حکومت بچه کش
آره همه کار خودمان است. هر مصیبتی که حالا به چشم میبینیم، همهاش کار خودمان است. توی تیم ملی ایران، بزرگ کردند، به اینجا رسیدی و زبانت به اراجیف باز شده است و گندهگویی میکنی.
آری همهاش کار خودمان بود که گندهات کردیم. با دوتا شوت و گل به اینجا رسیدی و حالا خطاب به جمهوری اسلامی میگویی حکومت بچهکش…
بچهکش تو و اقایان بالای سرت هستند…
چقدر دلار گرفتی تا جمهوری اسلامی را بچهکش بخوانی؟؟؟
خاطرات نیلز قسمت چهارم
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به تعریف از کارم. اول از همه از کار و محیط پرسید و من ابراز رضایت کردم. استرس دیگه نداشتم و خوشحال بودم که صاحب کارم ازم راضیه.
اقای مهندس از کار توی دفتر حقوقی پرسید. گفتم اونجا خوبه راضیم. حقوقشم برام کافیه خداروشکر فقط بدیش اینه که اونجا اغلب بیکار هستم. اقای مهندس گفت: خانم میراحمدی میدونی که ۱ماهی هست صندوقدار نداریم و خیلی اذیت شدیم. من توی این ۱ماه از کار شما و امانتداری شما بسیار راضی هستم. تو پرانتز بگم منطور از امانت داری این بود که من هیچ وقت ناخونک نزده بودم به مواد غذایی🤣 و همیشه حواسم به کارم بود. گفتش یک پیشنها کاری میخوام بهتون بدم. گفتم بفرمایید. گفت شما از ۷تا ۴ تو دفتر کار میکنید بعدش میاید اینجا. خیلی شرایطتون سخته. بعدش گفت اونجا چقدر حقوق میگرید؟ گفتم فلان قدر، گفت من همون حقوق رو بیشتر میکنم و با همین حقوقی که اینجا میگیریدمیشه فلان قدر و همینجا توی نیلز به عنوان صندوقدار کار کنید. یهو یه جرقه ای توی سرم زده شد. دقیقا من چند روز پیشش توی دفترحقوقی کنار پنجره ایستاده بودم و از ته دل از خدا خواستم که یک کاری جور کنه تا از اونجا برم سرکار دیگه ای.
به خودم اومدم و دوباره حرف مهندس رو دقیق شدم. گفتم من اونجا قرارداد بستم مدیر اونجا هم از من خیلی راضی هستش موافقت نمیکنه. بعدش گفتم مسئولیت سنگینی هستش من نمیتونم از پسش بربیام، گفتش نه ما به شما اعتماد داریم و تو این مدت فهمیدیم که کاربلد هم هستیم. گفت حالا شما صحبت کن بهم خبر بده.
پاشدم رفتم داخل و دوستام و همکارام بهم تبریک میگفتن فهمیده بودند و میدونستن قطعا. اما من چیزی نگفتم چون قرار بود فعلا به کسی چیزی نگم.
شب رفتم خونه، تصمیمم رو گرفته بودم که ازدفترحقوقی استئفا بدم. فردا صبح رفتم دفتر و به مدیر گفتم و مدیر درجا گفت نه ما از شما راضی هستیم. نکنه کسی حرفی زده یا ناراحت شدین که میخواین برین. گفتم نه. خلاصه از اون اصرار از من انکار. اخر گفت نه. و من برگشتم سر میزم و تا ساعت ۴ مهمون داشت و من منتظر نشسته بودم. بالاخره از اتاق اومدن بیرون و رفتن بیرون.
پاشدم وسایلم رو جمع کردم کلید در رو روی میز گذاشتم و اومدم بیرون. تماس گرفتم و گفتم کلید رو گذاشتم رو میز و این شد استئفا من.
رفتم خونه و سریع رفتم نیلز. اخر شب مهندس پرسید چیشد گفتم از اونجا استئفا دادم. گفت پس خداروشکر. قرارداد رو بستم و من سر یک ماه به لطف و نگاه خدا شدم صندوقدار یه مجموعه…😍 اون شب خیلی خوشحال بودم چون یهو پیشرفت کاری داشتم حقوقم از دوجا کارکردن بیشتر شده بود و حتی دیگه لازم نبود سر صبح از خواب بیدار بشم…
قرار شد از فردا ساعت ۱۲ ظهر برم نیلز… اما دیگه کانترکار نبودم بلکه صندوقدار بودم و یکماهه پیشرفت کرده بودم و خداروشکر میکردم
از اینجا به بعد خاطراتم رو خیلی دوست دارم…
ادامه رو بعدا مینویسم
چاه نکن بهر کسی
چند سال پیش روز عید غدیر کلی مهمان داشتیم. آن زمان فقط دخترم را داشتم و او هم تازه توانسته بود روی پاهای فسقلیاش بایستد و قدم بردارد. دخترم مثل خودمان عاشق مهمانی بود. شاید نیمی از این مهمانیهارا به عشق دخترم و بازیاش با کودکان راه میانداختیم.
من و همسرم چون هردو سیّد هستیم همیشه آن روز مهمانی بزرگی ترتیب میدادیم و اقوام به دیدنمان میآمدند.
ما جوانترین زوج فامیل بودیم و همین باعث شده بود مهمانی در خانهی نقلی ما بیشتر به چشم بیاید. و کودکان مشتق این باشند که به خانهی سیّد رضا بیایند. از طرفی همیشه سوروساتمان به راه بود. برای همه چی تدارک میدیدیم، حتی بازی کودکان.
همیشه با همسرم عقیده داشتیم که هرزمان که مهمان داریم برای تدارک مهمانی از خوراکیهای جدید استفاده کنیم. برای همین هرکس به خانهی ما میآمد میدانست به جای چای اول مجلس، قطعا با شربت پرتقال و شیرینی پذیرایی میشود.
در کنارش تخمهی آفتابگردان، خوراکی ثابت مهمانیهای ما بود.
من آن زمان 2سال بود که ازدواج کرده بودم. قطعا اکثر جهیزیههایم سالم مانده بود حتی آنهایی که در پاگُشا به من هدیه داده بودند. میدانید که ما زنها هم انقدر ریزبین و نکتهسنج هستیم که میدانیم کدوم ظرف را چه کسی هدیه داده است.
مهمانها نوبت به نوبت میآمدند و میرفتند. برای پذیرایی شربتهارا توی لیوانهای پایه بلندی که خیلی قشنگ بود و یکی از اقوام آنرا هدیه داده بود میریختم. مهمانها مشغول خوردن بودند که یکی از مردهای فامیل که میدانست من و همسرم طلبه هستیم رو کرد به همسرم و گفت:” آقا سیّدرضا شما شربتها رو تو شرابخوری میخورید ؟” و یک لبخندی به نشانهی قدرت نفوذ کلامش تحویل همسرم داد. همسرم لبخندی زد اما من چون جریان لیوان را میدانستم چشمانم را از روی گلهای قالی برداشتم و بااحترام گفتم:” اتفاقا این لیوانهارا همسر خودتان به عنوان پاگُشا به ما هدیه داد و ما چون دوستش داشتیم و برایمان ارزشمند بود در مهمانیها استفادهاش میکنیم” آن لبخندی که همین چند ثانیه پیش روی لبهایش بود، تبدیل شد به “ای دل غافل این چه تیکهای بود من انداختم”
این را گفتم تا بگویم هیچ وقت هیچکس را قضاوت نکنید. قضاوت بیجا چیزی جز شرمندگی در پی ندارد. آن لحظه خدا خواست تا من با یادآوری آن خاطره و هدیه، آبروی همسرم را جلو فامیلهایش حفظ کنم. او میخواست مارا زیر سوال ببرد اما خودش زیر سوال رفت. از قدیم میگویند:” چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی.”
پ ن: این همون لیوان هستش که عرض کردم خدمتتون 😅 پسرم از ته کمد کابینت کشیدش بیرون و آخرین بازمانده را از بین برد 😂
خوارج زمان خود نباشید
خیلی کم پیشمیآید که به سراغ کتابهای تاریخی بروم. اما اینبار به خاطر توصیه حاج قاسم به خواندن کتاب الغارات روی آوردم. این کتاب بسیار عالی و پرمحتواست. وقتی شروع کردم از خواندن فصل یک. واقعا متوجه شدم که چقدر حکومت امیرالمونین مشابه این حال و هوای کشور ماست. یقین پیدا کردم که اگر در این زمان ولایت فقیه را قبول نداشته باشیم، فردا روزی که امام زمان عج الله ظهور کنند باز دنبال بهانه میگردیم و ایشان را هم به رسمیت نمیشناسیم.
امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت امیرالمونین است، با خواندن این کتاب، آگاهانهتر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه میکنیم، نظر میدهیم و دفاع میکنیم.
یکی از تلخترین اتفاقات در دوران خلافت امیرالمونین به وجود آمدن خوارج بود. حالا کمی به سالهای دور برویم و چرخی در تاریخ بزنیم.
بعد از اصرارهای فراوان بعد از سالها امیرالمونین خلافت را پذیرفت. در آن زمان معاویه خلافت شام را بر عهده داشت. طی نامهنگاری های فراوان از طرف حضرت به معاویه برای تحویل ولایت شام ن نپذیرفتن او. این انر باعث شد که امیرالمونین 4ماه بعد از جنگ جمل به سوی شام عزیمت کند و در جایی به نام صفین با سپاه معاویه رو به رو شود در صفرسال 37 دو لشکر جنگ را آغاز کردند و 12 رو این جنگ طول کشید.
در شب اخر یکی از منافقین امیرالمومنین پس از خواندن خطبهای اعلام کرد که اگر جنک ادامه پیدا کند نسل عرب از بین میرود. خبر به معاویه رسید و او با عمروعاص مشورت کرد و قرار شد قران هارا بر سره نیزه بزنند تا قران حکم بین دو لشکر قرار بگیرد. بنابر مخالفهای امیرالمونین مجبور شدند با معاویه صلح کنند.
در نتیجه جنگ صفین به خاطر سادگی عدهای و خیانت بعضی افراد و کشته شدن هزاران مفر از کوفیها و اینکه سپاه عراق در حال پیروزی بود که با خدعه عمر و عاص جنگ تمام شد و دو لشکر به شام و کوفه برگشتند
در راه بازگشت سپاه امیرالمونین به کوفه. عدهای از کردهی خود پشیمان شده بودند و به مخالفت با امیرالمومنین پرداختند و راه خود را از امام جدا کردند و وارد کوفه نشدند و در جایی به نام حرورا رفتند. آن حرفشان این بود که حکمیت کار درستی نبود و باید سریعا با معاویه جنگ کنند. اما امیرالمومنین مخالف بود چون او با معاویه عهد کرده بود.
این گروه خوارج نامیده شدند.
بعد از گذشت 7 ماه وقتی امیرالمونین دید که حکمیت نتیجهای در برنداشت دوباره تصمیم گرفت با شامیان بجنگد.
امیرالمونین در حال آمادهسازی نظامیان خود بود که خبر جنایات خولرج به گوش او رسید.
گروهی از خوارج عبدلله بن خباب را به دلیل عدم برائت از امیرالمونین گردن زده و شکم زن باردار او را دریده بودند. این حادثه باعث شد لشکریان به خاطر نا امنی بگویند که اول باید تکلیف خوارج را روشن کرد و بعد با شامیان جنگید. به همین دلیل امیرالمونین به نهروان رفت تا با آنها به گفت و گو بپردازد. اکثر آنها از جنگ کنارهگیری کردند و عدهی کمی که باقی ماند شکست خورد و امیرالمونین پیروز شد.
خوارج هم مردمان سادهاندیش داشت و هم مردمان عابد و زاهد. در این جنگ حدود 4هزار نفر از یاران سابق امیرالمومنین کشته شدند.
حال به این دوران برسیم. چقدر گروه خوارج در این زمان آشناست. کسانی که نان اسلام را خوردند و پشت ولایت فقیه ایستادند. این کتاب از وقایع کمتر دیده شده خلافت امیرالمونین میگوید اما ما در این زمان قشنگ حسش میکنیم. فکر کنیم به همین دلیل خواندن این کتاب مرا به فکر فرو برد.
خوارج زمان خود نباشیم…
کتاب ترجمه الغارات
نویسنده: ابراهیم بن محمد ثقفی
تصویر از گوگل دانلود شده است. این کتاب را از طاقچه خریداری کردم و خواندم.
خاطرات نیلز قسمت سوم
دیگه کارم رو برنامه پیش میرفت. تقریبا چند روزی بود نیلز میرفتم. روز سوم به خاطر حجم کاری بالا من تو دفتر حقوقی رنگ و روم پریده بود. اینو وقتی فهمیدم که همه بهم میگفتن چرا رنگ و رو نداری؟ مریضی؟ اما من خودم میدونستم چمه. چون به شدت فشار روحی سختی رو تو خودم تحمل میکردم. مدیر گفت کاری نداریم شما زودتر برو. البته خودم میخواستم مرخصی بگیرم و برم خونه. رفتم خونه و تا عصر استراحت کردم. حجم کار تو نیلز اون روزا زیاد بود و ایستادن پی در پی هم خیلی سخته.
تو نیلز هنوز یه همکار خانم دیگه لازم بود که کمک دست من باشه. بالاخره یه خانم همکار من شد. حالا دیگه باید تمام تلاشم رو میکردم. دقیقا ۷روز بود که اونجا کار میکردم. با همکار جدید هم خیلی چفت شده بودم. قشنگ کارهارو به نحو احسن دوتایی انجام میدادیم. اصلا اهل دعوا و بحث نبودیم. اتفاقا هردوتامون انقدر باهم به درستی همکاری داشتیم که اون چاقو برمیداشت من سریع کاربعدی رو دست میگرفتم. با هم رقابت هم داشتیم. همین لذت کار رو دوچندان کرده بود.
دختر شوخی بود و یه ذره شیطون همین باعث میشد یه خورده به چشم بیاد. البته شاید در کنار سکوت من اون بیشتر به چشم میومد چون من فقط در صورت نیاز حرف میزدم اما اون به همه چی نظر میداد. خلاصه روزها در پی هم میگذشت. حالا دیگه ۴تا خانم بودیم. یکی صندوق، یکی سالادزن که قدیمیتر از ما بود و بعدش من و این همکار جدیدم.
صندوقدار یهو استئفا داد و دیگه نیومد. من خیلی ازش خوشم میومد. چون بدی ازش ندیده بودم. با رفتن اون جو عوض شد. همکارم هم که سالاد میزد یه هفته رفت مرخصی حالا دیگه رسما کار ما بیشتر شده بود. از طرفی هی هرروز یه صندوقدار جدید میومد اما اوکی نمیشد و میرفت.
من روز ۱۴ کارم مدیراونجا که دیگه اعتمادش رو جلب کرده بودم گفت که از کارم راضیه و اونجا هرکی نظر مدیر رو از لحاظ کاری جلب میکرد. سفته امضا میکرد و قرارداد میبست. خلاصه قرارداد رو بستم و خیلی خوشحال بودم.
دیگه همکارا رو قشنگ میشناختم. یه جوری محرم حرفای دل خانم ها بودم. چون بهم اعتماد داشتن و من همیشه گوش خوبی برای شنیدن حرفاشون داشتم.
نزدیک یک ماه میشد که اونجا کار میکردم اما یهو ورق برگشت و یه شب اخر تایم کاری مدیر که همه یهش میگفتن مهندس رفت داخل سالن و من رو صدا زد…
بقیش رو بعدا مینویسم…
شهدای اقتدار
15 سالم بود که یک روز در مدرسه وسط کلاس درس یک صدای بلند انفجار شنیدیم. اول فکر کردیم زلزله آمده و ترسیدیم اما فهمدیم که احتمالا جایی در نزدیکی ما چیزی منفجر شده است. اصلا فکرش را هم نمیکردیم که چه اتفاق بدی بیخ گوشمان افتاده است.
وقتی به خانه آمدم و اخبار را خواندم فهمیدم که شهید طهرانی مقدم و همکارانش در انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند.
من اصلا شهید حسن طهرانی مقدم را نمیشناختم ناراحتی من منشا دیگری داشت.
آن زمان پدرم فرمانده پایگاه بسیج محله بود و با جوانها خیلی رفت و آمد داشت. یک هفته قبل از انفجار پدرم همراه یکی از جوانها که دوستش بود به منزل آمد تا در تعمیر لولهی آب که به تازگی ترکیده بود به او کمک کند. من اورا اندازه چند لحظه فقط از نیمرخ دیدم. اما حالا در اخبار عکسش را به عنوان شهدای اقتدار به همراه پدر موشکی ایران شهید طهرانی مقدم میدیدم.
خیلی شوکه شدم، همش به هفتهی قبل فکر میکردم و کار کردن شهید مرتضی محمدرضاپور را به یاد میآوردم. اصلا باورکردنی نبود که کسی که همین چند روز پیش دیده باشی حالا به یکباره به خیل شهدا پیوسته باشد.
همه اینها به کنار ما خانواده اورا هم میشناختیم و همین برای ما غمانگیزتر بود.
وقتی داستان زندگی شهدا را میخوانم میبینم که شهدا همیشه دنبال فرصتی بودند تا به یکدیگر کمک کنند.
حالا بعد از مدتها هروقت که سالگرد شهدای اقتدار میشود ناخداگاه به آن روز فکر میکنم.
پدرم در آن زمان خیلی درحال تلاش بود تا خانهای بخریم و نقل مکان کنیم اما به مشکل میخوردیم. اما وقتی شهید مرتضی محمدرضاپور به خانهی ما آمد نور و روشنیرا با خود به منزل ما آورد و مادرم همیشه میگوید: چون شهید مرتضی محمدپور قبل شهادتش به منزل ما آمد، قدمش خیر بودو همان شد که ما توانستیم بعد از مدت ها خانه بخریم.
ما نمیدانستیم او هفته بعدش شهید میشود. اما او شهیدانه زندگی کرد و در آخر شهید شد.
شهدایی که آن روز در کنار شهید حسن طهرانی مقدم بودند خیلی غریب هستند. امشب پدرم و دوستانش به دیدن خانواده این شهید میروند تا عرض ارادتی کنند. تنها کاری که از دست ما بر میآید همین است.
به قول رهبر عزیزمان: زنده نگه داشتن نام شهدا کمتر از شهادت نیست.
به تو از دور سلام
#سلام_به_ارباب
صبح ها را به سلامی
به تو پیوند زنم…
ای سر آغازترین روز
خدا صبح بخیر…
به امیدی که جوابی
ز شما می آید…
گفتم از دور سلامی به
شما، صبح بخیر…
#عشق_فقط_یک_کلام_حسین_علیه_السلام
مهربانو
مهربانو کتاب کم حجم و با قلم روانیست که از زمان تولد حضرت فاطمهالزهرا روایت میکند و تا زمانی که ایشان از دوستدارانش شفاعت میکند ادامه پیدا میکند.
کتاب خوبی بود برای کسانی که میخواهند به طور کلی یک نگاه به زندگانی ایشان داشته باشند.
این کتاب به درد دختران نوجوان هم میخورد. چون با زبانی ساده و دلنشین مارا با زندگی حضرت زهرا آشنا میکند.
در این کتاب میخوانیم که حضور حضرت زهرا در کنار امیرالمونین و دفاع و حمایت ایشان بسیار هدایتگر بوده است.
دوستان میتوانید این کتاب را رایگان در طاقچه مطالعه کنید.
بزرگترین اتفاق از درون آدم شکل میگیرد
زمانی که هنوز مادر نشده بودم در رابطه با تربیت فرزند خیلی جستوجو میکردم تا به نحو احسن کودکم را تربیت کنم. اما به نظر من تا تجربه نکنی هرچقدر هم کتاب بخوانی باز فایدهای ندارد.
به طور مثال گاهی خود من بدون درنظر گرفتن عواقب کارم، خطایی به طور سهوی انجام میدهم. آن لحظه شاید اصلا فکرم را درگیر نکند اما بعدا که این رفتار را در کودکانم مشاهده میکنم، متوجه میشوم که ای دل غافل تو آیینه بودی و بچههایت از روی تو الگو میگیرند.
پس هرزمان که میخواهم از کوره در بروم، یا سکوت میکنم و یا خودم را کنترل میکنم که چیزی نگویم که خودم بعدش پشیمان شوم.
یکی از مهمترین اساس تربیت فرزند این است که بکوشیم اول خودمان را اصلاح کنیم تا الگوی خوبی برای بچههایمان باشیم.
فرزندان، راستی گفتار و درستی رفتارِ پدر و مادر را میبینند، نه امر و نهی های بیهوده ای که خود به آن عمل نمیکنند.
مثل تخم مرغ، اگر با نیروی بیرونی بشکند پایان زندگیست ولی اگر با نیروی داخلی بشکند آغاز زندگیست.
پس همین حالا از خودت شروع کن، چون بزرگترین تغییرات از درون آدمی شکل میگیرد.
پ ن: این هم تخم عروس هلندی هستش. پرندهها تعداد زیادی تخم میذارند اما فقط یکی دوتای آنها نطفه دارند و بقیه پوچ هستند. حالا این رو از کجا میشه فهمید. تخم هارا مقابل نور خورشید قرار میدهیم اگر رگها مشخص شد یعنی نطفه دارد ولی اگر صاف صاف بود یعنی بدون نطفهست و جوجه نمیدهد. این هم یک تخم بدون نطفهست.
شفای دل در حرم حضرت معصومه
وفات حضرت معصومه بدجوری دلتنگش شده بودم. نماز مغرب دست بچهها را گرفتم و به امامزاده حسن رفتیم. خیلی وقت بود دوست داشتم با معرفت به زیارت خانم حضرت معصومه بروم. سرم را به شبکههای ضریح امامزاده حسن چسباندم و دعا کردم که به زودی قسمتمان شود.
سه شنبه دیگر به تاب و تب افتاده بودم و قول پنجشنبه و زیارت را از همسرم گرفتم.
هوا بارانی بود. شوق و ذوق دخترم برای حرم دیدنی بود. بالاخره خانم طلبید و راهی شدیم.
حرم پُر از زائر بود. به سمت ضریح رهسپار شدیم. طبق عادت همیشگی در زدم و وارد شدم. خودم را داخل جمعیت جا دادم و به ضریح رسیدیم. دستی به ضریح میخورد و به صورتی کشیده میشد. خانمی با لهجه قشنگش از خانم معصومه تشکر میکرد.
دستانم را از لابهلای سرها به شبکههای ضریح رساندم. دخترم هنوز کنار من بود و در جمعیت سرش را بالا گرفته بود. از حضرت معصومه خواستم که راهی باز شود تا دخترم زیارت کند. خانمهای پاکستانی از کنارمان رفتند و جا برای زیارت باز شد و دخترم به ضریح چسبید. من هم به لطف خانم سرم را به ضریح چسباندم و برای همه مخصوصا شهدا نیت زیارت کردم.
بعد از سال 96 که با دخترم برای همایش کوثرنت به قم آمده بودیم، این بهترین و لذتبخشترین زیارت من با دخترم بود.
ان شالله قسمت همهی آرزومندان
باران در دل
باران میبارد. همچون دل من که در دوری از حریم امن الهی میگریست. بالاخره بعد از یکسال دوباره راهی حرم خواهر امام رضا علیه السلام شدیم.
اینبار سفر قم را از دل پاک دخترم زینب دارم. او با دل مهربان و پاکش از خانم حضرت معصومه طلب کرد تا مارا دعوت کند. حالا به او میگویم دخترم، یادت نرود از خانم تشکر کنی. او مارا دعوت کرده است و باید از او قدردانی کنیم.
میگویند هرکس میخواهد حضرت زهرا زیارت کند به زیارت حضرت معصومه در قم برود.
خانم جان یا فاطمه الزهرا رزق گریهی فاطمیه مارا بده. ما جز اشک چیزی برای عرض احترام نداریم.
کشته شدن حنایی توسط جمهوری اسلامی
حنایی 14 روزه که تازه سر از تخم در آورده بود. به کمپین نه به قفس اجباری پیوست. این جوجه پس از اعتصاب غذایی چند روزه دیشب در گذشت.
حالا مدافعان عروس هلندی با ساختن هشتگ جوجه، قفس آزادی به حمایت از این جوجه دست به اعتراض زدند
😁
✋ 😅 😂
معرفی کتاب خداحافظ سالار
آن روزهایی که خواندن کتاب شهدای مدافع حرم خیلی به چشم میخورد تعریف این کتاب را شنیده بودم. اما سمتش نرفته بودم چون زیاد سردار همدانی را نمیشناختم. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم که قطعا حکمتی داشته که من بعد از سالها این کتاب را بخوانم.
هرچه از خوبی و قشنگی کتاب بنویسم کم است. کتاب از زبان همسر شهید همدانی بیان شده است. کتابی جذاب و پُرکشش. ابتدای کتاب با شروع سفرشان به سوریه در زمان جنگ شروع میشود و کمکم از خاطرات کودکی همسر شهید ادامه پیدا میکند.
با خواندن این کتاب چقدر به حال شهدا و همسرانشان غبطه خوردم. دور از تجملات و زرق و برق دنیوی. به قول خودشان دنیارا سه طلاقه کرده بودند و برای کشورشان با اخلاص خدمت کردند.
در قسمتی از خاطرات سردار همدانی دختر بزرگشان زهرا خطاب به پدرش میگوید:” بابا سفر اربعین سال گذشته که تنها بودی بهت خوش گذشت یا امسال که با خانواده بودی؟” سردار پاسخ میدهد:” این راه رو باید مثل حضرت زینب با خانواده اومد، خوشی اون در زیبا دیدن سختیهاس.” چقدر این جمله شهید پراز معنا بود. قشنگ با جان و دل حسش کردم. یکی از با معرفتترین زیارتهایی که من هم داشتم همان زیارت اول کربلایم در اربعین 95 با دختر 10 ماههام بود. هیچ وقت شیرینی زیارتی مثل آن را تجربه نکردهام. حتی همهی همسفرهایم نیز آن سفر را با شیرینیاش به یاد میآورند.
چقدر از خواندن این کتاب لذت بردم. خداروشکر با ویژگی عالی و اخلاص شهید سردار حسین همدانی اشنا شدم. خدا انشاالله به ما هم توان بدهد تا بتوانیم اندازهی سر سوزن مثل شهدا زندگی کنیم و آن حلاوت را ما هم بچشیم.
100 در صد پیشنهاد مطالعه
پسرعمو روحالله
پسر عمو به روی شانههای مردم چه زیبا مثل دُری میدرخشیدی. در سیل جمعیتی که به دنبال تابوتت راه افتاده بود، دستانی که بالا آمده بود تا الله اکبر سر دهد و خانوادهات آرام شود دیدنی بود.
الله اکبر به این اقتدارت که همچون روحالله خمینی راه و رسم امیرالمونین را در پیش گرفتی.
شهید روح الله عجمیان در سال 95 برای اعزام به سوریه اقدام میکند اما به خاطر سن کمش مانع او میشوند.
حالا چه زیبا خود را به آغوش امام حسین علیهالسلام رساند
خنده های آرتین
بالاخره خنده را توی چهرهاش دیدم. از لبخند ملیحش لبهای من هم خندید.
لبخندش مردانست حس اقتدار توی صورتش نمایان است.
آرتین جان قربان آن خندهی قشنگت بروم. خیلی خوشحال شدم که برای لحظاتی برق خوشحالی توی چشمانت نشست. خداروشکر.
همهی این حال خوبش قطع به یقین دیدار و همان بوسهای بود که رهبر به صورتش زد…
خدایا شکرت…
بزرگ مرد کوچک
بزرگ مرد کوچ آرتین. این عکسهارا چند سال بعد وقتی قد کشیدی و بزرگ شدی نگاه میکنی و همان حسی که ما به این عکسهایت داشتیم خودت هم آن را در میابی…
قدمهای بزرگت نشان از فکر و اندیشهی بزرگت است. تو بزرگمردی میشوی که قطعا برای فردای ایران کارهای بزرگی خواهد کرد.
رهبر عزیزمان وقتی دست نوازشی بر سر کسی میکشد قطعا افتخار ما خواهد شد.
خدا پشت و پناهت بزرگمرد کوچک ایران…
برای خندههای آرتین
من یک مادرم، وقتی فرزندم لبخند میزند و از چیزی خوشحال میشود دوست دارم زمان متوقف شود و آن لحظه را همیشه تا ابد در ذهن و قلبم ثبت کنم. حالا بار دیگر با دیدن خندهی آرتین این حس رادر عمق جانم احساس کردم و ذوقزده شدم.
قطعا مادر و پدر آرتین هم از شادی او شاد شدند. حتی همه ایرانیهایی که این مدت غمگین بودند با دیدن آرتین و خندهاش دلشان ارام گرفت…
آرتین ما همه مادر و خواهر تو هستیم…
خاطرات نیلز قسمت دوم
رسیدم خونه فکر کنم ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه شب بود. خسته بودم طبیعی بود اما یه شوقی داشتم. شامم رو خوردم و یه ذره با گوشی ور رفتم و خوابم برد. صبح ساعت کوک کرده بودم. ۷پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم نونوایی سر خیابون یه نون گرفتم و پیاده تا دفتر حقوقی راه افتادم. راهی نبود ۱۰ دقیقه ای میرسیدم.
رسیدم سماور رو پر آب کردم. صوت شکرگزاری رو پلی کردم و گوش میدادم. همزمان مدیر تماس گرفت و گوشی رو برداشتم و گفتم بله؟ گفت مهمان داره و برای صبحانه میاد ببین توی یخچال تخم مرغ هست یا نه… گفتم بله و گفت اماده باشه تا بیام.
نشستم پشت میز و منتظر بودم همکارا بیان. زنگ دفتر خیلی رو مخ بود و صداش جیغ بود یعنی هرکی زنگ میزد آدم می پرید هوا. اومدن و صبحانه هاشون رو خوردن.
پا درد شدید داشتم. ۷ساعت بدون نشستن سرپا بودم و توی دفتر حقوقی هم همش نشسته بودم و پاهام بدجور باد کرده بود. ساعت ۱۰ بود که دیدم چشمام دیگه باز نمیشه🤣 روی آوردم به نسکافه و یا چای. اما اینم بگم تو دفتر وقتی کارام رو میکردم و تنها بودم چرت میزدم. انقدر اون خواب چرتی بهم میچسبید که خدا میدونه. مدیر هم چون میدونست شب هم میرم جای دیگه کار میکنم زیاد سخت نمیگرفت.
همه بیرون بودن که یهو مدیر زنگ زد گفت مهمون مهم داره و نهار باید تدارک ببینه. گفت فلانی رو میفرستم بره خرید و بیاره. فلانی دست راستش بود اون خریدارو انجام داد و اومد. سریع خرید هارو جابه جا کردیم. و قرار بود جوجه کباب درست کنند. من بیکار بودم و گفتم برنج رو دممیذارم شما خیالتون راحت به مهمان ها و جوجه برسید.
اونجا بالکن هم داشت خلاصه با بسم الله برنج دم گذاشتم و خوب از آب در اومد. قبلا گفته بودم اونحا همه مواد غذایی بود. حتی نسکافه ای که من مجبور بودم بخورم. خلاصه اون روز مهمان ها که تو اتاق مهمان غذا خوردن من هم غذامو تو اشپزخونه خوردم. تنها چیزی که اعصابم رو ریخته بود بهم این بود که جانماز توی اتاق بود و من یادم رفته بود بر دارم. خلاصه رفتم سریع جانماز رو گرفتم و نمازم رو تو اشپز خونه خوندم و دیدم که بهم گفتن برم. فکر کنم ساعت ۲ونیم ۳ بود. منم رفتم خونه.
خسته و کوفته بودم. دراز کشیدم رو تخت فک کنم یه چرتی زدم. و دوباره بلند شدم که برم نیلز. فکر کنم به خاطر خستگیم اسنپ گرفتم. رسیدم و ماسک رو زدم. اون تایم صندوق دار استراحت بود و نصف همکارا توی تایم استراحت بودن و دونه به دونه سر تایمشون میومدم. از خانوم ها فقط من بودم و ۳تا اقا. ساعت ۵تا ۷ چون تایم خاصی نیست نیلز خلوت بود. فقط ردیف کردن بار و این چیزا بود. چنگال هارو توی جای مخصوص و چاقو هارو هم همینطور میذاشتم. نی هارو فرو میکردیم توی جاش و با دستمال همه جای کانتر رو برق مینداختم.
الحق و الانصاف روزای اول کاریم همه بهم کمک میکردن. چون فهمیده بودن من کاری هستم و از زیر کار در نمیرم و همش بهم نکات یاد میدادن. اینم بگم ساعت ۱۱ شب یه ده دقیقه استراحت میدادن که من اون هم میگفتم نمیرم چون خسته نیستم اما اصرار میکردن برم. جلوی کانتر نیمکت پیک ها بود چون اونا سرویس بودم جا بود و کسی نبود و اون ۱۰ دقیقه رو اونجا مینشستم و پیام های گوشیم رو چک میکردم. کم کم اسم پیتزاهار و حفظ کردم منو رو کم کم حفظ میکردم. سعی میکردم قیمت پیتزاها رو یاد بگیرم. اونجا پیتزاهای مختلفی داشت و وقتی نگاه میکردی روزای اول گیج میشدی.
اونجا مهم بود که اسم پیتزا هارو یاد بگیری چون باید فیش رو چک میکردی تا دست گل آب ندی. فیش های پیک و سالن و بیرون بر جدا بود.
البته اینم بگم چند باری سوتی دادم 🤣مدیر اونجا آدم مقرراتی بود و میومد دوربین چک میکرد. چون اونجا دوربین داشت و یه تی وی که میشد همون لحظه دید که کجا هارو دارن چک میکنن. خلاصه من میدیدم اشتباه از من بوده عذر خواهی میکردم. البته اینم بگم چون میدیدن من غرور ندارم و خطام رو پذیرفتم و شرمنده میشدم تا بیشتر حواس جمع کنم هیچ وقت چیزی بهمنگفتن.
اونجا باید حواست می بود که سیب زمینی با پنیر رو اشتباهی ساده به مشتری ندی یا اینکه نوشابه ها جا نمونه. اونجا وقتی فیش میومد نوشابه ها فیشش از دستگاه کنار خانوما در میومد و ما باید نوشابه هارو داخل پلاستیک می انداختیم و فیشش رو بهش منگنه میکردیم تا با سفارش غذاش نوشابش رو بفرستیم.
اینا همه به فرزی کانتر کار بود. منم تا فیش در میومد سریع دست به کار میشدم. اونجا چون اجازه نبود بشینیم بیکار که میشدیم کلافه میشدیم.
اینم بگم محیط اونجا طوری بود که احترام ههه حفظ میشد و کسی حق نداشت اسم کوچیک کسی رو صدا بزنه و محرم نامحرم سر جاش بود. و من هم که به شدت مقید بودم و همه فهمیده بودن. و حتی نقطه مثبت داستان این بود که من انقدر سرم به کار خودم گرم بود و به همه احترام میذاشتم که در مقابل همه با احترام با من حرف میزدن حتی زمانی که اشتباهی میکردم و سوتی میدادم. حتی صندوقدار که یه طورایی مسئول خانوما بود به شدت از من راضی بود.
خب اینم یه نمونه از فیش نیلز که گذاشتم خاطره بمونه اینجا…
حالا تورازای بعد که به جاهای جالب برسیم دوباره این فیش رو رو میکنم. خلاصه بگم اونجا واقعا به من چیزای جدید یاد داد. دختری که با کسی حرف نمیزد و کم کم بیشتر اجتماعی شد و راحت با مشتری حرف میزد و از پیتزاها و موادش میگفت. چم و خم کار دستم اومده بود.
اینم بگم این خاطرات برای سال گذشته هستش
خب بقیش بمونه برای بعد…
ادامه داره…
جادهی یوتیوب
کتاب قصه دلبری و عمار حلب را خیلی وقت پیش خوانده بودم. زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی که بسیار عالی و زیبا بود.
نویسندهی کتاب اقای جعفری علاقهی زیادی به این شهید دارد. کتاب جادهی یوتیوب هم مرتبط با این شهید است.
جادهی یوتیوب از مسیر سفر تا دمشق برایمان میگوید. خاطرات و مبارزات مدافعان حرم را در این کتاب میخوانیم. نویسندهای که همراه دوستش که فیلمبردار است با مشقت فراوان راهی سوریه میشود.
تک به تک هرکدام دنبال خاطرهای از شهید محمدحانی یا همان عمار میگردند. گوش تیز میکنند تا هیچحاطرهای از قلم نیفتد.
کتاب خوبیست اگر علاقه به سفرنامه دارید حتما بخوانید. نویسنده بسیار ظریف نکات طنز را درون کتاب استفاده کرده است که شیرینی کتاب خواندن را در دو چندان میکند.
اسم کتاب خیلی برایم جالب بود. ” جاده یوتیوب” شهید محمدخانی اسم این جاده را که داعشیها مردم را در آنجا سر میبرند و عکسشان را در یوتیوب منتشر میکنند، جادهی یوتیوب گذاشته بود.
اگر دوست داشتین حتما بخوانید.
نه به اعدامنوجوان 13 ساله عربستانی
#به_قلم_خودم
در حال چک کردن اخبار بودم که با دیدن این خبر دود از کلم بلند شد. صدور حک اعدام نوجوان 13 ساله در عربستان یاد گریههای مادر قاتل شهید امنیت فرید کرمپور افتادم. تکتک واژههایش باعث خشمم شد.
نه به اعدام مثل پتکی توی سرم خورد. تیتر خبرهای اینترنشنال و توییتر حامیان داعش و به اسم معترضان ابروهایم را در هم فرو برد.
در عربستان حکم اعدام نوجوان 13 ساله صادر میشود. هیچکس از آنهایی که دم از حقوق بشر میزند صدایش در نمیآید. حالا برای قاتلی که با قساوت قلب ماموران امنیتی را زیر گرفته هشتگ میسازند و نه به اعدام را بولد میکنند.
کاش کسی هم بود نه به اعدام این نوجوان را هم ترند توییتر میکرد.