرزن با یک دختر سانتالمانتال و دوتا بچه وارد سالن شدند. ساعت حدودا پنج عصر بود و نیلز هم خلوت بود.
پیرزن نزدیک کانتر شد. یکی از مِنوهارا برداشت و دستی به عینکش که روی نوک بینیاش لق میخورد زد و با دقت مثل خانم معلمهایی که برگهی امتحانی تصحیح میکنند، مِنو را چک کرد. میخواستم یک خودکار هم دستش بدهم که قشنگ قیافهاش مثل خانم معلمها شود و راحتتر به قیمتها دقت کند که یکهو سرش را بالا آورد و گفت:” سلام دخترم کدوم پیتزا رو پیشنهاد میدید؟؟”
کانترکارها که هردو استراحت بودند و فقط من و فرکار و پیتزازن مثل هرروز توی مغازه بودیم، برای همین از روی صندلیام بلند شدم و به طرف کانتر رفتم و سرم را پایین آوردم و هر 18پیتزا را با مخلفاتش برای خانم معلم سختگیر شرح دادم.
انقدر برایش گفتم که یکلحظه احساس کردم صدای قاروقور شکمم را شنید. دختر جوان که معلوم بود از توضیحات من خسته شده، مِنو را از دستم کشید و دست پیرزن را گرفت و به سمت کیوسک سفارشگیری رفتند.
آهی کشیدم و خداراشکر کردم که با آن همه سختگیری به سمت کیوسک سفارشگیری رفتند و من از این امتحان سخت خلاص شدم. اما زهی خیال باطل.
سفارشان را ثبت کردند و توی ماشین منتظر ماندند. بعد از 15 دقیقه سروکلهی شان پیدا شد و پیتزا را به دست زن جوان که با اودکلن دوش گرفته بود دادم. او که موهای طلاییاش همهی صورتش را گرفته بود و ناخن های تیزش مانع از گرفتن کیسهی نوشابهها میشد تشکر کشداری کرد و رفت.
هنوز سر جایم مستقر نشده بودم که دیدم پیرزن با قدمهای تند به سمت مغازه میآید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:” خدایا نکنه میخواد بهخاطر روخوانی مِنو تنبیهم کنه، دست من که نیست این نیم ساعت قبل استراحت دیگه چشمام آلبالو گیلاس میبینه”
با خشمی که توی صورتش نمایان بود نزدیکم شد و پیتزا را روی کانتر پرت کرد و گفت:” خانم من کی گفتم بهم نون پنیر گوجه بده؟” چشمانم که از تعجب شبیه چشمان لورل و هاردی شده بود را از توی حدقهی چشم پیرزن برداشتم و دوباره فیشش را چاپ کردم و گفتم:” خانم شما خودتون از روی کیوسک پیتزای “چیز” 40سانتی سفارش دادید، خدمتتون عرض کردم که چیز همون گوجه و پنیر پیتزا و پنیر گودا هستش”
عینکش که دیگر داشت از نوک بینیاش آویزان میشد را با عصبانیت از توی صورتش درآورد و گفت:” عروسم سواد نداره دختر میفهمی؟ پول منو پس بده من نون و گوجه میخواستم بخورم که نمیومدم اینجا”
کمی خودم را جمع و جور کردم و انگار که آب از آب تکان نخورده به طرف کانتر رفتم و گفتم:” خانم دست من نبوده که عروستون خودش این سفارش رو داده، اگر اشتباه از سمت من بود حتما پیتزا رو پس میگرفتم اما اشتباه از طرف عروستون بوده، من قبل سفارش کامل راهنماییتون کردم تازه میخواستم خودم سفارشتون رو ثبت کنم که عروستون دستتون رو گرفت و برد”
همانطور که پیرزن این پا و آنپا میکرد، عروسش هم دوباره سر و کلهاش پیدا شد، نگاهی به سرتاپایش انداختم و چشمانم روی خط چشمش که از گوشهی چشمش تا گوشهایش کشیده شده بود، افتاد قشنگ معلوم بود دقت عمل بالایی دارد که انقدر خط چشمهایش متقارن است. کف دستانم را از روی کانتر برداشتم و به سمت صندلیام برگشتم. اینچیزها دیگر برایم عادی شده بود.
با صدای پیرزن دوباره به خودآمدم. پیرزن به سمت عروسش رفت و گفت:” از هول حلیم افتادی تو دیگ؟ تو باز دو قِرون پول توی جیب من دیدی؟ “چیز” دیگه چه کوفتیه؟ نمیدونم چرا هربار با تو میام بیرون برام درس عبرت نمیشه. اگه اون وقتی که برای قروفرت میذاشتی و سر این کیوسک میذاشتی الان جای نون پنیر گوجه چیز دیگه ای بهت ماسیده بود. فکر کردی مثل دفعههای قبل من چیزی نمیفهمم؟ دفعههای قبل هم فهمیدم اما بهخاطر دل نوههام چیزی بهت نگفتم.” عروس که انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود نیشخندی زد و پیرزن پیتزا را با عصبانیت از روی کانتر برداشت و با اخمهای توی هم رفته از نیلز دور شد.
در همین حین مهندس از ماشین شاستی بلندش پیاده شد. من که هنوز تو جو پیرزن و عروسش بودم متوجه نشدم و یکدفعه با صدای مهندس که گفت:” خانم احمدی چیشده؟” از آن صحنهی ترسناک خشم مادرشوهر بیرون آمدم. با احترام از روی صندلی بلند شدم و خندهام را زیر ماسک پنهان کردم و گفتم:” به بوی کباب اومده بود دید خر داغ می کنند”
برگرد و پس بده تنهایی مرا
کیفم را بغل زدم و چادرم را سر کردم و به سمت میدان شهدا راه افتادم. فاطمه و زهرا هم قرار است به من ملحق شوند. قدمزنان به سمت میدان میروم که تلفن همراهم زنگ میخورد، با دستان لرزان دکمهی سبز را میزنم، تا صدای آن ور خط را بشنوم. “الو بله؟” صدای محمدرضا دامادم از آن طرف خط میآید. “مادر جان کجایی؟” ” شما دیرکردید من دارم خودم به تشییع جنازه شهدا میروم”
گوشی را قطع میکنم و گامهای بلندتری بردامیدارم تا زودتر به مراسم برسم. دلم آراموقرار ندارد. انگار مرتضی دارد از سفر برمیگردد و میخواهم به پیشوازش بروم. هم خوشحال هستم و هم ناراحت. نمیدانم آیا یکی از این شهدای گمنام پسر من است یا نه. اما باید بروم تا بیکسی آنها را کمتر کنم. باید بروم تا مثل مادرشان برایشان عزاداری کنم. شاید مادر دیگری هم مثل من، برای تشییع پیکر فرزندم رفته باشد.
به سالن میرسم. من هم مثل بقیهی خانمها به سمت تابوت شهدای گمنام میروم. بوی اسپند و گلاب همهجا پیچیده است. نزدیک تابوت میشوم. بوی گلهای پرپری که روی تابوت ریخته شده مرا یاد روز آخری میاندازد که پسرم را، راهی جبهه کردم و توی کاسهی آب، گل رزقرمزی پرپر کردم و پشت سرش ریختم.
دستم را به سمت تابوت دراز میکنم و قلبم آرام میشود. با فرزند شهیدم که سالهاست مفقودالاثر است درددل میکنم. نمیدانم این شهیدی که توی این تابوت است چند سالش است و کجا شهید شده، اما از او میخواهم که سلام مرا به پسرم برساند و بگوید که سالهاست چشم انتظارمش تا برگردد.
سرم را روی تابوت میگذارم و بوی گلها را استشمام میکنم. انگار مرتضی را در آغوش کشیدهام. صدای گریهی آشنایی میآید. سرم را بلند میکنم تا ببینم صدای هقهق گریه از کدام طرف است. زهرا را میبینم که خودش را روی تابوت انداخته و میگوید:” مرتضی کجایی خواهر که مادر در داغ نبودنت گیسوانش سپید شده و پدرت فراموشی گرفته است” بغضم دوباره میترکد و یاد پدرش میفتم که تکوتنها توی خانه مانده تا پسرش برگردد. او همه را از یاد برده و فقط مرتضی را به خاطر دارد.
هرروز توی خانه مینشیند و به ساعت خیره میشود تا مرتضی از جبهه برگردد و به استقبالش برود. مرتضی پدرت دیگر طاقت چشمانتظاری ندارد. بهخاطر دل پدرت برگرد عزیزدل مادر.
نامهی مادر شهید به حاج قاسم
توی رختخواب خودم را به خواب زدهام. مثل همان روز که او به خانهمان آمد و بدنم درد میکرد، استخوانهایم تیر میکشد. نمیدانم چرا انقدر دلم شور میزند. یاد آن صبحی افتادم که دلم مثل سیروسرکه میجوشید و خبر شهادت علی را برایم آوردند و مرا مادر شهید خطاب کردند.
عینک تهاستکانیام را از طاقچهی بالا سرم بر میدارم. چشمم به عکس پسرم میفتد. گوشهی چشمم تر میشود و صلواتی برایش میفرستم. دخترم امروز اینجا آمده تا به مادر پیرش سر بزند. صدای تلویزیون میآید. دنبال عصایم چشم میچرخانم. اما انگار آب شده رفته توی زمین.
“زهرا جان مادر این عصای منو ندیدی؟”
دختر تا صدای مادر را میشنود. لبهایش را میگزد و به همسرش میگوید:” چیکار کنیم حالا؟ تا کی ازش مخفی کنیم؟” همسرش میگوید:” خونسرد باش خانم بالاخره باید بفهمه. از شهادت پسرش که داغش بیشتر نیست."
عصایم را از پشت تخت پیدا میکنم و با دستی که به کمرزدهام، خود را به هال رسانم و لبخندی تحویل بچهها میدهم. خدا کند غم چشمهایم را نفهمند. به پشتی تکیه میدهم و به صفحهی تلویزیون خیره میشوم. نوهی دختریام سجاد از توی اتاق بیرون میآید و با قیافهی وارفته خودش را روی پاهایم میاندازد. دستی به سر و رویش میکشم و او با چشمان گریان سرش را بالا میآورد. از چشمان خیسش ناراحت میشوم و سرم را به سمت دخترم میچرخانم و با تشر میگویم:” زهرا تو باز این بچه رو دعوا کردی؟ چرا داره گریه میکنه؟” نوهی تهتغاری لبهایش را بر هم زد و گفت:” مامان بزرگ مامان دعوام نکرده” از آن طرف دخترم با چشم و دست به او فهماند که چیزی به مادربزرگ نگوید. اما نوهام انقدر دلش شکسته بود که مرا مرهم دردهایش دانست و سفرهی دلش را برایم باز کرد. اشکهایش را با گوشهی آستینش پاک کرد و گفت:” مامان بزرگ حاج قاسم شهید شد”
فکر کردم نوهام خیالاتی شده و با خنده گفتم:” پسرم همه از حاج قاسم میترسند کسی زورش نمیرسه اون رو شهید کنه” همین که حرفم قطع شد، صدای گویندهی اخبار در خانه پیچید.” إنا لله وإنا إليه راجعون شهادت سرباز ولایت و امت اسلام، سردار انقلاب اسلامی حاج قاسم سلیمانی"
انگار زمان متوقف شد. ضربان قلبم برای چند لحظه از حرکت ایستاد. یاد روزی افتادم که حاج قاسم کنارم نشسته بود و دلداریام میداد. با لیوان آب قندی که دخترم مقابلم گرفت به خود آمدم. قروپقروپ آب قند را خوردم، اما شیرینی قند از زهر هم بیشتر قلب پرتلاطمم را به آشوب کشید.
سجاد با دستان کوچکش شانههایم را میمالید تا نفسی تازه کنم. نفسنفسزنان خودم را به صندوقچهی قدیمیام رساندم. دختر و دامادم با تعجب نگاهم میکردند. کلید را از توی گردنم درآوردم و قفل صندوقچه را باز کردم. یکی از نامههای پسرشهیدم را که از جبهه برایم فرستاده بود و دوستش داشتم را برداشتم.
با صدای لزران خودکاری از سجاد گرفتم و روی زمین نشستم. نگاهی به زهرا کردم و گفتم:” زهرا جان بیا پشت این نامه علی این چیزهایی را که میگویم بنویس"
دخترم کنارم دوزانو نشست و شروع کرد به نوشتن.
سلام پسرم قاسم. الان که در آغوش اربابت هستی برایت این نامه را مینویسم. البته من که سواد ندارم، دخترم زهرا برایت مینویسد. پسرم یادت میآید آن روزی که به خانهام آمدی و مرا دلداری دادی؟ آن روز یکی از نامههای پسرم علی را برایت خواندم و تو آن را گرفتی و اشک ریختی و به چشمانت مالیدی.
حالا حاجی تو رفتی و من ماندم و این تکه کاغذ که برایم به یادگار از تو و پسرم مانده است. حزنی که توی سینهام است دقیقا مثل همان روزی است که از بسیج خبر آورند که علی شهید شده است. حالا بعد از سالها با شهادت تو من مادر شهید شدم. تو هم مثل پسرم بودی قاسم جان. تورا مثل او دوست داشتم. اما حالا با رفتنت نمیدانم چگونه داغ جفتتان را در سینهام بگنجانم.
تو پسر همهی مادران شهدا بودی. با رفتنت انگار داغ همهی مادران شهدا تازه شد. ما تو را همچون پسران شهیدمان میدیدیم. انگار تو آیینهی آنها بودی. همه چیزت رنگ و بوی شهدا را داشت. از رفتنت غضهدارم اما از شهادتت خوشحال هستم. تو فقط سزاوار شهادت بودی. یادش بخیر آن روز موقع خداحافظی به من گفتی مادر برایم دعا کن. حالا تو به آرزویت رسیدی. ما ماندیم و حسرتی از نبودنت. دلم برایت بیشتر از قبل تنگ میشود اما هروقت دلم تنگت شود این نامه را میبویم و میبوسم و به روی چشمهایم میگذارم. قاسم جان سلام مرا به مادرت حضرت زهرا برسان.
روزمرگی یک مادر
عاشق پیادهروی صبحگاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانیام بچسبانم. دستتوی دست با دخترم راهی مدرسه میشویم. بادامها را از توی پوستش جدا میکنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش میدهم. او میرود و من راهم را کج میکنم و به سمت نانوایی میروم.
از دیشب برای صبحانهی امروز ذوق داشتم. این عادت هرروزهی من است. توی صف میایستم. دوتا خانم مسن جلوتر از من ایستادهاند. سرشان را به سمتم میچرخانند و با چشمان مهربان نگاهم میکنند. من که به خاطر سوز سرما چادر را کیپ تا کیپ جلوی صورتم گرفتهام، دستم را از جلوی دهانم برمیدارم و لبخندی تحویلشان میدهم.
مثل همیشه مشغول صحبت با خانمها میشوم. آنها هم منتظر یک تلنگر از طرف من هستند. دست به کار میشوم و با مهربانی،انرژیمنفی صبحگاهیشان را با خنده، به انرژی مثبت تبدیل میکنم. خداخیرت بدهد میگویند و من هم از اینکه خلق خدارا خوشحال کردم، خدارا شکر میکنم.
با گوشهی چادر، نانبربری داغ را، از آقای نانوا میگیرم و با خوشحالی به سمت خانه قدم برمیدارم. وارد کوچه میشوم و نگاهی به انتهایش میاندازم. هرکس جای من باشد لبخندش به اخم تبدیل میشود، اما من قدمهایم را بلندتر بر میدارم تا زودتر به خانهی پراز مهرم برسم.
من عاشق این روزمرگیهایی هستم که برای بعضیها تکراریست. صبحانهی ما هم مثل بقیهی خانوادهها همان نان و پنیر و چای شیرین است، اما من از این لحظاتی که با عشق برایشان چای دم میکنم و سفرهی کوچک را وسط هال پهن میکنم لذت میبرم.
صدای تلویزیون را کمی زیاد میکنم و سخنرانی برنامهی سمت خدا شروع میشود. اهل خانه یکبهیک بیدار میشوند و خودشان را، به مرکز آرامش خانه میرسانند. به استقبالشان میروم و لقمهای از روی علاقه برایشان میگیرم و میگویم:” الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الْحَمْدُ لِلَّهِ حَمْداً کَثِیراً طَیِّباً مُبَارَکاً فِیهِ”
https://avareyehossein.kowsarblog.ir/
مامان بریم هیئت؟
دوروزمانه فرق کرده است. قدیم مادرها اصرار میکردند، تا در مجالس روضهی خانگی همراهیشان کنیم، اما حالا کودکان به مادرهایشان اصرار میکنند تا به مجالس اهل بیت برویم. این جملهای بود که امروز یکی از خانمهای جوان مجلس به من گفت.
خوشحال شدم. برایم جالب بود که یکی از دهه نودیها مشتاق آمدن به هیئت خانگی کوچک ما است. امسال برای اینکه بچهها بیشتر با اهل بیت آشنا شوند و مستمع با آرامش خاطر با روضهخوان همراه شود. تعدادی کاربرگ تهیه کردم. تکبهتک به آنها گفتم بنشینند و کنار هم نقاشیهارا رنگ کنند.
امروز موقع قرائت زیارت عاشورا یکی از همان دهه نودیها پرسید، اباعبدالله کیست؟ و کودک دیگری نقاشی خودش را نشان داد و گفت:” یعنی امام حسین”
آخر مجلس به عشق سینهزنی روی پا میایستند. با دستان کوچک حُبشان را نشان میدهند و اکسیر محبت اهل بیت را در سرشت پاک خود مینهند.
دعای پایانی مجلس ما هم با رزق معنویای که خداوند در قرآن کریم با آیات ۱۸ تا ۲۴ سوره حشر آورده است، ختم میشود. چرخهی معنوی را کامل کردم. حالا نوبت نسلهای بعدی من است که از من بیاموزند و به نسلهای دیگر منتقل کنند.
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دلتنگ روضه
دفترها مقابلم روی زمین پخش شده اند. مقاتل یکی به یکی کنار دستم محزون بودنشان را به رخم میکشند و قلب سنگین مرا سنگینتر میکنند.
خودکارهارا از توی جامدادی هدیهی کوثربلاگ بیرون میآورم. خودکار آبی برای اشعار، خودکار قرمز برای اوج روضه و خودکار سبز شعر و روضه را از هم متمایز میکند. وضو میگیرم. متمرکز میشوم و شروع میکنم به گشتن و گشتن و گشتن…
مقاتل را ریز به ریز میخوانم. اشعار معروف را گلچین میکنم. هرکدام را در دفتر مخصوصش مینویسم.
چندساعت است که غرق مصیبت شدهام. در حال و هوای خانهی اهل بیت سیر میکنم و بعد از تمام شدن، از بهشت بیرون میآیم و دوباره به دنیای تاریک انسانها برمیگردم.
چشمانم قرمز شده است و گوشهایم دیگر صدایی جز صدای نالهی پشت در نمیشنود. قلبم دیگر تابوتحمل ندارد. خودم را به اتاق میرسانم. درو دیوار خانه روی سرم هجوم میآورند.
ناخداگاه شعری که هرروز آخر مجلس میخوانم را زمزمه میکنم.
تو پس از من یگانه
بشوی چراغ خانه
هم بر علی یاور باش
هم بر حسین مادر باش
من میروم اما تو همسنگر حیدر باش
آسوده حالم کن
زینب حلالم کن…
مجلس روضه بعد از ده روز تمام شد. ده روز کنار حضرت زهرا زندگی کردم. فاطمیه هم چند روز دیگر تمام میشود. اما چه کسی حال دل روضهخوانهارا میفهمد؟؟ مداحی که وسط روضهخوانی دلش میخواهد زار بزند و به سینه بزند.اما باید مجلس را به دست داشته باشد و مهمانداری کند.
بعضی وقتها که روضه میخوانم، وسط مراسم دلم میخواهد یکی هم برای دل من بخواند و من هایهای گریه کنم.
روضه تمام شد. کتاب و دفترهایم را از اینطرف و آنطرف خانه برمیدارم. اشک توی چشمانم جمع میشود و بغصم را قورت میدهم.
از همین حالا دلم برای این عکس تنگ شد. چای روضه و …
یا صاحب الزمان شما برای حال دل ما روضهخوانها کی روضه میخوانی یابن الحسن؟
#عکس_تولیدی
نیلز برفی...
پشت صندوق نشسته بودم. از عصر که برف شروع به باریدن کرد، سالن هم شلوغ شد. همه بعد از مدتها از دیدن برف خوشحال شده بودند و با خانواده برای صرف شام به نیلز آمده بودند. من هم دل و دماغی نداشتم که به استراحت بروم. فقط تا محل استراحتم پیاده رفتم و زیر برف آهسته و غمگین قدم زدم.
سرم را پایین آورده بودم تا سوز سرما توی پیشانیام شَتَک نکند. زیر نور تیربرق ایستادم. تمام پارک سفیدپوش شده بود. اولین قطرهی اشکم را حوالهی گونههای سرخم کردم. گرمایش باعث شد مجبور شوم دستانم را از توی جیبم در بیاورم و به صورتم بکشم تا با سوز سرما خشک نشود.
نیمکت سرد بود و یک خروار برف رویش نشسته بود. ترجیح دادم فقط راه بروم. آن شب برف بیدرنگ می بارید. بارش غم و غصه هم توی دلم شدید شده بود. طوفان دلتنگی به قلبم هجوم آورده بود و دلم در تلاطم افتاد. گوشی را از توی بارانی مشکیام درآوردم و عکسی از آن منظره گرفتم. کمی خودم را سبک کردم و به مغازه برگشتم.
همکارم یک لیوان چای توی ماگ سفیدی که برایم هدیه خریده بود ریخت و مقابلم گذاشت. چای را توی دست گرفتم و به بیرون خیره شدم. حال و هوای سالن عجیب بود. دلم میخواست آنلحظه فقط خیرهخیره به برفها نگاه کنم. اما مجبور بودم سفارشات تلفنی و اسنپ را بررسی کنم و مشتریهارا قانع کنم که فعلا سفارش نمیگیریم و جادهها بسته شده است.
شب پرخاطرهای شد. تلخی و شیرینیاش پختهترم کرد. اما چه کسی میداند؟ شاید یکی از آن تارموی سپیدم، همان شب خودش را به رخم کشید.
عکس را از نت برداشتم.