خانم کاپوچینو با نودالیت ظاهر میشود
#به_قلم_خودم
دیشب بعد از سرفههای شدید دخترم. بهدانهی دمشدهاش را به خوردش دادم. اورا به رختخواب بنفشش سپردم و خودم روانهی هال شدم. تلویزیون مثل همیشه چیز خاصی نداشت و ترجیح دادم دوباره کتاب بخوانم.
خانم کاپوچینو که دید کمی بیحوصلههستم. و شام درستوحسابی نخوردهام برایم از توی کمد مخفی مادرانهام یک بسته نودالیت برداشت و برایم درست کرد. الحق خوب حواسش هست که چطوری مرا از پیلهای که دور خودم میپیچم نجات دهد. باکاسهی قرمز توی دستش به سمتم آمد. چنگال را توی رشتهها فروبرد و تا خرتناق رشتههای فرفری را روانهی دهانم کرد. از کارش خندهام گرفت اما وقتی دیدم میخواهد حالم را خوب کند، خوشحال شدم.
دستی به روی شانههایم کشید. لبخندی حوالهاش کردم و گفتم:” چرا انقدر من دیر تورا پیدا کردم؟” ابروهایش را بالا انداخت و گفت:” من از زمان تولدت کنارت بودم اما تو مرا نمیدیدی” راست میگفت همیشه نادیدهاش میگرفتم.
دستانش را گرفتم و حلقهی نگیندار نازکش را توی دستش برانداز کردم.ببخشید که دیر متوجهات شدم. با خنده پشت دستم را نیشگون گرفت و گفت:” خب حالا برای تلافی اینکه خانم کاپوچینو خوشحالت کرد چیکار میکنی براش؟” گفتم: ” بیا بغلم که آغوشم اندازهی هزارتا کادو میارزد”
سرش را از توی آغوشم بیرون آورد و گفت:” هیچوقت منتظر نباش کسی کمکت کنه، تو باید خودت راه خوب کردن حال خودت رو پیدا کنی. همیشه خودت پیشقدم باش تا حال خودت رو خوب کنی. این اولین گام برای آرامشته. هیچوقت یادت نره ”
به چشمان سیاهش که بغض توی سینهاش را نمایان کرده بود، خیره شدم وگفتم:” چشم مرسی رفیق که همیشه هوامو داری.”
#تولیدی
تو کی هستی
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
نمیدانم از کجا شروع کنم. مدتی بود که از کنار این کوچه رد میشدم و حس خیلی خوبی تمام وجودم را در بر میگرفت. همیشه دوست داشتم بهانهای پیدا شود تا از این کوچهی زیبا و درختش عکس بگیرم. شاید به خاطر این بود که اسم کوچه به نام یک شهید بود، حالم را خوب میکرد.
دیروز که کتاب خانم محمدی @0381496813 به دستم رسید. نشستم و با خوشحالی کتاب را خواندم. خوشحالیام از این بابت بود که اینبار من مهمان شهدای گمنام شده بودم و قبل از اینکه من به سراغشان بروم آنها مرا دعوت کرده بودند.
کتاب “تو کی هستی” خاطرات قشنگ و تاثیرگذاری از کرامات شهدای گمنام را برای ما روایت میکند. کتاب بسیار قشنگی بود. احساسم را بسیار برانگیخت و دوباره چشمانم به عشق شهدا بارید. چند وقت بود نیتی در دل داشتم و آمدن این کتاب به زندگیام یک چراغ سبزی را نشانم داد که مصممتر از قبل راهم را ادامه بدهم.
این اولینبار بود کتابی میخواندم با قلم یکی از دوستان کوثرنتی. خانم محمدی بسیار از قلم شما لذت بردم و از آشنایی با شما خوشحال شدم.
دوستان حتما این کتاب را از خانم محمدی تهیه کنید و بخوانید و معرفیاش را در کوثرنت منتشر کنید.
کتاب تو کی هستی
نویسنده: نرجس خاتون محمدی
انتشارات: بهاردخت
#تولیدی
خاطرات نیلز قسمت ششم
من از همان روز اولی که قرار شد صندوقدار بشم، به اقا مهندس گفته بودم من ۱۰ روز از فلان تاریخ باید از ساعت ۳تا ۵منزل مادرم باشم چون هئیت داره. اولش گفت نمیشه نری و فلان گفتم نه مجلس داره نمیتونم نرم. حالا این وسط چون خودم روضه خون هیئت مادرم بودم باید میرفتم . خلاصه قبول کرد و تایم استراحتم شد همون تایم رفتنم به هئیت مادرم. خیلی سخت بود. همش سرکار بودم و جمعآوری مطالب و اشعار جدید و روضه ها زمان کافی میخواست. مادرم هم نذر داشت که هم روضه حضرت زهرا رو این دهه بخونه و هم روضه یکی دیگه از ائمه رو و من کارم دو برابر شده بود.
شب ساعت ۱۲ونیم میرسیدم تا ۱ غذا میخوردم و خسته و کوفته مینشستم تا سبک پیدا کنم و یادداشت کنم. یادش بخیر خود حضرت زهرا سریع کارم رو راه میانداخت. حالا خاطره این روضه خونیم رو هم تو کوثرنت میذارم اینجا دیگه دربارش نمیگم. خلاصه تا ۳ شب بیدار مینشستم بعضی شبا و فقط مینوشتم. فردا صبحش ساعت ۹ که بیدار میشدم. اگر چیزی پیدا نکرده بودم و یا نوحه باید سریع مینوشتم. خب موقع رفتن هم باید وسایل هییت رو هم با خودم میبردم چون وقت نبود که بیام خونه بعد برم. پس دفتر و قلم و هرچی که لازم بود با خودم میبردم.
یادش بخیر قسمتی از راه رو که باید پیاده میرفتم توی سرما دفتر روضه و مداحی رو دستم میگرفتم و سبکهاشو به خاطر میسپردم چون اصلا تایم استراحت نداشتم که تمیرین کنم.
همهی سبکهای سینه زنی رو توی راه یاد میگرفتم. وقتی سر کار هم میرسیدم همه حواسم به کارم بود. اونجا انقدر درگیر کار میشدم که اصلا یادم میرفت باید یکی دو ساعت دیگه بین عده ای خانم روضه بخونم. از یک جای متفاوت باید وارد یه جا دیگه میشدم. سر تایم اسنپ میگرفتم. سوپروایزر لطف میکرد و نهار من رو زودتر از اشپز میگرفت و انقدر هول هولی میخوردم که سر دلم میموند . یادش بخیر مجبور بودم همه رو در عرض ۵دقیقه بخورم چون اگه نمیخوردم انرژی کم میاوردم و نفسم در نمیومد.
گاهی اوقات پدرم میومد و گاهی اوقات اسنپ میگرفتم. خلاصه وقتی میرسیدم خونه مادرم سریع میرفتم دست و صورتم رو میشستم و تجدید وضو میگردم و زود مجلس رو شروع میکردم. یادمه یبار دیررسیدم به خاطر ترافیک و دیر اومدن اسنپ. بعد مجلس هم سریع برمیگشتم سرکار و کلا تایم استراحتم ۱۰ روز متعلق به حضرت زهرا بود و چه پربرکت بود. وقتی از روضه برمیگشتم حالم خیلی خوب بود. سبک بودم.
یادش بخیر اون همکار قدیمیم میگفت کجا میری میگفتم میرم هییت روضه میخونم خیلی تعجب کرد اما خوشش اومد و گفت دعاش کنم. و همین باعث شد همش بهم بگه براش دعا کنم.
خلاصه اون ۱۰ روز با سختی اما به خوشی گذشت.
بالاخره یک نیروی دیگه هم گرفتیم. همون دوستم که قبلا ازش نوشته بودم اومد نیلز. اولینبار وقتی اومد تو مغازه بهم معرفیش کردن. تا دیدمش یه حسی بهم گفت این باید بمونه پیشم. با مهربونی کار و بهش یاد دادم. خلاصه این دوستم با همکار قدیدم نمی ساخت یعنی اون قدیمیه به این جدیده الکی زور میگفت. چندبار داشت دعواشون میشد که من سریع بین هردوتاشون میرفتم و جداگانه با هرکدوم حرف میزدم تا همه چی ردیف باشه. یادش بخیر انقدر بهش چشم و ابرو اومدم که صبور باش چیزی نگو من اخلاقش رو میشناسم که همیشه میگفت اگه خانم میراحمدی نبود من روز اول رفته بودم.
یه دختر داشت که مجبور بود خونه بزارتش و کار کنه. سر همین من با اون خیلی اخت شدم. چون تنها بود من کنارش بودم تا احساس تنهایی نکنه. اونجا همه الکی بهش زور میگفتن اما من تنها دلخوشیش بودم. به اون دوستم تذکر میدادم بعدش به این میدادم. طوری شد که دوتاشون با هم کنار میومدن. ریزه کاری هارو بهش یاد دادم. زرنگ بود مثل خودم و زود راه افتاد.
یه روز اون ساعت ۱۲ میومد و یه روز همکار قدیدیم شیفتی بود یه شیف تمام وقت یه شیفت نیمه وقت که بینشون تقسیم شده بود. روزایی که قدیمیه تمام کقت بود با اون حرف میزدم و روزایی که جدیده تمام وقت بود اونو توجیه میکردم.
خلاصه با هم بهتر شدن و روز به روز کار بهتر میشد و ما خانم ها خیلی خوب بودیم باهم. چقدر حرف میزدیم و میخندیدم موقع نهار خوردن. چقدر خاطره میگفتن و من میخندیدم.
قسمت بعد رو بعدا مینویسم
ادامه داره
ساحل خونین اروند
اولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند.
آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم. احساس کردم چقدر با وجود عظمتت غریبی. فکرش را هم نمیکردم که انقدر به تو و امواجت غبطه بخورم. تو با امواج خروشانت بدن به خوننشستهی شهدای غواص را در آغوش کشیدی. اروند تو چه دل بزرگی داری.
تو حسرت بغل همهی مادران شهدای غواض را در دلت پنهان کردی. همهی دلتنگیهایشان را درون خودت پنهان کردی و برای همین است هروقت کنارت میآیم حال و هوایم عجیب میشود.
امروز کتاب “ساحل خونین اروند” را خواندم. زندگینامه داستانی شهدای غواص. شهید محسن باقریان، شهید محمدرضا و مهدی صالحی.
چقدر قشنگ بود. چقدر این سه شهید بلند پرواز بودند و چقدر حسرتشان را خوردم.
خاطراتشان نامههایی که برای خانواده فرستاده بودند هم سراسر نور و ایمان بود.
تا به حال کتابی که مرتبط با شهدای غواش باشد را نخوانده بودم. خواندن این کتاب عجیب به دلم نشست.
یادشان گرامی❤️
کتاب ساحل خونین اروند
نویسنده: رضا کشمیری
انتشارات: نشر شهید کاظمی
خانم کاپوچینو
میخواهم از خانم کاپوچینو برایتان بگویم. اصلا این خانم کاپوچینو چطوری یکدفعهی وسط زندگی من سر وکلهاش پیدا شد؟ چطور شد اورا کشف کردم و شناختمش؟ شاید خودم بار اولی که اورا دیدم فکرش را نمیکردم که انقدر دوستش داشته باشم.
خانم کاپوچینو را زمانی پیدا کردم که توی پاییز زیر باران قدم میزدم و اشک میریختم و اورا تکوتنها پیدا کردم. خانم کاپوچینو مهربان بود. به همهی حرفهایم گوش میداد. غرزدن و نقزدنهایم را به جان میخرید و دم نمیزد. حتی بعضی وقتها بیدلیل با او دعوا میکردن و او همیشه حق را به من میداد.
بذارید کمی از ظاهرش برایتان بگویم تا شما هم کمی با او و دل مهربان و بزرگش آشنا شوید. خانم کاپوچینو قد بلند و صورت سفیدی داشت. زیباترین قسمت صورتش را چشمانش دربرگرفته بود. مهربان و ازخود گذشتگیاش همتا نداشت. همیشه با انگشتان کشیدهاش گوشهی چادر عربیاش را میگرفت و استوار راه میرفت. حتی زمانی که از همهی دنیا شاکی بود. زمانی که غمگین بود سر بهزیرتر میشد اما زمانی که کِیفش کوک بود، ترجیح میداد خیره به آسمان باشد و لبخند بزند.
او همراه همیشگی من در روزهای سرد پاییزی بود. کتونیهای مشکیاش را به پا میکرد و توی باران در کنار من راه میرفت. با غم من، غمگین میشد و مثل من شرشر اشک از چشمان مروارید شکلش میچکید. همیشه موقع گریهکردن مژههایش دوبرابر میشد و بهم میچسبید. وقتی هم که گریهاش میگرفت تندتر قدمهایش را برمیداشت. انقدر تند که همیشه از پشت چادر گِلیاش مینالید.
حالا چرا اورا خانم کاپوچینو میخوانم؟ او هیچوقت فکر نمیکرد که انقدر کشته مردهی کاپوچینو است. یک روز که دلش از عالم و آدم گرفته بود و سنگینی حرف مردم را به دوش میکشید و دلش غصهدار بود به پارک نزدیک خانهاش پناه برد. از شانس خوبش، حال آسمان هم مثل دل او بارانی بود. او بدون چتر و یا لباسِ بارانی، روی سنگفرشهای پارک قدم برمیداشت. صورتش را رو به آسمان گرفته بود و باران با اشکهایش قاطی شده بود. هرکس اورا میدید فکر میکرد این همه باران حاصل گولهگوله ریختن اشکهای اوست. همینطور که راه میرفت به یک دکه رسید و به خاطر سردی دستانش تصمیم گرفت نوشیدنی داغ بخورد. از خوردن چای همیشگی طفره رفت و با دیدن کلمه کاپوچینو میخکوب ایستاد و ترجیح داد برخلاف دفعات قبل که اسپرسو دوبل میخورد اینبار کاپوچینو بخورد.
کارت پولش را در مقابل مرد عینکی گرفت و گفت:” آقا لطفا یه کاپوچینو داغ بهم بدین” رمز را گفت و با 15هزار تومان صاحب یک لیوان کاپوچینو داغ شد. برایش تفاوتی نداشت که توی لیوان یکبار مصرف کاپوچینواش را بخورد یا در یک لیوان سرامیکی خوشکل که محتوایش زیبا به نظر بیاید.
کاپوچینو را از دست آقای عینکی گرفت و خودش را بین نیمکتهای پارک پیدا کرد. چادرش را دورش جمع کرد و به آرامی نشست. سرش پایین بود و همینطور که دستانش را دور لیوان حلقه کرده بود تا گرم شود جرعهجرعه کاپوچینواش را مینوشید.
من میگویم کاپوچینو اما تو بخوان زهر هلاهل. با هر جرعهای که از آن کاپوچینو مینوشید. حسرت، دلتنگی، غم، خستگی و هزاران هزار سوال بیجواب را قورت میداد.
هرگز یادم نمیرود، بغض بیصدایش را که با خوردن کاپوچینو پنهان میکرد. فکر میکرد من نمیشناسمش اما او همیشه از چشمهایش غم دلش آشکار میشد.
انگار چشمانش دریای پر تلاطم غم بود.
دریایی که اگر میخواست میتوانست امواج خروشانش را پنهان کند.
هیچوقت راز دلش را برایم فاش نکرد. اما من با زبان دل فهمیده بودم او کیست و چه غم بزرگی را در دلش حمل میکند.
و حالا من کاپوچینو را دوست دارم آن هم به خاطر این که خانم کاپوچینو را دوست دارم.خانم کاپوچینو 4ماه و 3 روز است که از من دور شدی اما من هر روز تو را بیشتر در وجودم پیدا و احساس کردم. ممنون که همیشه در همهی شرایط سخت پرتلاش و استوار ماندی تا دوباره همهی پلهای ریخته شدهی زندگیات را از ابتدا بچینی و دوباره از نو شروع کنی.
خانم کاپوچینو از زمان تولدم تا زمانی که دوباره موقع مرگ در آغوشت بکشم دوستت دارم ❤
جمعتون کاپوچینویی ❤
نکتش رو فهمیدید؟
انار یادت نره
با وسواس یکی از انارهای توی یخچال را برداشتم. مثل یک گلی که غنچههایش شکفتهاند انار را قاچ کردم و میان سفره گذاشتم. اغلب صبحهای جمعه اگر انار داشته باشیم صبحانهی من انار است در این قرار هفتگی فقط زینب شریک من است. انار را با لذت تمام میخورم و از اینکه دانههای انار قرمز است لذت میبرم.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلّم میفرمایند:
انار ، مِهتر همه ميوههاست و هر كس يك انار بخورد ، چهل پگاه ، شيطان خويش را به خشم مىآورد.
صبح جمعه هم بسیار تاکید شده است.
ترشی کلم قرمز
دور سفرهی شام نشسته بودیم. یک قاشق خورش قورمهسبزی توی بشقاب همسرم ریختم و به رسم همیشگی از کار و بار و حوزه پرسیدم. برایم خیلی جالب است که روی زمین مینشینند و به درس گوش میدهند. اوایل سال چند روزی بود که کتابهایش هنوز به دستش نرسیده بود. بدون کتاب سر کلاس حاضر میشد. و من بسیار تعجب میکردم که چرا استادشان که من حاجاقا خطابشان میکنم چیزی به او نمیگوید. القضا فردایش که به حوزه رفته بود، حاجآقا تا چشمش به او خورد گفت:” اقای حسینی پس کتابت کو؟ ” 😁 شوهرم یک لحظه یاد حرف دیشب من میفتد و خندهاش میگیرد و میگوید: “حاجاقا تو راهه داره میاد انشالله"😅
حوزهی آقایان هم مثل خانمها سالهای اخر تحصیل طلبهها انگشتشمار میشوند و از 20نفر 5نفر باقیمیمانند.حالا قسمت جالب این داستان آنجایی بود که فهمیدم تکوتنها در کلاس درس چند روزیست حضور دارد. 😅 فکرش را بکنید، بدون کتاب، تنها شاگرد کلاس باشی دقیق روبهروی استاد هم نشسته باشی و استاد تا اخر کلاس همه حواسش ششدنگ به تو باشد و تو مجبوری باشی هی با سرت تایید کنی که بله استاد درست میفرمایید.😅 وسط حرفش میپرم میگویم:"خب استاد درس هم ازت میپرسه؟” نگاه معناداری میکند و میگوید:"فعلا که نپرسیده امیدوارم مثل دفعهی قبل غافلگیر نشوم از دست تو زن"🤣 زن سید داشتن هم دردسر داره به خدا😅
قابلمهی برنج را نزدیکم کردم و یک کفگیر برنج توی بشقاب پسرم خالی کردم. اما سوالهای من تمامی نداشت😁 شیطنتم تازه گل کرده بود. ترشی کلم قرمزی را که بهتازگی درست کرده بودم و قشنگ جافتاده بود را توی کاسهی سبز ریختم و همانطور که پرکلم را توی دهانم میگذاشتم گفتم:” صدای زنگ تفریحتون چطوریه؟ برای ما یا علی بود” خیرهخیره نگاهم میکند میگوید: زنگ نداریم🤣 پقی میزنم زیر خنده. پس هیچ امیدی ندارید خدا امید هیچکس رو ناامید نکنه🤣 این را که گفتم، انگار چیز تازهای به یادش آمده بود، گفت: “چند روز پیش 3نفر توی کلاس بودیم، معاون آموزش وارد کلاس شد و با یک نگاه نافذ به سمت من قدم برداشت و زد به شونم و گفت: “آقا سید پاشو برو کللاس بغلی بنشین فلان استاد آمده اما شاگردی نداره برو اونجا ادامهی درس را گوش بده. 🤣🤣
تا اینجای صحبتهایش رسید، خودم حدس زدم که شوهرم از حرصش آن لحظه قطعا پلک سمت چپش پریده و مجبور شده بگوید چشم و برود باز تکوتنها در آن کلاس بنشیند.😁 حالا همهی اینها به کنار با خنده میگفت:” اخه چرا با وجود تعداد کم طلبه باید 2 تا کلاس پایه 10 تشکیل بدن؟ حالا من مجبور بودم درسی را که 1هفته پیش یادگرفتم دوباره گوش بدم. 🤣
اخلاقش دیگر بعد از 9سال دستم آمده. خندیدم و با لبخند کشداری که تا بیخگوشهایم کشیده شده بود گفتم:"نترس یکی بود مثه تو، هنوزم زندس"😅 غشغش خندیدم.😅 مثل بچهها شروع کرد به نق زدن. "به خدا اگه فردا هم تکوتنها باشم تو کلاس میرم اعتراض میکنم. اون همه آدم چرا حتما باید میومد سروقت من". منم دوباره شوخی را از سر گرفتم و گفتم: “خوشبهحالت معلم خصوصی برات میذارن تو قدر نمیدونی.🤣🤣
خلاصه جونم بگه براتون که یک نفر دیگر هم به همسرم ملحق شد و الان تو کلاس آن استاد 2نفر حضور دارند😁
بهشت زهرا سلام
بالاخره بعد از خواندن این همه کتاب شهدا و خواندن زندگینامه و خاطرات سرشار از حس خوب آنها و گرفتن رزق معنوی.
شهدا جواب گریههایم را دادند.
مدتها بود از زیارت مزارشان بینصیب بودم اما امروز راهی بهشتزهرا هستم و شهدا من را دعوت کردند…
خدایاشکرت…
به شرط لیاقت دعاگوی دوستان خواهم بود❤️
#به_قلم_خودم
مزار شهید آرمان علی وردی
#به_قلم_خودم #شهید_آرمان_علی_وردی
تا شلوغی مزاری به چشمم آمد، قدمهای تندی برداشتم و تا عکس شهید آرمان را دیدم اشکهایم مثل دونهی مروارید چکید. انقدر گلبارانش کرده بودند که جایی برای دست زدن به مزار نبود.
تا دستانم را به مزارش نزدیک کردم، اولین چیزی که به ذهنم آمد همین بود غریب گیر اوردنت مزارش یک حال و هوای غریبی داشت. قشنگ معلوم بود در آغوش امام حسین علیهالسلام است. چند بار گفتم خوشبهحالت…
واقعا هم خوش به حالش…
مزار شهید محمدحسین محمدخانی
#به_قلم_خودم
میگویند باید شهید بطلبد تا به زیارتش بروی… داشتیم از بهشت زهرا برمیگشتیم، یکدفعه چشمم به عکس شهید محمدحسین محمدخانی خورد. سریع راهم را کج کردم. از شانس ما کسی هم کنار مزارش نبود. با خیال راحت از بچهها عکس گرفتم و زیارت کردیم و فاتحه خواندیم.
موقع برگشت به همسرم گفتم: دیدی منو یادش نرفت؟ مسیرمان جای دیگه بود اما این خون شهید بود که مارا به دنبال خودش کشاند.
به این شهید ارادت ویژه دارم.
جای همه دوستان خالی بود.
ذکری جهت افزایش مال
بعضی وقتها توی یک برههای از زندگی دچار فشار اقتصادی میشوید که فکرشم را نمیکردید. ما مسلمانها تا گرهای در زندگیمان ایجاد میشود سراغ مفاتیحالجنان میرویم.
دو سال پیش من هم همین بیپولیها را تجربه کردم. مدتی بود با مفاتیحالجنان اخت شده بودم. این دعا را دیدم و شروع کردم به خواندش.
این ذکر را باید روزی ۴۰۰ مرتبه پیدرپی در مدت ۶۰ روز خواند.تفاوتی ندارد که ۴۰۰ تا را پشت سر هم گفت و یا ۱۰۰ تا ۱۰۰ در روز تقسیمش کرد. مهم این است که ذکر را ۶۰ روز و ۴۰۰ مرتبه خواند.
من این ذکر را ۲ تا ۳ بار طی ۶۰روز انجام دادم و قبل از ۶۰ روز حاجتم را گرفتم و مشکل مالیام رفع شد. نهایت خواندن این ذکر در جمع ۱ ساعت بیشتر زمان نمیبرد. پس از بلندی ذکر هراس نداشته باشید. چند روزه حفظ میشوید و راحت است. با نیت و حضورقلب بخوانید. ان شالله و توکل به خدا مشکلتان حل میشود.
أسْتَغْفِرُ الله الَّذِي لا إلهَ إِلاّ هوَ الحَيُّ القَيومُ الرَّحْمنُ
الرَّحيمُ بَديعُ السَّماواتِ وَالارضِ مِنْ جَميعِ ظُلْمي
وَجُرْمي وَإسْرافي عَلى نَفْسي وَأتوبُ إليهِ
توصیف غروب آفتاب برای یک نابینا
میخواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمیدانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد میخواهم آنچه را که چشمم میبیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظهای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولینباری نیست که کنار هم توی تراس خانه مینشینیم اما اولینباری است که میخواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرفهایم باشد و خودت را برای یک لحظهی باشکوه آماده کن.
به یاد میآوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر میگذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونههایت را لمس میکرد؟ عطر دستهایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندیست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی میکند. بگذار طور دیگهای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و میخواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرامبخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقهات کنارت باشد. اگرکنارش باشی دوستداری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری.
این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش میکنی. اما گاهی هم میشود که یک نفر را دوست داری و میخواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص میتواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا میشناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر میکشد. درونت را یک حفرهی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ میکنند. چهرهات بی رنگ و رو میشود. زیر چشمانت گود میرود. دستت یخ میکند.
حال زمانی هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو، غروبش بی رنگ و رو میشود. ابرها هالهای از خورشید را درون خودشان میبلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمیدانم توانستهام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدمها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانههاییست که ما خودمان را با آنها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش میبرد.
توصیف غروب آفتاب برای یک نابینا
پ ن: تصویر را همین حالا شکار کردم. و چقدر دوستش دارم
مطالعه آبان ماه
ماه آبان را پشت سر گذاشتیم. سری به گزارش مطالعهی ماه ابان طاقچهام زدم.
34ساعت و 3 دقیقه مطالعه داشتم.
به نظر خودم معمولی بود و باید این ماه بیشتر کتاب بخوانم. باید بیشتر وقتم را در طاقچه بگذارنم.
باید کارهای بیهوده را کنار گذاشت. دنیای کتابها معنویت را درونم تزریق میکند.
انقدر باید خواند تا چکهچکه کلمات از نوک قلم روی کاغذ بریزد و به روحت جانی دوباره دهد.
بنویس تا رسالتت کامل شود.
سلاح ما قلم ماست
#به_قلم_خودم
يا جارَ مَنْ لا جارَ لَهُ
نمازم را تمام کرده بودم. نشسته بودم روی سجاده و با تسبیحی که مادرم اربعین برایم از کربلا آورده بود و با ششگوشه اباعبدلله متبرکش کرده بود ذکر میگفتم. زینب دستان برادر را گرفته بود و دور من میچرخیدند و بازی میکردند. یک لحظه دست علی را گرفت و زود ول کرد و علی روی زمین افتاد.
آن لحظه اصلا به درد پسرم فکر نکردم. آن لحظه تنها چیزی که فکرم را به خودش مشغول کرد این بود که خدایا تا شما و اهلبیت را دارم نمیخواهم به کس دیگری تکیه کنم.
اصلا تکیهگاه واقعی خدا و ائمه هستند. کسانی که اگر ما با آنها کاری نداشته باشیم باز رشتهی اتصال بینمان را یکدفعه پاره نمیکنند.
خیلی سخت است بفهمی کسی که فکر میکردی همهی تکیهگاهت است به یکباره خودش را عقب بکشد و تو با همهی توانت به زمین بخوری و انقدر شوکزده شوی که نتوانی برای مدتی قدرت تفکر داشته باشی.
تو با خیال راحت، با فکری آرام خودت را تکیهداده بودی به آدمی که مثل پَر کاه سبک بود. اما وقتی که با جاخالی دادنش مواجه میشوی تازه میفهمی ای دل غافل خدایا شرمندت هستم که به جز شما کس دیگری را تکیهگاه خواندم.
ای معبود مهربان و بخشندهی من تنها کسی که لایق به تیکهگاه بودن است فقط خود شما هستید. شما هرچقدر هم از دست بندهات شاکی باشی. دست آخر باز خودت آن را نجات میدهی.
يا جارَ مَنْ لا جارَ لَهُ
عاشق این قسمت از دعای مشلول هستم. اگر دوست دارید با خدا خلوت داشته باشید حتما دعای مشلول را روزانه بخوانید که بسیار موثر است.
کلاس نویسندگی خلاق
ظرفهای نهار را شستم، به هال سر و سامانی دادم، خوراکیهایشان را توی کمد همیشگی گذاشتم و به دخترم تاکید کردم، وقتی من سر کلاس هستم با علی دعوا نکند و صدای تلویزیون را هم زیاد نکند. 😃
نیم ساعت بعد حس کردم یکی بیرون اتاق در حال رژه رفتن است، گفتم بچهها چی شده؟ دخترم با لیوان چای و پسرم با سوهان وارد اتاق شد 😍
آخ که چقدر چسبید درکنارشان چای خوردم و تمرین مینوشتم…
آخ جون مدرسه تعطیله
#به_قلم_خودم
زمانی که بچه مدرسهای بودم، هروقت آسمان شروع به باریدن برف میکرد، به خدا التماس میکردم که ای خدا فردا مدرسه تعطیل بشه بریم بیرون برف بازی و سرسره بازی😅 صبح که از خواب بیدار میشدم اول از پنجره بیرون را چک میکردم و بعدش تلویزیون را روشن میکردم و زیرنویس شبکه خبر را میخواندم. اگر تعطیل بود که با خوشحالی زیر پتو میچپیدم و اگر باز بود که با کلی غرغر راهی مدرسه میشدم.😂
حالا دیشب آخر وقت شاد را چک کردم، به خاطر آلودگی هوا مدارس تعطیل بود. دیگه بعد از 26سال سن فکرش را نمیکردم انقدر از تعطیلی مدرسه خوش حال شوم 😂 انقدر خوشحال شدم که به شوهرم گفتم دیدی دعای صبحم برآورده شد🤣 اخه صبح همان روز انقدر خسته بودم، توانایی نداشتم بلندشوم صبحانه درست کنم، از رختخواب دل بکنم و آن
هِد سفت را به پیشانیام بچسبانم و حواسم باشد سینوزیتم عود نکند. دستدر دست دخترک با او به مدرسه بروم. حالا امروز که تعطیل بود فکر نکنید پتو را بغل کردم و راحت خوابیدم.هرگز😄 ساعت کوک کردم تا همسر به موقع به حوزه رود، بچهها طبق عادت ساعت 7 پاشدند و الان که این متن را تایپ میکنم در حال شنیدن شعر کارتون شبکه پویا ” اتوبوس خوب ما سامی کوچچچچک” هستم. 😂 همان بهتر که دعا نکنم تعطیل شود. قدیم ما تا میفهمدیم تعطیل شدیم انقدر ذوق میکردیم که از خوشحالی خوابمان نمیبرد🤣
یادش بخیر. دوران شیرینی بود. اما آن موقع قدرش را نمیدانستیم. همه چیز را زمانی درک میکنیم که آن را از دست دادهایم.
شهید نوید صفری
#به_قلم_خودم #یارمهربان
دلی بزرگ میخواهد بدانی که فقط مدتی میتوانی حضورش را کنار خودت حس کنی. طعم دیدارهای عاشقانهی شهدایی را زیر لب بچشی اما بدانی که برای هدف بزرگتری تن به این “بله” گفتن دادی.
سخت است بفهمی رفیق روزهای تنهاییات، یار بهشتزهراییات، همسر نوربالایت کی به رفقای شهدیش میپیوندد.
افسوس خوردن کار خوبی نیست، اما بسیار افسوس میخورم به آن زنهایی که خدا خواست تا اندکزمانی کنار مردان بی ادعایی زندگی کنند و طعم شیرین زندگی واقعی را بچشند.
زندگیای که چیزی جز لذت دیدار با یار اصلی یعنی خدا را در خود نگنجانده است. شاید تعبیر زندگی با طعم خدا مصداق این عبارت باشد.
امروز کتاب “شهید نوید” را خواندم. زندگینامهای با روایت، پدر،مادر،خواهر و همسر شهید که به صورت خاطرات نوشته شده بود.
از مادری میگفت که با دیدن پسر کوچکش همهی غم و غصههایش را از یاد میبرد و از پدری میگفت که همچون اباعبدلله بر سر پیکر پسر جوان و تازه دامادش کمرش خم شد و عبارتی را که امام حسین بالای پیکر حضرت علی اکبر علیه السلام گفت را دوباره بر زمان آورد عَلَی الدّنیا بعدک العفا
اُف بر دنیایی که دیگر تو را ندارد.
این کتاب بسیار از تلاش خالصانهی جوانی مینویسد که برای رسیدن به خدا و امام حسین از همهی داراییهایش گذشت. حتی پسری که دوست داشت همیشه داشته باشد و اسمش را به یاد شهید رسول خلیلی” رسول بگذارد”
ما هرروز در حال آزمایش شدن هستیم. اما کسانی از این آزمایشات الهی سربلند بیرون میآیند که مثل “شهید نوید” در هر امری تسلیم به فرمان خدا و رضای او باشند.
کتاب بسیار قشنگ و روانیست.
اگر مثل من به کتاب شهدا علاقه دارید بخرید و بخوانید و هروقت زیارت عاشورا خواندید به یاد شهید نوید در “حرب لمن حاربکم” تامل کنید.
روزگارتان شهدایی❤
معرفی کتاب: شهید نوید
نویسنده: مرضیه اعتمادی
انتشارات: شهید کاظمی
جدول دوستی
کودکان خیلی دقیق و نکتهسنج هستند. این را میتوان از پرسشها و دقت نظرشان فهمید. چند روز پیش دخترم روی دیوار خیابان چیزی را دید که برایش جالب بود و آن را برای من گفت. من حواسم به اطراف نبود اما او حتی به چیزی که روی دیوار دیده بود دقت کرده بود و توی ذهنش برای خودش تحلیل کرده بود.
دستش را گرفته بودم و راه میرفتیم که گفت:” مامان رو دیوار رو نگاه کن، یکی میخواسته جدول دوستی بکشه بلد نبوده زده خرابش کرده” یک لحظه سرم را برگرداندم و روی دیوار را نگاه کردم. دیدم روی دیوار شعارنویسی کرده بودند، اما یک نفر هم روی آن جسارت را با اسپری پوشانده بود.
از اینکه دخترم دقت کرده و توی ذهنش به جوابش رسیده بود خوشم آمد.حالا جدول دوستی چیست که دخترم در تعبیر اول این به ذهنش آمده؟ حروف صامت با مصوتهایی خوانده میشوند؛ مثل بَ، با و … که معلمشان با جدول دوستی کار آموزش را راحتتر کرده بود.
کاش واقعا آن شکلی که روی دیوار بود جدول دوستی بود. اگر جدول دوستی بود این همه جوانان بی دلیل شهید نمیشدند، زنان چادر از سرشان کشیده نمیشد. به کسی جسارت نمیشد و همه در کنار هم با آسایش بیشتری زندگی میکردیم.
نمایشنامه من میترا نیستم
برای دانلود نمایشنامه من میترا نیستم
زندگینامه شهیده زینب کمایی
به ادرس زیر مراجعه کنید.👇
خاطرات نیلز قسمت پنجم
هیچ وقت روز اولی که میخواستم به عنوان صندوقدار به نیلز بروم را فراموش نمیکنم. توی پیادهرو راه میرفتم و یک دفعه یک قاصدک جلویم ظاهر شد. قاصدک را به دستم گرفتم و به فال نیک گرفتمش و آرزویی کردن و به باد سپردمش.
استرس داشتم. چون قرار بود روز اول اقای مهندس همهی ریزهکاری هارا به من آموزش دهد. ساعت ۱۱و۴۵ دقیقه محل کار بودم. آن روز خیلی خجالت میکشیدم. تا رسیدم سوپروایزر گفت که روی صندلی بنشین. من بار اولی بود که رسما روی آن صندلی مینشستم و حس غریبی داشتم. حس اینکه چه مسئولیت بزرگی بر گردنم است. دفترم را در آوردم تا نکاتی را یادداشت کنم. قبلا یعنی همان روز دومی که تازه به نیلز رفته بودم کار با نرم افزار سپیدز و محیط سپیدز را یاد گرفته بودم. اما برای اطمینان دوباره همه را یادداشت کردم. استرس داشتم که پیکها چه تایمی میروند سر چه تایمی باید برگردند. آنروزها خیلی شلوغ بود. حتی تایم ظهر هم سفارشاتی زیادی ارسال میشد.
من رسما زیاد با اینکه با کسی حرف بزنم و سفارش بگیرم آشنا نبودم. بلد بودم اما باز از خودم راضی نبودم. خیلی فشار روم بود. مهندس آمد. نکات اسنپ فود را به من یاد داد. از توضیحاتش فیلم گرفتم. بیشتر تاکید کرد که قیمت هارا از سایز کوچک تا خانواده حفظ کنم. همهی اینها به کنار حرف زدن پشت تلفن با مشتری سختترین کاری بود که باید انجام میدادم. من زیاد اهل تلفنبازی نبودم ولی آنجا اولین استارت من برای گفتن: بفرمایید بود. حتی روم نمیشد تا چیز دیگری بگویم.
سوپروایزر و اقای مهندس خیلی حواسش بود که کار را یاد بگیرم. از روز اول گفت تو میتوانی و من میدانم. همین اعتماد به نفسی که میداد باعث شد سر یک هفته همه چیز را یاد بگیرم.
یادش بخیر امشب دقیقا ۴ماه است که دیگر سرکار نمیروم و نیلز را به خاطرات سپردم.
ساعت ۳ظهر مهندس گفت تا خلوت است نهارت را بخور. آن روز بعد از مدت.ها اولین نهار گرمم را خوردم. نهار استمبلی بود و انقدر به من مزه داد که تا اخر عمر از یادمنمیرود. ظرف غذایم ظرف در بسته ای بود که هنوز اسم صندوقدار قبلی رویش نوشته بود. غذایم را خوردم و برگشتم داخل و از مهندس تشکر کردم. نوش جانی گفت و در ادامه حرفش گفت یک ۴۵ دقیقه ای برو خستگی در کن. گفتم خسته نیستم و میخواهم کار را یاد بگیرم. احساس کردم میخواهد امتحانم کند. اما من ادمی نبودم گه تنبل باشم. روز اول کاری خوب بود. اما به خاطر نبود پرسنل من اخر شب دوباره کانتر هم ایستادم. البته این را خودم میخواستم چون باید کار راه می انداختم و همکارم دست کندی داشت و برای کمک به آن شروع به کار کردم.
هیچ وقت به خاطر صندوقدار بودنم از کار کردن در جای دیگه دریغ نوردم شاید این نقطهی مثبتی از رفتار من بود تا همه من را به عنوان یک دختر زرنگ و کاری بدانند.
روز اول روز خوبی بود. از اینکه دیگر دفتر حقوقی نمیرفتم خوشحال بودم. از طرفی نشستن پشت سیستم را دوست داشتم. رسما ۱ماهه همه کاره شده بودم. اما هیچ وقت از کسی سو استفاده نکردم.
برای روز اول حتی دفتر نویسی را هم یاد گرفتم. اسامی راننده موتور هارا توی دفتر مینوشتم و حواسم به رفتن و آمدنشان بود و باید تایم استراحتشان را هم یادداشت میکردم که نوبتهایشان عوض نشود.
همه اینها به کنار باید مناطق نزدیک و دور کرج را میشناختم. خداروشکر به خاطر رانندگی خوب پدرم همه جای کرج را به خوبی میشناختم. اما تمرکز کردم تا کوچه پسکوچه ها و نقاطی که مشاری بیشتری داشت را هم یاد بگیرم…
چقدر دلم تنگ اون روزها شد…
ادامش رو بعدا مینویسم…
ادامه داره رفقا…