از دنیای شما فقط پرتقال میخواهم
از دنیای شما فقط یک باغ پرتقال میخواهم. به گوشهای از باغ بروم، زیر درختی بنشینم و مشامم را از عطر خوش پرتقال پُر کنم. همانطور که زانوهایم را بغل گرفتهام به سرتاسر باغ نگاه کنم. صدای جیکجیک پرندگان گوشهایم را بنوازد. از جایم برخیزم، پرتقال رسیدهای را بردارم. پرتقال را بو کنم و همانجا بدون اینکه بشورمش از وسط نصفش کنم و با هیجان بخورمش.
عاشق ترکیب رنگها با هم هستم. سبز و نارنجی ترکیب متضاد زیبایی دارد. شاید یکی از دلایل اینکه باغ پرتقال را دوست دارم این تضاد چشمگیرش است.
دیشب وقتی پرتقالی را پوست کندم و به زیبایی توی بشقابم چیدم و نمک رویش پاچیدم، با اولین برشی که توی دهانم گذاشتم پرت شدم به روزهایی که هیچ وقت از یاد نخواهم برد.
وانتیهایی که توی کوچه پس کوچه ها با بلندگوهایشان از پرتقالهایشان تعریف میکردند. یا آن میوهفروشی که پرتقالهایش را با دستمال تمیز میکرد و توی سبدهای میوه میچید. باید سریعتر خود را به محلکار میرساندم. اما وقتی از کنار میوهفروشیها عبور میکردم، ناخداگاه سرعتم کم میشد. دست خودم نبود هروقت پرتقالی را میدیدم، ناخداگاه به فکر فرو میرفتم.
گاهی اوقات از دست دادن زمان بدترین ظلمیست که آدم به خودش میکند. دقیقا همانجایی که فکرش را هم نمیکنی دزد زمان، میآید و خوشیات را توی کولهاش قایم میکند و بهیکباره تو را از همه چی محروم میکند. و تو وقتی به خودت میآیی که میبینی شب و روزت با هم فرقی ندارد. بدتر از آن، حسرتی است که با هیچ چیز جبران نمیشود.
پرتقال، مرا به همهی آن حسرتکشیدن ها، انتظارها و سختیها کشاند. حسرتهایی که ردپایش هیچوقت از دلم و سوراخسمبههایش پاک نمیشود.
انشالله پرتقال زندگیتون همیشه شیرین باشد.