روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”