همانا اوست مرهم دردهای نهفتهام
تمرین جلسه 7 نویسندگی خلاق که اینجا میذارمش به یادگار… موضوع این بود یه روزی رو که خیلی تاثیرگذار بود بنویسیم…
اصلا دوست ندارم به آن روز فکر کنم. وقتی چشمانم را میبندم و برای لحظاتی آن روز را به یاد میآورم. تمام تنم گر میگیرد و عرق سردی روی پیشانیام جا خشک میکند. حالا هم حس کسی را دارم که استخوانهایش خُرد شده است و مثل ژلهی شُلو ول توی کاسه لَق میزند.
از عزیزترین کسانم؛ هیچوقت انتظار نداشتم که بعد از چهارروز عذرم را بخواهند. سخت و جانکاه بود. غرور نداشتهام لگدمال شد. حس کسی را داشتم که دیگر هیچکسی را ندارد. با تمام قوایی که در آن 25سال جمع کرده بودم به چشمانم التماس کردم که نبارَد. خداراشکر که برای اولینبار حرفمرا گوش دادند و نباریدند اما به جایش تمام تنم، تمام وجودم بیصدا شکست. مثل آبی که روی زمین میریزد من هم بیمحابا ریختم. انگار تمام تنم را با شمشیر تیزی سلاخی می کردند.
دوزانو روبهروی مادرم نشسته بودم. چشم در چشم نگاهش میکردم. به محض اینکه تلاقی چشمانمان رخ داد، او حرفش را شروع کرد. مثل میت نگاهش میکردم. سرم انقدر سنگین بود که ناخواسته به سمت پایین مایل شد. گاهی فقط از روی اجبار سری به نشانهی تاکید تکان میدادم.
بغض بیخ گلویم را چنگ میزد و چشمانم از غم در حال انفجار بود، اما باید تحمل میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی مجبور باشم اینگونه سرافکنده به گلهای قالی خانهی مادرم چشم بدوزم و خداخدا کنم که زمان متوقف شود و من توی زمین آب شوم.
حرفهای مادرم تمام شد. با صدایی که از ازدیاد غم دورگه شده بود، گلویم را صاف کردم و برای لحظاتی نگاهش کردم و گفتم:” میدونم، شما راست میگید"
سریع شالوکلاه کردم و به سمت محل کارم حرکت کردم. انقدر توی سرم هَروله بود که نفهمیدم چگونه زمان حرکت کرد و ساعت پنج شد. با صدای دیلینگ گوشیام به خود آمدم. پیامی از سوی مادرم آمده بود. پیام را باز کردم. یکهو تمام بدنم سرد شد. دستانم میلرزید. امواجِ مواجِ چشمانم، طوفانی شد و سونامیای در چشمانم بهناگاه رُخداد. قلب نداشتهام برای دقایقی از حرکت ایستاد و من انگار در عالمی دیگر سیر میکردم. یقینا این دوتا تار موی سفیدم همان لحظه سر از ریشه درآورد. به صندلی مشکیام تکیه دادم. دست چپم را پشت گردنم حایل کردم. مقنعهی سورمهایام را روی چشمانم کشیدم.
غمنهفتهای که تا آن روز هنوز توی وجودم شکل نگرفته بود. با جرقهای جوانه زد و رشد لحظه به لحظهاش را حس میکردم. آهی محزون که از درونم در حال جوشیدن بود نفسم را به شماره انداخته بود. باید جواب مادرم را میدادم. مقنعهام را به عقب کشیدم و گوشی را بازحمت مقابل چشمانم قرار دادم. باشهای را برای مادرم سِند کردم و گوشی را روی میز به حال خودش رها کردم.
نمیدانم چگونه ساعت هفت شد و من در آن دوساعت چه روزگاری را گذراندم. فقط میدانم با همکارانم خداحافظی کردم و چادرم را به سر کردم و به سمت خانه راه افتادم. باد پاییزیای که میوزید، چادرم را به پرواز درآورده بود. و روح و روان زخمی من هم توی هوا تلوتلو میخورد. صدای لخلخ کفشهایم را که روی زمین کشیده میشد میشندیم. از صبح چیزی نخورده بودم و نای راه رفتن نداشتم.
به خانه رسیدم. کلید را توی قفل در چرخاندم و توی چهارچوب در، مثل بیدمجنون برای لحظاتی ایستادم. به همه جای خانه نگاه کردم. کمی جلو آمدم و با دست چپم بدون آنکه برگردم در را به شدت بستم. کفشهایم را مقابل جاکفشی نداشتهام درآوردم و وارد خانه شدم. گروپگروپ صدای قلب شکستهام را میشنیدم. صدای قُلقل جوشیدن حُزن را توی سینهام احساس میکردم. به سمت دیوار رفتم و به آن تکیه دادم و روی زمین سُر خوردم. برای اولینبار بود که آنجا در آن ساعت؛ اولین نالهی حزینم را سردادم. ناله از عمق جانم میجوشید. احساس میکردم زمینوزمان هم به حال من گریه میکنند. در و دیوار خانه به سمتم هجوم میآوردند. سکوت خانه و صدای هوهوی باد که به برگهای خشک توی حیاط میخورد همهی اسباب ناراحتیام را فراهم کرده بود.
چادر عربی خاکیام را گوشهای رها کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم. با آب یخی که از توی شیر شُره میکرد، وضو گرفتم. سجادهی سبزم را که گوشهاش سربند یاحسین قرمزی وصل کرده بودم را، رو به قبله پهن کردم. توان روضهخواندن را برای خود نداشتم. تصمیم گرفتم آن شب مهمان صدای گرم حاج مهدی سلحشور باشم. روضه را از توی گوشیام پخش کردم و با شعر “میان خاک و خونی تو ای ماه جوونم” خودم را به جسم بیجان و اربا اربا حضرت علیاکبر سپردم. حالا یک سالیست که او هوای من را دارد و هروقت به یاد آن روز بیفتم، آقا دست مرا میگیرد و آرامم میکند. همانا اوست مرهم دردهای نهفتهی توی سینهام.