واعتصموا به چادرت بانو
خانم کاپوچینو با واکمن ظاهر میشود
چند روزی بود، سروکلهی خانم کاپوچینو پیدا نشده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. احساس کسی را داشتم که اسپری آسمَش را تمام کرده و نفسش دیگر یاری نمیکند. چند روز پیش که منزل مادرم رفته بودم؛ دیدم دخترم از توی اتاق برادرم بیرون آمد و چیزی دستش بود، از دور نشانم داد و گفت:” مامان این چیه؟” قبل از اینکه من جوابش را بدهم خانم کاپوچینو پرید وسط و گفت:” این واکمَن هستش"
دخترم نگاه معناداری کرد و با دکمههای واکمن وَر رفت. بدون توجه به خانم کاپوچینو به سمتش رفتم. واکمن را از
دستش گرفتم و با چشمان ذوقزدهام واکمن را برانداز کردم.
دکمهی ضبط صدایش را فشار دادم و پرت شدم به هفت سالگیام. کتاب فراسیام را مقابلم باز میکردم و مثل مجریهای تلویزیون اشعار کتاب را میخواندم. طوری قیافه میگرفتم که هرکس مرا با آن حالت میدید فکر میکرد چندسالی است که استخدام رسمی صداوسیما شدهام. از هرجای نوار که دلم میخواست صدایم را ضبط میکردم. برادرم هم مدرسه بود و نمیتوانست دعوایم کند، مادرم هم توی زیرزمین درحال شستن سبزیهای قورمه سبزی بود.
با صدای رسا در حال ضبط شعر بودم که یکهو مادرم از توی زیرزمین فریاد زد:” مهتاااااااا سبد رو از تو آشپزخونه بیار” هول میشوم و سریع دکمه قطع صدا را میزنم و به دنبال سبد میروم.
هربار که برادرم نوارهایش را توی واکمن میگذاشت تا گوش بدهد، با صدای من مواجه میشود و دود از کلهاش بیرون میآمد. انقدر که نوارهایش را خراب کرده بودم دیگر ترجیح داده بود از واکمن استفاده نکند. حالا یک نوار دارم که صدای بچگیام توی آن محفوظ است و حتی آن جیغ بنفش مادرم. صدایی که نه غم داشت و نه دلش شکسته بود. صدای دخترانهی شادی که هروقت گوش میدهمش یاد شیطنتهای دوران کودکیام و جوانی مادرم میکنم و لبهایم به خنده باز میشود.
خانم کاپوچینو دستانم را میگیرد و مرا از توی خاطرات بیرون میکشد. خوشحالم که بعد از چندروز دوباره پیدایش شد و حال مرا سروسامان داد.
چیپس میپس نقول
بعضی وقتها خودت را ملزم به انجام کاری میکنی. برایت بسیار مهم است که طبق قولی که به خودت دادهای، به نحواحسن آنکار را انجام دهی. از زمانی که باخودت قولوقرار میگذاری؛ اتفاقات جدید برایت پیش میآید. مثلا تا آن روز دنبال فلان خوراکی بودی که هرجا را میگشتی با آن مارک پیدایش نمیکردی. اما از آن وقتی که با خودت اتمام حجت میکنی به طور شگفتانگیزی آن را پیدا میکنی. انگار همهی مخلوقات خدا دست به دست هم میدهند که تورا وسوسه کنند، تا از مقصوت دور شوی.
خیلی اراده میخواهد که خطا نکنی. برای مثال برایتان کمی از رژیم گرفتن میگویم.وقتی تصمیم میگیری رژیم بگیری، یکی دوروز اول شاید کمتر به خوراکیهای مورد علاقهات فکر کنی. اما امان از روزی که متوجه میشوی چقدر دلت برای آنها تنگ شده است. خوراکی ها برایت جذابتر به نظر میآیند. حسرت روزهایی را میخوری که دلت میخواست، با خیال راحت یک کاسهی پر تنقلات بخوری.
اگر ارادهات قوی باشد روی نفست پا میگذاری و از خیر آن همه خوراکیهای چشم کور کن میگذری اما اگر کمی سست باشی و تحملت کم باشد در همان اول راه شکست میخوری.
دوسال پیش به طور جدی رژیم غذاییام را همراه با ورزش روزانه رعایت میکردم. طوری بود که وقتی دلم چیزی را که دوست داشتم میخواست عذاب وجدان میگرفتم. بعضی وقتها اگر خیلی هوس میکردم. آن را میجویدم و قورت نمیدادم تا هوسش از سرم بپرد و خیلی راحت هم مغلوبش میشدم و به این پی میبردم که نخوردنش هم کار آسانیست.
حالا مدتها از آن روزها میگذرد. توی مغازه رفته بودم و بستهی چیپس فلفلیای را که دوست داشتم دیدم. از توی قفسه برداشتمش و بدون درنگ گفتم:” باید بعد از مدتها من این چیپس را بخورم.” ارادهام ارادهی چندسال قبل نبود اما اینبار خریدم. چون فکری را که آنروزها میکردم را الان در سر نداشتم. ترجیح دادم کمی ناپرهیزی کنم.
چیپس را با لذت خوردم؛ اما دیگر برایم مزهاش خاص نبود و اصلا چشمانم هم قلبی نشد.
گاهی فکر میکنی یک چیز را به شدت دوست داری چون به آن عادت کردهای اما وقتی دوباره بعدازمدتها به دستش میآوری میبینی اصلا آنطور که قبلا کشتهمردهاش بودی، چنگی به دل نمیزند.
گاهی با خریدن یک چیز کوچک به موضوع بزرگی پی میبری. اینکه شاید اتفاقات زیادی توی زندگیات پیش بیاید
که تلخ یا شیرین باشد. اما تو در آن لحظه و شرایط خاص، بهترین تصمیمت را گرفتی. شاید کسی نتواند درکت کند، اما تمام توانت را گذاشتی تا موضوع را بین خودت حلوفصل کنی.
تا ابد هم تلاش کنید نمیتوانید همه را راضی نگه دارید، پس در درجهی اول به آرامش خودتان فکر کنید. آرامش شما آرامش دیگران را رقم میزند.
یادگاری
بعضی ها معلوم نیست چطوری توی زندگی ما پیدا میشوند. کار خداست و یا اینکه قسمت است را نمیدانم. اما بعضی ها در مرحلهای وارد زندگیمان میشوند تا واسطهای باشند که ما دوباره خودمان را پیدا کنیم. وجود بعضی از دوستان در زندگیام باعث شد خیلی بزرگ بشوم. یاد و خاطراتشان گوشهی قلبم همیشه باقی میماند.
دست خدا به همراهشان
خرمالوی کال نباشیم
وقتی به این خرمالو فسقلی نگاه میکنیم، اولین چیزی که به ذهنمان خطور میکند این است:” واییییی چقدر گوگولیه، چقدر نازه، خیلی کیوته” همهی این جملاتی که به خرمالو نسبت میدهیم؛ درواقع اولین چیزی است که با دیدنش حدس میزنیم.
حالا چاقو را برمیداریم و این خرمالوی ناز را از وسط نصف میکنیم. یک قاچ از آنرا برمیداریم و میچشیم. حالا به نظرتان طعمش چگونه است؟؟؟ آیا مثل ظاهرش قشنگ و خوشمزه است؟؟
خرمالو را با اشتها توی دهان میگذاریم و منتظریم از حلاوتش جان تازه بگیریم، اما طعم گس خرمالو باعث میشود که نتوانیم حتی قورتش بدهیم.
شاید ظاهر خیلی از ما آدمها قشنگ، زیبا و موجه باشد. اما تا با یکی نشست و برخاست نداشته باشیم نمیتوانیم خوبی و بدی اورا تشخیص بدهیم.
گاهی از یک نفر توقع داری همه جوره کنارت باشد. اما وقتی یکلحظه کنارش مینشینی میفهمی مثل این خرمالو گس و نچسب است. حواستان به کسانی که با آنها ارتباط دارید باشد.
بافتنی
همیشه که نیابد با زبان قربانصدقهی عزیزانت بروی. گاهی همین که کاموایی بگیری و برایشان شالگردن ببافی یعنی اینکه از صمیم قلب دوستشان داری.
مدتها بود دست به میل و کاموا نزده بودم. از وقتی نوجوان بودم از مادرم یاد گرفته بودم که سر بیندازم و کشباف ببافم. سال اولی که طلبه شده بودم حوزه برایمان کلاس بافتنی گذاشته بود. آنجا بهتر و حرفهایتر بافتن را یاد گرفتم. اما هروقت که به بافتن فکر میکنم یاد زمانی میفتم که مادرم با دقت یکی زیر و یکی رو را به من میآموخت.
حالا نوبت من است، چرخهی آموزش باید کامل شود. مادر بودن یعنی همین.
پ ن: وقتی دارم میبافم همهی فکر و ذهنم درگیر کتاب خواندن است. 😂 مجبورم هی نوبتی ببافم و یک ورق کتاب بخوانم
بلف میقولی؟
رفتم دخترم رو ببرم مدرسه برف میومد😍
یه گوله برف آوردن برای پسرم که سفارش کرده بود😂
بلف میقولی؟
کف خیابان ۲
چندسال پیش کتاب کف خیابان 1 را خوانده بودم و بسیار دوستش داشتم. دیروز هم شروع کردم به خواندن کتاب کف خیابان2. اما آنطوری که فکر میکردم نظرم را جلب نکرد. تا صفحهی 45 کتاب که جانم به لبم آمد تا به قسمتهای خوبی برسم. اگر بخواهم نظرم را بگویم 5از 10 میدهم. آنطوری نبود که آدم دلش نخواهد کتاب را روی زمین بگذارد.
قسمت.های هیجانانگیزی داشت اما نسبت به کتابهای قبلیاش کمتر بود. فعلا ترجیح میدهممدتی سمت کتابهایش نروم.
کتاب را قشنگ میتوانستیم آخرش را حدس بزنگ گر برایم جذابیت نداشت.
نقاط مثبتی هم داشت اما زیاد توجهم را جلب نکرد.
تنها چیزی که از این کتاب دوست داشتم جلد رویش بود که باعث شد بروم بیرون از خانه و مشغول به عکاسی شوم همین 😅
بچه مشقاتو بنویس
وقتی حرص میخورم سردرد شدید میگیرم.دخترم کلاس اول است و هرهفته قرار است معلمشان دو نشانه به آنها یاد بدهد. واقعا صبر ایوب میخواهد کنار بچهی هفتهسالهات بنشینی و با حوصله تمرینهایش را چک کنی.
الان که این متن را مینویسم سرم دارد سوت میکشد و باید به فکر شام و خانهداری و کشیدن نقشه ی ایران برای دخترم باشم که قرار است فردا نشانهی “ای” را یاد بگیرند.
وقتی کنار دخترم مینشینم و حرص میخورم یاد مادرم میفتم. 😅 یادم است یکبار کفگیر دم دستش بود و وقتی من نمیتوانستم درستوحسابی مشقهایم را بنویسم مادرم با کفگیر از خجالتم در میآمد.🤣 اما حالا همه چیز عوض شده است و باید انقدر با صبر، آرامش، شعر و قصه با بچهها مدارا کنیم که آدم دلش میخواهد دفتر مشق را صدتکه بکند 😂
خانم معلم میگوید روحیهی بچهها مثل برگ گل نازک است و باید با مهربانی با آنها تمرین کنیم. 😅
باید سری بعدی به خانم معلم بگویم که انقدر حرصِ بروز ندادهی توی گلو خشک شده دارم که اگر صبحها هم هدبند سبز را به پیشانیام نچسبانم توفیری برایم ندارد و باز از کلهی صبح تا بوق سگ سر درد مرا ول نمیکند 😅
شهید مدافع حرم جواد محمدی
دیروز جمعهام را اختصاص دادم به خواندن زندگینامه شهید مدافع حرم جواد محمدی. اولین چیز که باعث شد این کتاب را بخوانم اسم کتاب بود. دخترها باباییاند به نظرم آمد که این کتاب از زندگی کسی مینویسد که مرد میدان و پدر مهربانی بوده است.
کتاب را دانلود کردم و شروع به خواندن کردم. در این کتاب به چیزی که خیلی اشاره کرده بود. کمک کردن این شهید به مردم بود. دست همه را میگرفت و بدون منت به همه کمک میکرد.
در خاطراتی که پدرش روایت میکند به این موضوع اشاره کرد که شهید محمدی بعد از شهادتش یک بنر با عکسش مقابل خانهاش نصب کردند. پدر شهید وقتی میبیند یک مرد کنار خانه در تاریکی مشغول گریه است به سمتش میرود. آن جوان هم میگوید؛ این شهید من را از دام اعتیاد نجات داده و دست مرا گرفته است. حال که عکسش را در محل دیدهام خودم را رساندم تا مطمئن شودم. وقتی هم که میفهمد آقا جواد شهید شده ناراحت میشود و همهی مراسمهای شهید را شرکت میکند.
شاید کسانی باشند که مااصلا نخواهیم با آنها در ارتباط باشیم، اما آقا جواد خودش پاپیش میگذاشت و جوانهای محل را هدایت میکرد. این یعنی شهید بزرگوار روح بلندی داشته که حرفش تاثیر گذار بوده است.
این شهید بزرگوار یک دختر هم به نام فاطمه داشتند. به یکدیگر وابسته بودند. اما او هم مثل بقیهی شهدا از دلبستگیهایش دلکند تا رستگار شود.
پس نکتهای که از خواندن این کتاب به دست آوردیم این بود که؛ برای رضای خدا و کمک به خلق کار و تلاش کنیم.
خوش به سعادت همهی آنهایی که از دنیای خود زدند تا به امام حسین ملحق شوند.
کتاب دخترها باباییاند
نویسنده: بهزاد دانشگر
پسرک فلافل فروش
العبد الحقیر و المذنب
این قسمتی از وصیتنامه شهید محمدهادی ذوالفقاری است. جوانی که برای دوری از وسوسههای شیطان دستانش را سوزاند و آتش دنیا را با جان به آتش آخرت خرید.
جوان زاهدی که برای پیدا کردن گمشدهی درونیاش خود را به نجف رساند و درس طلبگیاش را ادامه داد.
از کودکی پرتلاش بوده و برای رضای خدا به همه کمک میکرده است.
برای تصویربرداری از مناطق جنگی به سامرا اعزام میشود و آنجا هم با روحیهی عالی و جهادیاش همهرا شگفتزده میکند.
در این بین 3بار به سامرا اعزام شد و بار آخر در سامرا با یک انتخاری به شهادت رسید. و حالا مزارش در وادیالسلام نجف قرار دارد.
چندسال پیش همراه خواهرم به زیارت مزارش رفتیم.
کتاب کم حجم و خوبی بود.
کتاب پسرک فلال فروش
انتشارات: ابراهیم هادی
خاطرات نیلز قسمت هفتم
روزها می گذشت. اول راه رو با تاکسی میرفتم و بقیه راه رو با پای پیاده میرفتم. این قدم زدنها خیلی به روحیم کمک میکرد که کم نیارم و کار کنم. از ساعت ۱۲ که فیش میگرفتیم تا ۳ کار میکردیم. ۳ تا سه نیم اگر وقت پیدا میکردیم میرفتیم توی سالن نهار میخوردیم. یه لیوان نوشابه با ظرف دربستهی نهارمون که باید خودمون هم میشستیمش. شنبهها نهار ماکارونی بود و شام پیتزا. یکشنبه ها نهار استامبولی بود شام هم پوره و هرشب متفاوت بود.
مادوتا سالندار داشتیم یکی که یه پسر موقر و مهربان بود و اون یکی یه پسر ۱۳ ساله چاق و بی ادب. البته بیادب در صورتی که کسی باهاش دعوا میکرد. در بین این صفات بدش شوخطبع بود. من با این پسر با احترام حرف میزدم. با همه همین رفتار رو داشتم. اما چون در جایگاهی بودم که باید بعضی وقتا تذکر میدادم با احترام به اون شخص متذکر میشدم. این پسر خیلی لجباز بود. چندبار بهش گفته بودم سرجاش بایسته و جواب مشتری رو بده که داره با کیوسک سفارشگیری سفارش میده. یه دستگاهی بود که مشتری خودش سفارشش رو میداد. چون من همزمان تلفن جواب میدادم. خلاصه بهش تذکر دادم اون بی ادبی کرد و من سکوت کردم. گفتم بچس بهش کاری نداشته باشم.
همکار قدیمیم که این بی ادبی رو دید سریع رفت بهش توپید و گفت با خانم میراحمدی درست حرف بزن ایشون صندوقدار و فرد قابل اطمینان مهندس هستش الان تو با این کارت ناراحتش کردی و اون میره به مهندس میگه. اون هم که فکر کرده بود من میرم چقولیش رو میکنم. مثل بچه کوچیکا یه نقشه با خودش میکشه. من هم از همه جا بیخبر. حتی تو این ناراحتی ها هم باز باهاش سلام علیک میکردم اما نمیدونستم که چه کاری کرده.
فردا شب آخر شب سوپروایزر صدام کرد و گفت خانم میراحمدی کارت دارم. رفتم نشستم و شروع کرد به حرف زدن. این پسر پشت من حرف زده بود که من یه ادم اجیر کردم تا بیاد اینو کتک بزنه. من که شاخ دراورده بودم از ناراحتی نمیتونستم حرف بزنم. فقط یک کلام گفتم اقای فلانی مغازه دوربین داره برید چک بکنید و اگر دیدید من خطاکارم خودم از مغازه میرم. انقدر ناراحت بودم که تو سرویس نشستم همه فهمیدند و حالشون بد شد. رسیدم خونه. نشستم روی زمین همونطور با لباس تکه دادم به دیوار و تاجایی که میتونستم گریه کردم. از همه اونایی که باعث شده بودن من به سختی بیوفتم دلگیر بودم و فقط به خدا میگفتم خدایا من جز تو کسی رو ندارم خودت ابروم رو حفظ کن و حق من رو بگیر من بیگناهم و تو اینو میدونی.
تا ساعت ۳ نصف شب با لباس نشستم و گریه کردم. دیگه شام هم نخوردم و خوابیدم. فردا که رفتم سرکار مهندس هم اومد. دخل شب قبل رو بست و رفت. تا رفت بیرون سوار ماشینش بشه رفتم کنار ماشینش و جریان رو براش گفتم. اون که از همه چی باخبر بود. با من به تندی برخورد کرد که چرا وقتی این پسر بی ادبی کرده نرفتم بهش بگم. خلاصه گفتم لطفا دوربین هارو چک کنید و فرد خطاکار رو هم تنبیه کنید. من با این کار از خودم دفاع کردم.
چند روز گذشت. مهندس دیگه پیگیر نبود و من هم با اون سالندار اصلا حرفی نمیزدم و فقط توی دلم از خدا کمک میخواستم. همکار جدیدم که باهاش دوست بودم یک برادرزاده داشت که با اون زندگی میکرد و دنبال کار بود. به شکل معجزه اسایی اون سالن دار با بی ادبی با سوپروایزر دعواش شد و یک شبه اخراج شد. من استراحت بودم. اشپزخونهی فست فود جای دیگه بود و اونجا خوابگاه هم داشت که من اونجا تو یه اتاق استراحت میکردم. از استراحت اومدم و همه همکارام گفتن مژده بده فلانی اخراج شد. من اون لحظه انقدر خوشحال شدم که خدا حقم رو گرفت که اشک از چشمام میومد.
دوستم دستام رو گرفته بود و میگفت مهتا حقا که سیدی🤣 همهی اینها به کنار برادر زادهی دوستم هم تونست از فرداش به جای اون پسره بیاد سرکار…
همهی این اتفاق های بد برای من اتفاق افتاد تا اون پسر که به کار نیاز داشت بیاد سرکار…
حکمت خدا بعضی وقتا ادم رو حیرت میندازه. یکی باید به سختی بیوفته تا اون سختی باعث بشه یکی به خواستش برسه. و اون تهمتی که به من زده شد فقط برای اون بود که خدا کار اون پسر رو درست کنه…
هیچ وقت یادمون نمیره که چطوری خدا هوامون رو داشت…
ادامه داره…
نماز آرزوها
نمازویژهی روزپنجشنبہ
نمازآرزوها
آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میڪرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی ڪشمیرے هر وقت این نماز را میخواند، هدیهاے براے او میرسید»
چهار رڪعت (دو نماز دورڪعتی)
◆در رڪعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
◇در رڪعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
◆در رڪعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
◇در رڪعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
◇بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
◆ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست ڪند.
پیامبر اڪرم صلیاللهعلیهوآله
خداوند متعال بر ڪسی ڪه این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میڪند
آخرین دختر
کتاب آخرین دختر، سرگذشت و داستان زندگی دختری به نام نادیا مراد را روایت میکند که ایزدی است و در روستایی به نام کوچو در شمال عراق زندگی میکند. دختری که در سرش آرزوهای بزرگ دارد اما یکدفعه سر و کلهی داعش پیدا میشود و آرزوهایش همچون سرابی از جلوی چشمانش میگذرند.
یکی از جنایتهای بزرگ داعش، به بردگی گرفتن دختران جوان است که در این کتاب میتوان به گوشهای از این حادثه دردناک پی برد. نادیا هم از جمله همان هزار دختری بود که او را از خانواده و دیارش جدا کردند و به عنوان برده به موصل بردند تا صبیهی نظامیان داعش شود و سرگذشتش به کلی تغییر کند.
در این کتاب 370 صفحهای، لحظه به لحظه خاطرات نادیا روایت می شود. فصل اول کتاب، خاطرات خوبش و در فصل دوم کتاب بیشتر به جنایات داعشیان میپردازد.
کتاب آخرین دختر؛ روایت سرگذشت نادیا مراد از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی داعش
کتاب آخرین دختر
ناشر: کوله پشتی
این معرفی کتاب رو سال 98 نوشته بودم اما الان هم بد نیست دوباره اینجا بذارمش به خاطر حوادث اخیر کشور
شهید مجید شهریاری
شهید مجید شهریاری را آنقدری که باید نمیشناختم. فقط میدانستم که ایشان شهید هستهای کشورمان هستند. دوسال پیش که فیلم زندگی این شهید را از تلویزیون دیدم بیشتر با خصوصیات اخلاقی این شهید بزرگوار آشنا شدم.
شهید مجید شهریاری، مدرس دانشگاه و فیزیکدان و دانشمند هستهای بود.
ایشان بسیار اهل علم آموزی بودند. و در عینحال بااخلاقنیک و اخلاص خود توانسته بودند شناخته شوند.
در قسمتی از فیلم زندگیشان، صبر شهید، بعد از فوت همسر اولش بسیار تاثیرگذار بود. شهید شهریاری ناامید نشدند و همیشه به لطف خدا ایمان داشتند. این ایمان قوی باعث شد دوباره ازدواج کنند و زندگیشان سروسامان بگیرد.
این شهید نماد تلاش و غیرت مردانهای است که با روحیهی وطن دوستی آمیخته شده است.عشقی که به وطنش داشت اورا ثابت قدم نگهداشت.
در قسمتی از وصیتنامه این شهید بزرگوار آمده ؛” امروز عزت و اقتدار اسلام در گرو پاسداری از ارزش های انقلاب اسلامی و استحکام پایه های نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است.”
این قسمت از وصیتنامه شهید شهریاری بسیار کلیدی و مهم است . ایشان با آن همه درسی که شبانهروز خواندند مارا به حفاطت از میهنمان سفارش میکنند.
من هم تا پای جان برای کشورم و ایران عزیزم استوار میمانم.
این عشق به وطن لحظهای از من دور نخواهد شد.
امروز سالروز شهادت این شهید بزرگدار است.
🌹 شهدارا یاد کنیم با ذکر صلوات 🌹
#تولیدی
آینهی شهدا
ظرفهای شام را شستم و دستکش را توی کابینت پرت کردم. گرمم بود، با کلافگی به سمت راست برگشتم و عرق روی پیشانیام را با پشت دست پاک کردم. چشمم به آینهی گوشهی آشپزخانه افتاد. همیشه عکسشان را میدیدم. اما امشب وقتی به آن سمت برگشتم؛ چشمم به عکس شهدا خیره ماند. لبخند حاج قاسم و چشمان باابهت عمار، پر از حرف بود. چند لحظه نگاهشان کردم. صلواتی فرستادم و سریع از این قاب زیبا عکس گرفتم.
آینهها خوب حرفهای ناگفته را هویدا میکنند. شاید چهرهی همهی مارا قشنگ نشان دهند، اما این باطن زشتی با آینه هم زیبا به نظر نمیرسد. مثل آن ملکه توی قصهها که همیشه خطاب به آینه میگفت:"کی از من قشنگ تره؟” آینه هم اسم اورا میبرد، اما وقتی برای اولینبار آینه، سفیدبرفی را به عنوان زیباترین دختر نام برد. ملکه عصبانی شد و دست به هرکاری زد تا سفیدبرفی را از بین ببرد و خودش زیباترین باقی بماند.
حاج قاسم شما هم از همه جهات پاک و زلال بودی. هزارانهزار دشمن در سطح جهان داشتی. اما این شما بودید که ترس را به جان دشمن میانداختید و با عزت و سربلندی شربت شهادت را نوشیدید.
حاج قاسم امشب که شب ولادت حضرت زینب سلام الله علیهاست یاد شما افتادم. یاد فداکاری هایتان یاد شانههای لرزانی که موقع روضه بیصدا تکان میخورد.
حاج قاسم عزیز امشب که در آسمانها در جشن میلاد نوهی رسولالله شرکت کردی، سلام من را هم به خانم برسان و برایم دعا کن.
شما مدافع حرم خانم حضرت زینب بودی و چقدر قشنگ که حالا در کنار ایشان به سعادت رسیدید.
شما یکی از آن ایرانیهای وطندوستی بودید که تا زمانی که جان در بدن دارم به شما و ایرانی بودنتان اتخار میکنم.
ما باختیم اما بد نباختیم
ذرهای از باخت تیم ایران ناراحت نشدم. قرار شده بود چه بردیم و چه باختیم برای بچهها شیرینی بخرم. سرتان را بالا بگرید که برندهی بازی ما ایرانیهای وطن دوست هستیم. در این مدت از سمت دشمنان ایران انتقادهای شدید وحرفهای نامتعارف شنیدیم.
بازیکنان تیمملی و خانوادههایشان تهدید شدند. اما به عشق ایران و ایرانی همهی سختیهارا نادیده گرفتند و 90 دقیقه جنگیدید.
فدای سرشان. هربازی، برد و باختی دارد. آمریکا مدتهاست که بازندهی ایران است. همان موقع که حاج قاسم در کاخ کرملین نماز خواند. آنجایی که برای نابودی اسلام نقشهها میکشیدند.
ما سالهاست آمریکا را شکست دادیم. در دانش هستهای، در سیاست. اما این آمریکاست که نمیخواهد قبول کند که ما همیشه برنده بودیم. از ترس غلبهی ایرانیها سردارمان را به شهادت رساند. دانشمندان هستهای کشورمان را با مظلومیت کشتند.
هر کس دیشب ذرهای به خاطر باخت ایران خوشحال شد. باید بداند که رگ ایرانی ندارد. باید بداند که یک غریبه شرف دارد به یک ایرانیای که به خاطر آزادیاش دست از وطن خود میکشد و شعار مرگ بر دیکتاتور سر میدهد.
از دیشب که گریههای ایرانیهای باغیرت را دیدم، بیشتر به ایرانی بودنم افتخار میکنم. از اینکه هنوز عِرقِ ملی توی سینهی هموطنهایم وجود دارد خوشحال و مسرورم.
تا پای جان برای ایران
ساحل خونین اروند
#به_قلم_خودم #یارمهربان
اولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند.
آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم. احساس کردم چقدر با وجود عظمتت غریبی. فکرش را هم نمیکردم که انقدر به تو و امواجت غبطه بخورم. تو با امواج خروشانت بدن به خوننشستهی شهدای غواص را در آغوش کشیدی. اروند تو چه دل بزرگی داری.
تو حسرت بغل همهی مادران شهدای غواض را در دلت پنهان کردی. همهی دلتنگیهایشان را درون خودت پنهان کردی و برای همین است هروقت کنارت میآیم حال و هوایم عجیب میشود.
امروز کتاب “ساحل خونین اروند” را خواندم. زندگینامه داستانی شهدای غواص. شهید محسن باقریان، شهید محمدرضا و مهدی صالحی.
چقدر قشنگ بود. چقدر این سه شهید بلند پرواز بودند و چقدر حسرتشان را خوردم.
خاطراتشان نامههایی که برای خانواده فرستاده بودند هم سراسر نور و ایمان بود.
تا به حال کتابی که مرتبط با شهدای غواص باشد را نخوانده بودم. خواندن این کتاب عجیب به دلم نشست.
یادشان گرامی❤️
کتاب ساحل خونین اروند
نویسنده: رضا کشمیری
انتشارات: نشر شهید کاظمی
#تولیدی
تو شهید نمیشی
#به_قلم_خودم #یارمهربان
عکس زیبایش روی جلد کتاب توجهم را جلب کرد. جلد کتاب هم میتواند نشاندندهی جذابیت کتاب باشد.
این کتاب را چند وقت پیش در مسابقه یارمهربان یکی از دوستان معرفی کرده بود و همان لحظه در طاقچه نشانش کردم تا بخوانمش.
دیشب خواندمش. خاطرات شهید محمودرضا بیضایی که از زبان برادرش نوشته شده بود.
چیزی از زندگینامه شهید در این کتاب نبود، یعنی اینکه از ا ل بیاید و برای بنویسد که شهید فلان روز به دنیا آمد نه بلکه خاطرات گلچین شدهی شهید بود که برادرش جمعآوری کرده بود.
در کل کتاب خوبی بود که خلوص این شهید بزرگوار را نشان میداد.
این کتاب را یک هفته پیش در مسابقه یار مهربان دوستان معرفی کردند و مشتاق شدم بخوانم که خواندم
کتاب تو شهید نمیشوی
نویسنده: احمدرضا بیضایی
انتشارات:راهیار
لبخند ابراهیم
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
لبخند ابراهیم اشک مرا در آورد. امروز خاطرات شهید حمیدرضا بابالخانی را در کتاب لبخند ابراهیم خواندم.
قبل از خواندن این کتاب او را نمیشناختم. اتفاقا همین لبخند روی جلد کتابش باعث شد کتاب را بخوانم.
چقدر کتاب خوبی بود.
او عاشق همسرش بود.
همسرش را با خود به سوریه برده بود و آنجا در منزلی زندگی میکردند. یک پسر تو راهی داشتند اما بار آخر که برای عملیات آماده شده بود به همسرش گفت: “آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند”
بسیار از خواندن این کتاب لذت بردم.
خوش به حالش که طعم هر دو عشق زمینی و آسمانی را چشید.
این هم پسرش محمدحسن است که هیچ وقت نتوانست در آغوش بگیرتش.
خوش به سعادتش که همنشین امام حسین علیه السلام است.
کتاب لبخند ابراهیم
نویسنده: معصومه جواهری
انتشارات: شهید کاظمی