از دنیای شما فقط پرتقال میخواهم
از دنیای شما فقط یک باغ پرتقال میخواهم. به گوشهای از باغ بروم، زیر درختی بنشینم و مشامم را از عطر خوش پرتقال پُر کنم. همانطور که زانوهایم را بغل گرفتهام به سرتاسر باغ نگاه کنم. صدای جیکجیک پرندگان گوشهایم را بنوازد. از جایم برخیزم، پرتقال رسیدهای را بردارم. پرتقال را بو کنم و همانجا بدون اینکه بشورمش از وسط نصفش کنم و با هیجان بخورمش.
عاشق ترکیب رنگها با هم هستم. سبز و نارنجی ترکیب متضاد زیبایی دارد. شاید یکی از دلایل اینکه باغ پرتقال را دوست دارم این تضاد چشمگیرش است.
دیشب وقتی پرتقالی را پوست کندم و به زیبایی توی بشقابم چیدم و نمک رویش پاچیدم، با اولین برشی که توی دهانم گذاشتم پرت شدم به روزهایی که هیچ وقت از یاد نخواهم برد.
وانتیهایی که توی کوچه پس کوچه ها با بلندگوهایشان از پرتقالهایشان تعریف میکردند. یا آن میوهفروشی که پرتقالهایش را با دستمال تمیز میکرد و توی سبدهای میوه میچید. باید سریعتر خود را به محلکار میرساندم. اما وقتی از کنار میوهفروشیها عبور میکردم، ناخداگاه سرعتم کم میشد. دست خودم نبود هروقت پرتقالی را میدیدم، ناخداگاه به فکر فرو میرفتم.
گاهی اوقات از دست دادن زمان بدترین ظلمیست که آدم به خودش میکند. دقیقا همانجایی که فکرش را هم نمیکنی دزد زمان، میآید و خوشیات را توی کولهاش قایم میکند و بهیکباره تو را از همه چی محروم میکند. و تو وقتی به خودت میآیی که میبینی شب و روزت با هم فرقی ندارد. بدتر از آن، حسرتی است که با هیچ چیز جبران نمیشود.
پرتقال، مرا به همهی آن حسرتکشیدن ها، انتظارها و سختیها کشاند. حسرتهایی که ردپایش هیچوقت از دلم و سوراخسمبههایش پاک نمیشود.
انشالله پرتقال زندگیتون همیشه شیرین باشد.
اخرین نماز در حلب
#به_قلم_خودم
#یارمهربان
من علاقهی زیادی به خواندن کتاب شهدا دارم. مخصوصا شهدای مدافع حرم. خواندن زندگینامه و خاطرات شهدا خیلی به من آرامش میدهد. اکثر کتابهایی که درباره شهدا خواندم. خاطراتشان اشکم را در آورده است و مرا به فکر فرو میبرده است. چند روزی بود کتاب کوری را در طاقچه که حیلی تعریفش را شنیده بودم میخواندم، اما نمیدانم چرا حوصلهام را سر برده بود و فعلا فقط تا صفحه 400 خواندم.
دیروز تصمیم گرفتم این کتاب را بخوانم. تنها بودم. شروع به خواندن کردم. کتاب آخرین نماز در حلب قسمتی از خاطرات و یادداشتهای شهید مدافع حرم عباس دانشگر است که از دوستان و اقوامش روایت شده است با قلم پدر شهید.
نمیدانم چرا این کتاب، انقدر اشک مرا در آورد و به من حس خوب داد. خیلی قشنگ بود. حس میکنم این لبخند شهید آدم را دنبال خودش میکشد. شاید خاطراتش آنقدر سوزناک نبود و همین باعث تعجب من شد که چرا انقدر گریه کردم.
دلم خواست به سمنان سفر کنم و سر مزارش برم. بعد از شهید حمید سیاهکالی این دومین شهیدی ست که دوست دارم به سر مزارش برم.
بخوانید و این کتاب را برای نوجوانها هم تهیه کنید. این شهید تاکید زیادی به خواندن نماز اول وقت دارد.
اگر معرفی کتاب را خواندید یک صلوات هدیه به روح این شهید کنید.
کتاب هفت جن
مدتها بود هیچ کتابی اینطور مرا میخکوب خودش نکرده بود. کتابی که از همان ابتدا چنان چشمانت را به خودش خیره میکند که دستانت برای گذاشتنش روی زمین یاریات نمیکنند. گویی وقف در خواندن جایز نیست و تو موظف هستی بی وقفه تمامش کنی.
کتاب هفت جن کتابی است که نویسنده با آیات و روایات، داستانش را خلق کرده است. شخصیت اصلی داستان، پسر باهوشیست که علوم غیب را میداند و توانایی استفاده از طلسم ها را دارد. او پس از مدت ها ریاضت کشیدن در قبرستان عاشق دختری بهنام «میرانا» میشود که بهکلی زندگیاش را دگرگون میکند. در پس این عشق و عاشقی زمینی، او عشق بینهایت و ابدی را درک میکند و حقایقی را لمس میکند. این کتاب بسیار جذاب است.
کتاب لوثیا یا به عبارت دیگر «لو30یا» جلد دوم کتاب هفت جن است. در این کتاب شخصیتها داستان را روایت میکنند. این شخصیتها« فرشته، جن، پری و انسان » هستند.
کتاب صخور جلد سوم کتاب هفت جن است. این کتاب از جذابیت بالایی برخوردار است. گاهی با شخصیت داستان و عاشق شدنش قند در دلمان آب میشود و گاهی با فراق معشوقش، رنج و آه چاشنی خواندنمان میشود. در این کتاب دو نیروی خیر و شر در حال مبارزه هستند که جذابیت داستان را بالا میبرد..
پیشنهاد میکنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید. جلد چهارمش هم اومده اما هتوز نخوندم.
این هم معرفی قدیمی ست اما چون کتاب خوبی بود دوباره معرفی اش کردم.
کتاب هفت جن، لو30یا، صخور
نشر: کتابستان معرفت
نویسنده: امید کورهچی
امام زمان زندهست
چند روز پیش در راه برگشت از مدرسه، دخترم با شور و هیجان از پیشامدهای آن روز مدرسه برایم تعریف میکرد. از اینکه زنگهای تفریح برای دوستانش قصه میگوید و زنگ تفریحهای بعدی، همه به سراغش میروند تا دخترم برایشان از سرزمین قصهها، قصهی زیبایی را روایت کند.
امروز به طور اتفاقی در مسیر مدرسه دوباره به آن 3 تا قل هو الله رسیدیم. اما اینبار به یاد امام زمان عج الله. از کنار پیچ کوچه گذشتیم و دخترم را نگاه کردم و گفتم:” میدونی که امام زمان هنوز زندهست و شهید نشده؟” برق از کلش پرید و گفت:” عههههه” گفتم: آره مگر یادت نمیآید آخر روضههای خانه مادربزرگ میگویم “خدایا فرج امام زمان مارا زودتر برسان” گفت آره و بلافاصله پرسید پس کجاست؟
نیمی از راه را طی کرده بودیم. شروع کردم از زمان امام حسن عسکری برایش تعریف کردن. از کتابی که چند وقت پیش برایش خواندم، آغاز کردم و او یادش بود. و به طور خلاصه و کودکانه موضوع را برایش شرح دادم. نگران مسیر بود، اما خاطر جمعش کردم که امروز تا در مدرسه همراهیاش میکنم.
با هیجان مثل کسانی که به یک کشف بزرگ رسیدهاند گفت: “حتما برای دوستانم هم تعریف میکنم". حالا امروز دخترم با دست پُر و سوغاتیای که از قم برای دوستانش آورده بود به مدرسه رفت. حالا او با فکری سرشار از عشق به امام زمان امروز برای دوستانش قصهی زندگی امام زمانش را گفت .
شاید مربی طرح امین نباشم، شاید به خاطر بچهها نتوانم هرروز به جلسه بروم و تبلیغ کنم ، اما همین رفت و آمد مادر دختری چیزی برای من کمتر از #تجربه_امین نداشت. حالا دخترم هم مبلغ دختران کلاس اولیست.
حکومت بچه کش
آره همه کار خودمان است. هر مصیبتی که حالا به چشم میبینیم، همهاش کار خودمان است. توی تیم ملی ایران، بزرگ کردند، به اینجا رسیدی و زبانت به اراجیف باز شده است و گندهگویی میکنی.
آری همهاش کار خودمان بود که گندهات کردیم. با دوتا شوت و گل به اینجا رسیدی و حالا خطاب به جمهوری اسلامی میگویی حکومت بچهکش…
بچهکش تو و اقایان بالای سرت هستند…
چقدر دلار گرفتی تا جمهوری اسلامی را بچهکش بخوانی؟؟؟
خاطرات نیلز قسمت چهارم
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به تعریف از کارم. اول از همه از کار و محیط پرسید و من ابراز رضایت کردم. استرس دیگه نداشتم و خوشحال بودم که صاحب کارم ازم راضیه.
اقای مهندس از کار توی دفتر حقوقی پرسید. گفتم اونجا خوبه راضیم. حقوقشم برام کافیه خداروشکر فقط بدیش اینه که اونجا اغلب بیکار هستم. اقای مهندس گفت: خانم میراحمدی میدونی که ۱ماهی هست صندوقدار نداریم و خیلی اذیت شدیم. من توی این ۱ماه از کار شما و امانتداری شما بسیار راضی هستم. تو پرانتز بگم منطور از امانت داری این بود که من هیچ وقت ناخونک نزده بودم به مواد غذایی🤣 و همیشه حواسم به کارم بود. گفتش یک پیشنها کاری میخوام بهتون بدم. گفتم بفرمایید. گفت شما از ۷تا ۴ تو دفتر کار میکنید بعدش میاید اینجا. خیلی شرایطتون سخته. بعدش گفت اونجا چقدر حقوق میگرید؟ گفتم فلان قدر، گفت من همون حقوق رو بیشتر میکنم و با همین حقوقی که اینجا میگیریدمیشه فلان قدر و همینجا توی نیلز به عنوان صندوقدار کار کنید. یهو یه جرقه ای توی سرم زده شد. دقیقا من چند روز پیشش توی دفترحقوقی کنار پنجره ایستاده بودم و از ته دل از خدا خواستم که یک کاری جور کنه تا از اونجا برم سرکار دیگه ای.
به خودم اومدم و دوباره حرف مهندس رو دقیق شدم. گفتم من اونجا قرارداد بستم مدیر اونجا هم از من خیلی راضی هستش موافقت نمیکنه. بعدش گفتم مسئولیت سنگینی هستش من نمیتونم از پسش بربیام، گفتش نه ما به شما اعتماد داریم و تو این مدت فهمیدیم که کاربلد هم هستیم. گفت حالا شما صحبت کن بهم خبر بده.
پاشدم رفتم داخل و دوستام و همکارام بهم تبریک میگفتن فهمیده بودند و میدونستن قطعا. اما من چیزی نگفتم چون قرار بود فعلا به کسی چیزی نگم.
شب رفتم خونه، تصمیمم رو گرفته بودم که ازدفترحقوقی استئفا بدم. فردا صبح رفتم دفتر و به مدیر گفتم و مدیر درجا گفت نه ما از شما راضی هستیم. نکنه کسی حرفی زده یا ناراحت شدین که میخواین برین. گفتم نه. خلاصه از اون اصرار از من انکار. اخر گفت نه. و من برگشتم سر میزم و تا ساعت ۴ مهمون داشت و من منتظر نشسته بودم. بالاخره از اتاق اومدن بیرون و رفتن بیرون.
پاشدم وسایلم رو جمع کردم کلید در رو روی میز گذاشتم و اومدم بیرون. تماس گرفتم و گفتم کلید رو گذاشتم رو میز و این شد استئفا من.
رفتم خونه و سریع رفتم نیلز. اخر شب مهندس پرسید چیشد گفتم از اونجا استئفا دادم. گفت پس خداروشکر. قرارداد رو بستم و من سر یک ماه به لطف و نگاه خدا شدم صندوقدار یه مجموعه…😍 اون شب خیلی خوشحال بودم چون یهو پیشرفت کاری داشتم حقوقم از دوجا کارکردن بیشتر شده بود و حتی دیگه لازم نبود سر صبح از خواب بیدار بشم…
قرار شد از فردا ساعت ۱۲ ظهر برم نیلز… اما دیگه کانترکار نبودم بلکه صندوقدار بودم و یکماهه پیشرفت کرده بودم و خداروشکر میکردم
از اینجا به بعد خاطراتم رو خیلی دوست دارم…
ادامه رو بعدا مینویسم
چاه نکن بهر کسی
چند سال پیش روز عید غدیر کلی مهمان داشتیم. آن زمان فقط دخترم را داشتم و او هم تازه توانسته بود روی پاهای فسقلیاش بایستد و قدم بردارد. دخترم مثل خودمان عاشق مهمانی بود. شاید نیمی از این مهمانیهارا به عشق دخترم و بازیاش با کودکان راه میانداختیم.
من و همسرم چون هردو سیّد هستیم همیشه آن روز مهمانی بزرگی ترتیب میدادیم و اقوام به دیدنمان میآمدند.
ما جوانترین زوج فامیل بودیم و همین باعث شده بود مهمانی در خانهی نقلی ما بیشتر به چشم بیاید. و کودکان مشتق این باشند که به خانهی سیّد رضا بیایند. از طرفی همیشه سوروساتمان به راه بود. برای همه چی تدارک میدیدیم، حتی بازی کودکان.
همیشه با همسرم عقیده داشتیم که هرزمان که مهمان داریم برای تدارک مهمانی از خوراکیهای جدید استفاده کنیم. برای همین هرکس به خانهی ما میآمد میدانست به جای چای اول مجلس، قطعا با شربت پرتقال و شیرینی پذیرایی میشود.
در کنارش تخمهی آفتابگردان، خوراکی ثابت مهمانیهای ما بود.
من آن زمان 2سال بود که ازدواج کرده بودم. قطعا اکثر جهیزیههایم سالم مانده بود حتی آنهایی که در پاگُشا به من هدیه داده بودند. میدانید که ما زنها هم انقدر ریزبین و نکتهسنج هستیم که میدانیم کدوم ظرف را چه کسی هدیه داده است.
مهمانها نوبت به نوبت میآمدند و میرفتند. برای پذیرایی شربتهارا توی لیوانهای پایه بلندی که خیلی قشنگ بود و یکی از اقوام آنرا هدیه داده بود میریختم. مهمانها مشغول خوردن بودند که یکی از مردهای فامیل که میدانست من و همسرم طلبه هستیم رو کرد به همسرم و گفت:” آقا سیّدرضا شما شربتها رو تو شرابخوری میخورید ؟” و یک لبخندی به نشانهی قدرت نفوذ کلامش تحویل همسرم داد. همسرم لبخندی زد اما من چون جریان لیوان را میدانستم چشمانم را از روی گلهای قالی برداشتم و بااحترام گفتم:” اتفاقا این لیوانهارا همسر خودتان به عنوان پاگُشا به ما هدیه داد و ما چون دوستش داشتیم و برایمان ارزشمند بود در مهمانیها استفادهاش میکنیم” آن لبخندی که همین چند ثانیه پیش روی لبهایش بود، تبدیل شد به “ای دل غافل این چه تیکهای بود من انداختم”
این را گفتم تا بگویم هیچ وقت هیچکس را قضاوت نکنید. قضاوت بیجا چیزی جز شرمندگی در پی ندارد. آن لحظه خدا خواست تا من با یادآوری آن خاطره و هدیه، آبروی همسرم را جلو فامیلهایش حفظ کنم. او میخواست مارا زیر سوال ببرد اما خودش زیر سوال رفت. از قدیم میگویند:” چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی.”
پ ن: این همون لیوان هستش که عرض کردم خدمتتون 😅 پسرم از ته کمد کابینت کشیدش بیرون و آخرین بازمانده را از بین برد 😂
خوارج زمان خود نباشید
خیلی کم پیشمیآید که به سراغ کتابهای تاریخی بروم. اما اینبار به خاطر توصیه حاج قاسم به خواندن کتاب الغارات روی آوردم. این کتاب بسیار عالی و پرمحتواست. وقتی شروع کردم از خواندن فصل یک. واقعا متوجه شدم که چقدر حکومت امیرالمونین مشابه این حال و هوای کشور ماست. یقین پیدا کردم که اگر در این زمان ولایت فقیه را قبول نداشته باشیم، فردا روزی که امام زمان عج الله ظهور کنند باز دنبال بهانه میگردیم و ایشان را هم به رسمیت نمیشناسیم.
امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت امیرالمونین است، با خواندن این کتاب، آگاهانهتر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه میکنیم، نظر میدهیم و دفاع میکنیم.
یکی از تلخترین اتفاقات در دوران خلافت امیرالمونین به وجود آمدن خوارج بود. حالا کمی به سالهای دور برویم و چرخی در تاریخ بزنیم.
بعد از اصرارهای فراوان بعد از سالها امیرالمونین خلافت را پذیرفت. در آن زمان معاویه خلافت شام را بر عهده داشت. طی نامهنگاری های فراوان از طرف حضرت به معاویه برای تحویل ولایت شام ن نپذیرفتن او. این انر باعث شد که امیرالمونین 4ماه بعد از جنگ جمل به سوی شام عزیمت کند و در جایی به نام صفین با سپاه معاویه رو به رو شود در صفرسال 37 دو لشکر جنگ را آغاز کردند و 12 رو این جنگ طول کشید.
در شب اخر یکی از منافقین امیرالمومنین پس از خواندن خطبهای اعلام کرد که اگر جنک ادامه پیدا کند نسل عرب از بین میرود. خبر به معاویه رسید و او با عمروعاص مشورت کرد و قرار شد قران هارا بر سره نیزه بزنند تا قران حکم بین دو لشکر قرار بگیرد. بنابر مخالفهای امیرالمونین مجبور شدند با معاویه صلح کنند.
در نتیجه جنگ صفین به خاطر سادگی عدهای و خیانت بعضی افراد و کشته شدن هزاران مفر از کوفیها و اینکه سپاه عراق در حال پیروزی بود که با خدعه عمر و عاص جنگ تمام شد و دو لشکر به شام و کوفه برگشتند
در راه بازگشت سپاه امیرالمونین به کوفه. عدهای از کردهی خود پشیمان شده بودند و به مخالفت با امیرالمومنین پرداختند و راه خود را از امام جدا کردند و وارد کوفه نشدند و در جایی به نام حرورا رفتند. آن حرفشان این بود که حکمیت کار درستی نبود و باید سریعا با معاویه جنگ کنند. اما امیرالمومنین مخالف بود چون او با معاویه عهد کرده بود.
این گروه خوارج نامیده شدند.
بعد از گذشت 7 ماه وقتی امیرالمونین دید که حکمیت نتیجهای در برنداشت دوباره تصمیم گرفت با شامیان بجنگد.
امیرالمونین در حال آمادهسازی نظامیان خود بود که خبر جنایات خولرج به گوش او رسید.
گروهی از خوارج عبدلله بن خباب را به دلیل عدم برائت از امیرالمونین گردن زده و شکم زن باردار او را دریده بودند. این حادثه باعث شد لشکریان به خاطر نا امنی بگویند که اول باید تکلیف خوارج را روشن کرد و بعد با شامیان جنگید. به همین دلیل امیرالمونین به نهروان رفت تا با آنها به گفت و گو بپردازد. اکثر آنها از جنگ کنارهگیری کردند و عدهی کمی که باقی ماند شکست خورد و امیرالمونین پیروز شد.
خوارج هم مردمان سادهاندیش داشت و هم مردمان عابد و زاهد. در این جنگ حدود 4هزار نفر از یاران سابق امیرالمومنین کشته شدند.
حال به این دوران برسیم. چقدر گروه خوارج در این زمان آشناست. کسانی که نان اسلام را خوردند و پشت ولایت فقیه ایستادند. این کتاب از وقایع کمتر دیده شده خلافت امیرالمونین میگوید اما ما در این زمان قشنگ حسش میکنیم. فکر کنیم به همین دلیل خواندن این کتاب مرا به فکر فرو برد.
خوارج زمان خود نباشیم…
کتاب ترجمه الغارات
نویسنده: ابراهیم بن محمد ثقفی
تصویر از گوگل دانلود شده است. این کتاب را از طاقچه خریداری کردم و خواندم.
خاطرات نیلز قسمت سوم
دیگه کارم رو برنامه پیش میرفت. تقریبا چند روزی بود نیلز میرفتم. روز سوم به خاطر حجم کاری بالا من تو دفتر حقوقی رنگ و روم پریده بود. اینو وقتی فهمیدم که همه بهم میگفتن چرا رنگ و رو نداری؟ مریضی؟ اما من خودم میدونستم چمه. چون به شدت فشار روحی سختی رو تو خودم تحمل میکردم. مدیر گفت کاری نداریم شما زودتر برو. البته خودم میخواستم مرخصی بگیرم و برم خونه. رفتم خونه و تا عصر استراحت کردم. حجم کار تو نیلز اون روزا زیاد بود و ایستادن پی در پی هم خیلی سخته.
تو نیلز هنوز یه همکار خانم دیگه لازم بود که کمک دست من باشه. بالاخره یه خانم همکار من شد. حالا دیگه باید تمام تلاشم رو میکردم. دقیقا ۷روز بود که اونجا کار میکردم. با همکار جدید هم خیلی چفت شده بودم. قشنگ کارهارو به نحو احسن دوتایی انجام میدادیم. اصلا اهل دعوا و بحث نبودیم. اتفاقا هردوتامون انقدر باهم به درستی همکاری داشتیم که اون چاقو برمیداشت من سریع کاربعدی رو دست میگرفتم. با هم رقابت هم داشتیم. همین لذت کار رو دوچندان کرده بود.
دختر شوخی بود و یه ذره شیطون همین باعث میشد یه خورده به چشم بیاد. البته شاید در کنار سکوت من اون بیشتر به چشم میومد چون من فقط در صورت نیاز حرف میزدم اما اون به همه چی نظر میداد. خلاصه روزها در پی هم میگذشت. حالا دیگه ۴تا خانم بودیم. یکی صندوق، یکی سالادزن که قدیمیتر از ما بود و بعدش من و این همکار جدیدم.
صندوقدار یهو استئفا داد و دیگه نیومد. من خیلی ازش خوشم میومد. چون بدی ازش ندیده بودم. با رفتن اون جو عوض شد. همکارم هم که سالاد میزد یه هفته رفت مرخصی حالا دیگه رسما کار ما بیشتر شده بود. از طرفی هی هرروز یه صندوقدار جدید میومد اما اوکی نمیشد و میرفت.
من روز ۱۴ کارم مدیراونجا که دیگه اعتمادش رو جلب کرده بودم گفت که از کارم راضیه و اونجا هرکی نظر مدیر رو از لحاظ کاری جلب میکرد. سفته امضا میکرد و قرارداد میبست. خلاصه قرارداد رو بستم و خیلی خوشحال بودم.
دیگه همکارا رو قشنگ میشناختم. یه جوری محرم حرفای دل خانم ها بودم. چون بهم اعتماد داشتن و من همیشه گوش خوبی برای شنیدن حرفاشون داشتم.
نزدیک یک ماه میشد که اونجا کار میکردم اما یهو ورق برگشت و یه شب اخر تایم کاری مدیر که همه یهش میگفتن مهندس رفت داخل سالن و من رو صدا زد…
بقیش رو بعدا مینویسم…
شهدای اقتدار
15 سالم بود که یک روز در مدرسه وسط کلاس درس یک صدای بلند انفجار شنیدیم. اول فکر کردیم زلزله آمده و ترسیدیم اما فهمدیم که احتمالا جایی در نزدیکی ما چیزی منفجر شده است. اصلا فکرش را هم نمیکردیم که چه اتفاق بدی بیخ گوشمان افتاده است.
وقتی به خانه آمدم و اخبار را خواندم فهمیدم که شهید طهرانی مقدم و همکارانش در انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند.
من اصلا شهید حسن طهرانی مقدم را نمیشناختم ناراحتی من منشا دیگری داشت.
آن زمان پدرم فرمانده پایگاه بسیج محله بود و با جوانها خیلی رفت و آمد داشت. یک هفته قبل از انفجار پدرم همراه یکی از جوانها که دوستش بود به منزل آمد تا در تعمیر لولهی آب که به تازگی ترکیده بود به او کمک کند. من اورا اندازه چند لحظه فقط از نیمرخ دیدم. اما حالا در اخبار عکسش را به عنوان شهدای اقتدار به همراه پدر موشکی ایران شهید طهرانی مقدم میدیدم.
خیلی شوکه شدم، همش به هفتهی قبل فکر میکردم و کار کردن شهید مرتضی محمدرضاپور را به یاد میآوردم. اصلا باورکردنی نبود که کسی که همین چند روز پیش دیده باشی حالا به یکباره به خیل شهدا پیوسته باشد.
همه اینها به کنار ما خانواده اورا هم میشناختیم و همین برای ما غمانگیزتر بود.
وقتی داستان زندگی شهدا را میخوانم میبینم که شهدا همیشه دنبال فرصتی بودند تا به یکدیگر کمک کنند.
حالا بعد از مدتها هروقت که سالگرد شهدای اقتدار میشود ناخداگاه به آن روز فکر میکنم.
پدرم در آن زمان خیلی درحال تلاش بود تا خانهای بخریم و نقل مکان کنیم اما به مشکل میخوردیم. اما وقتی شهید مرتضی محمدرضاپور به خانهی ما آمد نور و روشنیرا با خود به منزل ما آورد و مادرم همیشه میگوید: چون شهید مرتضی محمدپور قبل شهادتش به منزل ما آمد، قدمش خیر بودو همان شد که ما توانستیم بعد از مدت ها خانه بخریم.
ما نمیدانستیم او هفته بعدش شهید میشود. اما او شهیدانه زندگی کرد و در آخر شهید شد.
شهدایی که آن روز در کنار شهید حسن طهرانی مقدم بودند خیلی غریب هستند. امشب پدرم و دوستانش به دیدن خانواده این شهید میروند تا عرض ارادتی کنند. تنها کاری که از دست ما بر میآید همین است.
به قول رهبر عزیزمان: زنده نگه داشتن نام شهدا کمتر از شهادت نیست.
به تو از دور سلام
#سلام_به_ارباب
صبح ها را به سلامی
به تو پیوند زنم…
ای سر آغازترین روز
خدا صبح بخیر…
به امیدی که جوابی
ز شما می آید…
گفتم از دور سلامی به
شما، صبح بخیر…
#عشق_فقط_یک_کلام_حسین_علیه_السلام
مهربانو
مهربانو کتاب کم حجم و با قلم روانیست که از زمان تولد حضرت فاطمهالزهرا روایت میکند و تا زمانی که ایشان از دوستدارانش شفاعت میکند ادامه پیدا میکند.
کتاب خوبی بود برای کسانی که میخواهند به طور کلی یک نگاه به زندگانی ایشان داشته باشند.
این کتاب به درد دختران نوجوان هم میخورد. چون با زبانی ساده و دلنشین مارا با زندگی حضرت زهرا آشنا میکند.
در این کتاب میخوانیم که حضور حضرت زهرا در کنار امیرالمونین و دفاع و حمایت ایشان بسیار هدایتگر بوده است.
دوستان میتوانید این کتاب را رایگان در طاقچه مطالعه کنید.
بزرگترین اتفاق از درون آدم شکل میگیرد
زمانی که هنوز مادر نشده بودم در رابطه با تربیت فرزند خیلی جستوجو میکردم تا به نحو احسن کودکم را تربیت کنم. اما به نظر من تا تجربه نکنی هرچقدر هم کتاب بخوانی باز فایدهای ندارد.
به طور مثال گاهی خود من بدون درنظر گرفتن عواقب کارم، خطایی به طور سهوی انجام میدهم. آن لحظه شاید اصلا فکرم را درگیر نکند اما بعدا که این رفتار را در کودکانم مشاهده میکنم، متوجه میشوم که ای دل غافل تو آیینه بودی و بچههایت از روی تو الگو میگیرند.
پس هرزمان که میخواهم از کوره در بروم، یا سکوت میکنم و یا خودم را کنترل میکنم که چیزی نگویم که خودم بعدش پشیمان شوم.
یکی از مهمترین اساس تربیت فرزند این است که بکوشیم اول خودمان را اصلاح کنیم تا الگوی خوبی برای بچههایمان باشیم.
فرزندان، راستی گفتار و درستی رفتارِ پدر و مادر را میبینند، نه امر و نهی های بیهوده ای که خود به آن عمل نمیکنند.
مثل تخم مرغ، اگر با نیروی بیرونی بشکند پایان زندگیست ولی اگر با نیروی داخلی بشکند آغاز زندگیست.
پس همین حالا از خودت شروع کن، چون بزرگترین تغییرات از درون آدمی شکل میگیرد.
پ ن: این هم تخم عروس هلندی هستش. پرندهها تعداد زیادی تخم میذارند اما فقط یکی دوتای آنها نطفه دارند و بقیه پوچ هستند. حالا این رو از کجا میشه فهمید. تخم هارا مقابل نور خورشید قرار میدهیم اگر رگها مشخص شد یعنی نطفه دارد ولی اگر صاف صاف بود یعنی بدون نطفهست و جوجه نمیدهد. این هم یک تخم بدون نطفهست.
شفای دل در حرم حضرت معصومه
وفات حضرت معصومه بدجوری دلتنگش شده بودم. نماز مغرب دست بچهها را گرفتم و به امامزاده حسن رفتیم. خیلی وقت بود دوست داشتم با معرفت به زیارت خانم حضرت معصومه بروم. سرم را به شبکههای ضریح امامزاده حسن چسباندم و دعا کردم که به زودی قسمتمان شود.
سه شنبه دیگر به تاب و تب افتاده بودم و قول پنجشنبه و زیارت را از همسرم گرفتم.
هوا بارانی بود. شوق و ذوق دخترم برای حرم دیدنی بود. بالاخره خانم طلبید و راهی شدیم.
حرم پُر از زائر بود. به سمت ضریح رهسپار شدیم. طبق عادت همیشگی در زدم و وارد شدم. خودم را داخل جمعیت جا دادم و به ضریح رسیدیم. دستی به ضریح میخورد و به صورتی کشیده میشد. خانمی با لهجه قشنگش از خانم معصومه تشکر میکرد.
دستانم را از لابهلای سرها به شبکههای ضریح رساندم. دخترم هنوز کنار من بود و در جمعیت سرش را بالا گرفته بود. از حضرت معصومه خواستم که راهی باز شود تا دخترم زیارت کند. خانمهای پاکستانی از کنارمان رفتند و جا برای زیارت باز شد و دخترم به ضریح چسبید. من هم به لطف خانم سرم را به ضریح چسباندم و برای همه مخصوصا شهدا نیت زیارت کردم.
بعد از سال 96 که با دخترم برای همایش کوثرنت به قم آمده بودیم، این بهترین و لذتبخشترین زیارت من با دخترم بود.
ان شالله قسمت همهی آرزومندان
باران در دل
باران میبارد. همچون دل من که در دوری از حریم امن الهی میگریست. بالاخره بعد از یکسال دوباره راهی حرم خواهر امام رضا علیه السلام شدیم.
اینبار سفر قم را از دل پاک دخترم زینب دارم. او با دل مهربان و پاکش از خانم حضرت معصومه طلب کرد تا مارا دعوت کند. حالا به او میگویم دخترم، یادت نرود از خانم تشکر کنی. او مارا دعوت کرده است و باید از او قدردانی کنیم.
میگویند هرکس میخواهد حضرت زهرا زیارت کند به زیارت حضرت معصومه در قم برود.
خانم جان یا فاطمه الزهرا رزق گریهی فاطمیه مارا بده. ما جز اشک چیزی برای عرض احترام نداریم.
کشته شدن حنایی توسط جمهوری اسلامی
حنایی 14 روزه که تازه سر از تخم در آورده بود. به کمپین نه به قفس اجباری پیوست. این جوجه پس از اعتصاب غذایی چند روزه دیشب در گذشت.
حالا مدافعان عروس هلندی با ساختن هشتگ جوجه، قفس آزادی به حمایت از این جوجه دست به اعتراض زدند
😁
✋ 😅 😂
معرفی کتاب خداحافظ سالار
آن روزهایی که خواندن کتاب شهدای مدافع حرم خیلی به چشم میخورد تعریف این کتاب را شنیده بودم. اما سمتش نرفته بودم چون زیاد سردار همدانی را نمیشناختم. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم که قطعا حکمتی داشته که من بعد از سالها این کتاب را بخوانم.
هرچه از خوبی و قشنگی کتاب بنویسم کم است. کتاب از زبان همسر شهید همدانی بیان شده است. کتابی جذاب و پُرکشش. ابتدای کتاب با شروع سفرشان به سوریه در زمان جنگ شروع میشود و کمکم از خاطرات کودکی همسر شهید ادامه پیدا میکند.
با خواندن این کتاب چقدر به حال شهدا و همسرانشان غبطه خوردم. دور از تجملات و زرق و برق دنیوی. به قول خودشان دنیارا سه طلاقه کرده بودند و برای کشورشان با اخلاص خدمت کردند.
در قسمتی از خاطرات سردار همدانی دختر بزرگشان زهرا خطاب به پدرش میگوید:” بابا سفر اربعین سال گذشته که تنها بودی بهت خوش گذشت یا امسال که با خانواده بودی؟” سردار پاسخ میدهد:” این راه رو باید مثل حضرت زینب با خانواده اومد، خوشی اون در زیبا دیدن سختیهاس.” چقدر این جمله شهید پراز معنا بود. قشنگ با جان و دل حسش کردم. یکی از با معرفتترین زیارتهایی که من هم داشتم همان زیارت اول کربلایم در اربعین 95 با دختر 10 ماههام بود. هیچ وقت شیرینی زیارتی مثل آن را تجربه نکردهام. حتی همهی همسفرهایم نیز آن سفر را با شیرینیاش به یاد میآورند.
چقدر از خواندن این کتاب لذت بردم. خداروشکر با ویژگی عالی و اخلاص شهید سردار حسین همدانی اشنا شدم. خدا انشاالله به ما هم توان بدهد تا بتوانیم اندازهی سر سوزن مثل شهدا زندگی کنیم و آن حلاوت را ما هم بچشیم.
100 در صد پیشنهاد مطالعه
پسرعمو روحالله
پسر عمو به روی شانههای مردم چه زیبا مثل دُری میدرخشیدی. در سیل جمعیتی که به دنبال تابوتت راه افتاده بود، دستانی که بالا آمده بود تا الله اکبر سر دهد و خانوادهات آرام شود دیدنی بود.
الله اکبر به این اقتدارت که همچون روحالله خمینی راه و رسم امیرالمونین را در پیش گرفتی.
شهید روح الله عجمیان در سال 95 برای اعزام به سوریه اقدام میکند اما به خاطر سن کمش مانع او میشوند.
حالا چه زیبا خود را به آغوش امام حسین علیهالسلام رساند
خنده های آرتین
بالاخره خنده را توی چهرهاش دیدم. از لبخند ملیحش لبهای من هم خندید.
لبخندش مردانست حس اقتدار توی صورتش نمایان است.
آرتین جان قربان آن خندهی قشنگت بروم. خیلی خوشحال شدم که برای لحظاتی برق خوشحالی توی چشمانت نشست. خداروشکر.
همهی این حال خوبش قطع به یقین دیدار و همان بوسهای بود که رهبر به صورتش زد…
خدایا شکرت…
بزرگ مرد کوچک
بزرگ مرد کوچ آرتین. این عکسهارا چند سال بعد وقتی قد کشیدی و بزرگ شدی نگاه میکنی و همان حسی که ما به این عکسهایت داشتیم خودت هم آن را در میابی…
قدمهای بزرگت نشان از فکر و اندیشهی بزرگت است. تو بزرگمردی میشوی که قطعا برای فردای ایران کارهای بزرگی خواهد کرد.
رهبر عزیزمان وقتی دست نوازشی بر سر کسی میکشد قطعا افتخار ما خواهد شد.
خدا پشت و پناهت بزرگمرد کوچک ایران…