ادواردور
15 اسفند 1401
در بخشی از کتاب میخوانیم «ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم… بیشتر »
نظر دهید »
تولدت مبارک اربابم
05 اسفند 1401
نمیدانم اول من تورا پیدا کردم یا تو مرا. اما میدانم اول من دوستت داشتم. وقتی از مدرسه برمیگشتم قبل از هرکاری به تو سر میزدم. ایام تولدتهم مشغلهام زیادتر میشد. کتاب حافظ گوشهی کتابخوانهی مادرم را بر میداشتم و خاک رویش را با پارچه نمناکی پاک… بیشتر »
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
25 بهمن 1401
امام حسین چند ساله از دستم ناراحته… اینو احساس میکنم…😭 اما خودش میدونه من پشیمونم و… اقا تورو به علی اکبرت منو ببر کربلا… انشب دلم خیلی هوای شش گوشتو کرده… عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام بیشتر »
گذشته تلخ
25 بهمن 1401
امروز چیزی پیش اومد که برگشتم به روزهای خیلی بدی… قلبم یک لحظه پر شد از دردای زیاد… نمیدونم چطوری اون کسی که نالهی من رو درآورد توقع بی جا داشت… یک لحظه یاد همه صبوری ها افتا م و بغض گلومو چنگ زد… نمیخوام یک لحظه همبهش فکر… بیشتر »
روزمرگی
01 بهمن 1401
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند. بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو… بیشتر »
روزمرگی
01 بهمن 1401
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند. بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی… بیشتر »
اولین دوستت دارم
16 دی 1401
اولین دوستت دارم روبهروی آینه ایستادم و نگاهی به خطو خطوت روی چهرهام انداختم. انعکاس نور لامپ بالای سرم، توی مردمک چشمانم برق میزند. از توی آینه دنیای دیگری را دیدم. دنیایی که بیشتر به دنیای خانم کاپوچینو نزدیک است. خانم کاپوچینو ابروهایش را بالا… بیشتر »
مهمان سرزده
15 دی 1401
مادر زیر سماور را روشن کرد. دختر کوچکش بچه ها را با مهربانی صدا زد و آنها هم با خوشحالی دور وبرش را گرفتند. هرکدام یک گوشهای نشستند. مادر وخواهرش هم گوشهای از خانه روبهروی قبله نشستند و به دیوار تکیه دادند. دو تا سرفه کرد و برای اینکه مجلس به… بیشتر »
معرفی کتاب رویای بیداری
11 دی 1401
دیشب که داستان یکی از شهدای مدافع حرم را از تلویزیون دیدم دلم خواست تا بیشتر با زندگی این شهید آشنا بشوم. اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و شروع کردم به دانلود کتاب. کتاب بسیار قشنگی بود که با خاطرات همسر شهید مصطفی عارفی روایت شده است. کتاب قلم… بیشتر »
برگرد و پس بده تنهایی مرا
11 دی 1401
کیفم را بغل زدم و چادرم را سر کردم و به سمت میدان شهدا راه افتادم. فاطمه و زهرا هم قرار است به من ملحق شوند. قدمزنان به سمت میدان میروم که تلفن همراهم زنگ میخورد، با دستان لرزان دکمهی سبز را میزنم، تا صدای آن ور خط را بشنوم. “الو… بیشتر »
روزمرگی یک مادر
08 دی 1401
عاشق پیادهروی صبحگاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانیام بچسبانم. دستتوی دست با دخترم راهی مدرسه میشویم. بادامها را از توی پوستش جدا میکنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش میدهم. او میرود و من راهم را کج میکنم و به سمت نانوایی… بیشتر »
مامان بریم هیئت؟
07 دی 1401
دوروزمانه فرق کرده است. قدیم مادرها اصرار میکردند، تا در مجالس روضهی خانگی همراهیشان کنیم، اما حالا کودکان به مادرهایشان اصرار میکنند تا به مجالس اهل بیت برویم. این جملهای بود که امروز یکی از خانمهای جوان مجلس به من گفت. خوشحال شدم. برایم جالب… بیشتر »
دلتنگ روضه
06 دی 1401
#به_قلم_خودم #واعتصموا_به_چادر_بانو دفترها مقابلم روی زمین پخش شده اند. مقاتل یکی به یکی کنار دستم محزون بودنشان را به رخم میکشند و قلب سنگین مرا سنگینتر میکنند. خودکارهارا از توی جامدادی هدیهی کوثربلاگ بیرون میآورم. خودکار آبی برای اشعار، خودکار… بیشتر »
نیلز برفی...
04 دی 1401
#به_قلم_خودم پشت صندوق نشسته بودم. از عصر که برف شروع به باریدن کرد، سالن هم شلوغ شد. همه بعد از مدتها از دیدن برف خوشحال شده بودند و با خانواده برای صرف شام به نیلز آمده بودند. من هم دل و دماغی نداشتم که به استراحت بروم. فقط تا محل استراحتم پیاده رفت… بیشتر »
علی بیخیال
30 آذر 1401
آخرین روز پاییز را با کتاب علی بیخیال به پایان رساندم. شهیدی که عطر نمیزد و هروقت میخواست عطرفضا عوض شود، یا حسین میگفت. جوان 19 سالهای که از کودکی روی رفتار و اخلاقش تمرکز کرده بود و به نفس خویش تسلط داشت. خودرا با لذتهای دنیا خوش نمیکرد، تا… بیشتر »
درددل همسر شهید امنیت
28 آذر 1401
صوت حزین قرآن خواندن پدرت گوشهایم را نوازش میکند. چقدر زود بار سفر خود را بستی و مارا با خاطراتت تنها گذاشتی. تو مثل فرشتهای به زندگیام آمدی، زیباییهای خدا را نشانم دادی و حالا راهی سرزمین نور شدی. چادرم را با دستان بیرمقم، کمی توی صورتم جمع… بیشتر »
دلم تنگ کوت است
24 آذر 1401
چقدر دلم میخواست الان کوت بودم و چند کیلومتری با حرم امیرالمومنین و پسرشان فاصله داشتم. از دستان مهربان و سبزهی خانمهای عراقی یک کاسه آبگوشت میگرفتم و با صمون میخوردم. نمیدانم چرا انقدر یکهو دلم تنگ آنجا شد. شاید به این خاطر باشد که امشب شب… بیشتر »
به بهانهی شله زرد
23 آذر 1401
پیرزن با آن روسری سبزش که یک گره محکم به آن زده بود به سمت گونی برنج گوشهی آشپزخانه رفت. با بسماللهی برنج نیمدانه را توی قابلمهی روحی ریخت. توی دلش نجوایی بود. برنج را خیس کرد و به سمت اتاق پسرش عصا زنان رفت. کلید را از زیر گلدان میناکاری که… بیشتر »
معرفی کتاب شاهرخ حر انقلاب
22 آذر 1401
در ۱۳ قرن پس از عاشورا، حر دیگری متولد شد.حری به نام شاهرخ ضرغام. شاهرخ جوان با ابهت و چهارشانه که همه از او میترسیدند. کسی جرات نمیکرد به او بگوید بالای چشمت ابروست. مرداد سال ۱۳۵۸ کردستان به اشوب کشیده شد امامخمینی در یکی از سخنرانیهایش… بیشتر »
خانم کاپوچینو با واکمن ظاهر میشود
16 آذر 1401
چند روزی بود، سروکلهی خانم کاپوچینو پیدا نشده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. احساس کسی را داشتم که اسپری آسمَش را تمام کرده و نفسش دیگر یاری نمیکند. چند روز پیش که منزل مادرم رفته بودم؛ دیدم دخترم از توی اتاق برادرم بیرون آمد و چیزی دستش بود، از… بیشتر »