تا رهایی یک دل کندن فاصله است
همهی ما برای یک زندگیای که سراسر آرامش و آسایش باشد، تلاش میکنیم. آرامش هرکس و چگونگی آسایشش مختص خودش است. نمیشود مطلقا گفت که آرامش یعنی اینکه خیالت از همه چیز آسوده باشد. هیچ کس نمیتواند همیشه آسوده باشد. اگر اینطور باشد که زندگی معنا پیدا نمیکند. آرامش یکی در ماشین داشتن است و آرامش دیگری در سلامتی و شادابی. آرامش من در “دل کندن” نهفته است. گاهی اوقات دوست دارم به همه بفهمانم؛ که ای اشرف مخلوقات، بس است، انقدر به چیزی که برایت منفعتی ندارد نچسب. دل بِکن از این دنیای فانی که روحت را مسخور خودش کرده. تا کی میخواهی بر روی امواج خروشان خواستههایت بتازی؟
نمیخواهم از سختی دل کندن طفره بروم، اما اگر از یک چیز کوچک شروع کنی و سختیاش را به جان بپذیری برایت راحت میشود. انسان بردهی عادتهاست. باید رها کنی تا از این بند رها شوی. رهایی در رها کندن نهفته است. تا رهایی یک دل کندن فاصله ست.
الزهدُ فی الدنیا الراحَةُ العُظمى
امام على علیه السلام : دل کندن از دنیا، بزرگترین آسایش است . غرر الحکم : 1316
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
تعریفت به درد عمت میخوره
بهش میگم نذاشتی یه نماز درست و حسابی بخونم انقدر که با صدای بلند خاله زنک بازی دراوردی. میگه داشتم تعریفتو میکردما.. گفتم نیازی به تعریف کردنات ندارم. خدا هس بالا سرم خودش میبینه… یاد یه جمله از اقای ایمانی معلم اخلاقمون افتادم. میگفت اگر کسی ازت تعریف کرد خوشحال نشو… الان تازه فهمیدم چی میگه…
اره اصلا و ابدا نباید از تعریف کسی خوشحال بشی… چون هرچقدر اون تعریف کنه تو الکی دچار غروز کاذب میشی… چرا باید الکی با تعریف و تمجید دیگران خودمون رو بیاریم پایین؟ کاش یه قرصی بود به نام قرص دخالت بیجا ممنوع. اونو ملت میخوردن تا دست از خاله زنک بازیاشون برمیداشتن.. والا با این نوناشونش🤣✋️
معرفی کتاب احضاریه
اولینباری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش میکرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابیست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته میگوید که حس میکنی پردهای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد میببری و خودت را همراه کتاب به دوردستها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیهالسلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیهگاه علی علیهالسلام فاطمه سلاماللهعلیها بود.
احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت میکند، روایت زندگی مسعود روزنامهنگاری که از طلبیده شدن مینویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار میداند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.
هر بخش کتاب، داستان خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.
بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت میکنی و غرق احساس میشوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمیدهی، آنقدر شیرین که به دلت مینشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژههای کتاب را قورت میدهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلاماللهعلیها است را درک میکنید، بیشک حضرت فاطمه سلاماللهعلیها را میتوان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبهها خواند و همه را شگفتزده کرد، حقا که گفتن جملهی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی میتوانست بگوید که مادرش فاطمهای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمهای که پیامبر صلاللهعلیهآله این چنین دربارهاش میفرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب احضاریه، نویسنده: علی موذنی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۰/۴ نوشته شده است.
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
سلام به همه اونایی که خاطراتم رو دنبال میکنن. خب رسیدیم به اونجایی که بهم پیام دادن که فردا روز دوشنبه ۲۳ابان ۱۴۰۰ برای یک روز آزمایشی برم دفتر. شب بود سریع رفتم از مانتو پریسا یه دست مانتو اداری خریدم. سورمه ای رنگ بود و یقه انگلیسی بودو ۳تا دکمه طلایی داشت. مانتوی خوب و موقری بود. ۶۰۰هزارتومن خریدمش و اومدم خونه و خوابیدم. فردا صبح راس ساعت ۸ دم دفتر بودم. حالا چه دفتری؟ دفتر حقوقی. چندبار زنگ زدم کسی در رو باز نکرد. همزمان با من یه خانم دیگه هم برای مصاحبه اومده بود. چند بار زنگ زدم و سر آخر در رو باز کردن و رفتیم داخل. رسما روز اول کاری من تو دفتر حقوقی بود. یه دفتر بزرگ با ۲تا اتاق بزرگ و یه اشپزخونه که همون دم ورودی دست راست بود و یه میز کنفرانس بزرگ که رو به روی میز من بود. و منم یه میز قشنگ و شیک داشتم که مسلط بود به میز مدیر یعنی اگه در اتاقش باز میشد میتونست از داخل به بیرون تسلط داشته باشه . آشپزخونش پر بود از مواد غذایی و خوراکی و شیرینجات. یه یخچالم داشت که پر بود. و یه یخچال دیگه هم توی اتاق مهمان بود و توش میوه و … بود تو اتاق مهمان یه مبل راحتی بود و یه بالکن که پر بود از پرتقال. اتاق مدیر هم مبل اداری داشت و یه میز بزرگ برای مدیر دفتر و کارتابلای بزرگ. تو دفتر کنار میز کنفرانس مبل اداری بود برای ارباب رجوع. سرویس بهداشتیشم اندازه یه اتاق بود🤣 خیلی هم قشنگ بود🤣 در کل اون دفتر خیلی خوب بود. ✋️👏از دم میز من تا انتهای میز کنفرانس یه پنجره بود یعنی قشنگ نور میوفتاد تو دفتر و با پرده هم باز نورانی بود تو دفتر. دفتر طبقه ۷ بود و قشنگ شهر زیر پام بود و عالی بود. یه تلویزیون هم روی دیوار نصب بود. حالا اصلا چرا من تو دفتر حقوقی مشغول شدم،؟ خب من تایپ قویای داشتم به امور ویراستاری آشنا بودم و به رایانه خیلی مسلط بودم. برای همین اینجا مصاحبه دادم و واردش شدم. خلاصه تا رفتم داخل نشستم تا اون خانوم مصاحبش تموم بشه. دروغ که ندارم خیلی دعا کردم که قبولش نکنه🤣✋️ به جز من ۳تا اقای دیگه و خانوم بودن که اونجا کار میکردن. مدیر اول از همه میزم رو بهم داد و رایانه رو رمزش بهم گفت و رفتیم داخل اشپزخونه و کمدارو نشونم داد. خب من انگار تایید شده بودم. بعد از نشون دادن وسایل نشستم پشت میزم و فایل های اداری و حقوقی رو بهم گفت کجاست و قراردادنامه هارو نشونم داد. دفتر یه جورایی شبیه به این عکس بود. با این تفاوت که پشت سر من اشپزخونه بود. خب ادامش رو فردا مینویسم…
ادامه داره
ختم مجرب برای شفای مریض
ختم مجرب امام جواد علیه السلام
برای شفای مریض
👇👇👇👇
برای شفاء هر مریضی دو رکعت نماز حاجت خوانده و متوسل به حضرت جواد الائمه شوید
سپس ۱۴۶ مرتبه بگوید :
ما شاء الله لا حول و لا قوه الا بالله
چنانچه در ساعتی که منسوب به آن حضرت است خوانده شود بسیار مفید است
نکته : تمامی طول روز را چنانچه بر دوازده قسمت تقسیم گردد ساعت نهم متعلق به آن حضرت خواهد شد
منبع : دو هزار دستور العمل مجرب ص ۳۵
نترس من کنارتم
تا حالا شده که با ترس هایت رو به رو شوی؟ چیزی که اصلا فکرش را هم نکنی و یکباره به سراغت بیاید و شوکه شوی. شاید آن لحظه فکر کنی همهی اینها خواب است اما هرچقدر که میگذرد بیشتر در آن باتلاق دست و پا میزنی. من همیشه نسبت به بعضی از موارد حساس بودم. گردنم را هم میزدن باز ترجیح میدادم از آن چیزی که باعث ترسم میشود فرار کنم. اما یک روز نتوانستم فرار کنم. هر چقدر تقلا زدم نشد که نشد. تصمیم گرفتم که بگذارم زمان آن را درست کند. سخت بود، پیر کننده بود. انگار روحم هر ثانیه با هر پلک زدن خرد و خاک شیر میشد و کاری از دستم بر نمیآمد. هربار قران را باز میکردم با آیه صبر مواجه میشدم. هر روز ترسناک تر از دیروز میشد. دقیقا حالم را این شعر بیان میکرد ؛ “حال من حال درختیست که تبر خورد و نیفتاد” با تک تک ترسهایم از کوکی تا به آن روزهایم مواجه شدم. با تک تکش اشک ریختم و خندیدم. شاید گاهی حتی گریه هم دیگر آرامم نمیکرد. فقط سکوت بود و من و خدا و هیولاهایی به نام ترس. روزی از اینکه بخواهم یک سانت از موهایم را هم نداشته باشم تنم را میلرزاند اما روزی گفتم باید بزنم تا از شر این ترس راحت شوم. موهایم را که مدتها بود بلند نگه داشته بودم زدم. سبک شده بودم. انگار بال درآورده بودم. از اینکه از شر آن همه نگرانیهای بی مورد راحت شده بودم خوشحالم میکرد. دیگر نگران نبودم، گویی از پیلهام درآمده بودم. دیگر با همه چیز کنار آمده بودم. دیروز دوباره باز از خیر موهایم گذاشتم. با هر قیچی آرایشگر و ریختن موهایم روی زمین خاطرات دور سرم پرواز کرد و یادم آمد که مواجه با ترسها هم چیز بدی نیست. دقیقا نقطهی پیروزی از همان مقابله و جنگ شروع میشود. تو فقط بخواه و بخواه و بخواه….
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
معرفی کتاب بی قرار
وقتی فهمید قرار است نیروهای تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعلهور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را میدانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچهها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم میخوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم جونمون رو کف دستمون میذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ میدونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه میشد که قرار است حامد به سوریه برود، بدونمعطلی مانعش میشدند و می گفتند: که جای او همینجاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان میآوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمیلرزید و راضی نمیشد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگمردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا میشناسیمشان، برایشان فرقی نمیکرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشورهای دیگر، فقط تمام دغدغهشان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بیگناه بود.
تمام دغدغهی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، اینرا میشود از سطر سطرِ خاطراتش و زندگینامهاش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و اینشد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دخترهایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ میشد، به عکسشان نگاه میکرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم چند روزی چپیه به صورتش میبست و توی منطقه تردد میکرد.
شاید بعضیها فکر کنند که شهدا آدمهای خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر میرفتند، تفریح میکردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمیتوانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.
حامد دوستی بهنام مهدی داشت که بعدها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط میشد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنههای غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…
درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاریها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.
و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه مینویسم: عزیزان دلم، نمیدانم ایا روزی میشود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقهتان رفتم، انشالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.
کتاب بی قرار، زندگینامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچکزاده از خطه گیلان
به قلم سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۲ نوشته شده است.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
نتیجه زن،زندگی،آزادی غربیها قسمت اول
مرلین مونرو نتیجه زن، زندگی، آزادی غربیها قسمت اول
مرلین مونرو در سال 1926 به دنیا اومد و در لس آنجلس زندگی کرد. سالهای اول کودکی مرلین خوب بود تا اینکه مشخص شد مادرش به بیماری اسکیزوفرنی دچار است. به همین دلیل اون بیشتر دوران جوانیش رو در پرورشگاه گذراند و چون کسی رو نداشت اغلب با مستاجرها بود و از اون طریق مورد سو استفاده قرار میگرفت همین باعث شد که لکنت زبان بگیره. مرلین به خاطر همین آوارگیهاش تصمیم گرفت در سن 16سالگی ازدواج کنه اما اون 3بار ازدواج کرد و طلاق گرفت. اون به خاطر مشکلات روحیاش اعتماد به نفس کمی داشت و همیشه برای روی صحنه آمدن هراس داشت. برای اینکه خودش رو آرام کنه به قرص و الکل روی آورد.
از اونجایی که مرلین در کودکی آسیبهای متعددی رو تجربه کرده بود بهترین مورد برای هیپنوتیزم و کنترل ذهن به شمار میاومد و همین شد که اولین کسی بود که تحت کنترل سازمان سیا برای پروژهی ام کی اولترا"کنترل ذهن ” برنامه نویسی شد . اون برای اغوا و فریب اشخاص مهم تربیت شده بود.
مدتها در این صنعت کار کرد تا اینکه دچار فروپاشی شد و قصد لو دادن و صحبت درباره خیلی از مسائل رو گرفت و به همین دلیل متوجه شدند و اون رو مهرهی سوخته اعلام کردند. در سال 1962 در سن 36 سالگی بر اثر اوردوز فوت شد. اما همه میگفتند که خودکشی نکرده. براب اینکه مستخدمش تعریف کرد که روز مرگش تو تماس های تلفنیش خطاب به کسی تهدید میکرده که همه چیز رو لو میده. اما با این حال پزشکی قانونی مرگش رو خودکشی اعلام کرد.
مرلین مونرو اولین کسی بود که تو این پروژه وارد شد و باید به عنوان نماد ازش استفاده میکردند تا یاد بودش همیشه در بین سلبریتیها بمونه. همان طور هم شد و همه بازیگران خارجی به صورت سمبلیک حداقل یک بار هم که شده شکل و ظاهرشان را شبیه مرلین کردند، موهاشون رو بلوند و لباس صورتی به تن کردند تا ادامه دهندهی راهش باشند.
حالا به این می رسیم که اصلا کنترل ذهن چیه؟ کنترل ذهن توسط هدایتگرها انجام میشه تا بردهداری اونها رو تبلیغ کنه. طرح پلنگی و رنگ صورتی از نشونههای اونهاست. رنگ صورتی و کلاه گیس صورتی نشان دهندهی رفتار بچهگانه و بردهی جنسی بودنشونه و این رو هم بگم که در هر مرحله یک علامت خاصی وجود داره و این ظواهر همه بستگی به این داره که در چه مرحلهای از برنامه نویسی ذهنی هستند.وقتی که ضمیر انسان از طریق برنامهنویسی کنترل میشه شخصیتی که خلق شده میتونه کنترل بدن رو در دست بگیره. وقتی که ماموریت کامل میشه اون فرد هیچ حافظهای از این اتفاق به یاد نداره. به قسمتی که شخصیت رو فعال میکنه trigger میگن. شخصیت توسط کنترل کننده که بهش هندلر میگن فعال میشه. هندلر که همیشه همراه سلبریته از یک کد یا کلمهای که اون شخصیت رو فعال میکنه استفاده میشه.
از اون لحظه به بعد اون فرد به یه بردهی ربات مانند تبدیل میشه. به اون شخصیت alter یا alter ego میگن ممکنه اون دکمه یا تریگر که باهاش شخصیت سلبریتی رو بالا میارن از طریق تلفن زدن یا تلویزون، رادیو، یا خود هندلر شخصا فعال بشه. مثل سمل خرگوش سفید که در فیلم آلیس در سرزمین عجایب وگفتن خرگوش سفید را دنبال کن الهام میگیره.
در قسمت قبل گفتم گاهی شخص دچار فروپاشی میشه که اصطلاحا بهش گلتچ میگن. با یه مثال توضیح میدم. دیدین یهو کامپیوتر هنگ میکنه و دچار نقص فنی میشه؟ این یعنی glitch, گلتچ که یه که ارور یا باگ سیستمی هستش که شخص یک دفعهای باهاش مواجه میشه. و حال چهرش عوض میشه.
🔴 *پس در قسمت اول به این نتیجه میرسیم که یکی از عوامل مهم در کنترل ذهن گذشته و سختیهایی هستش که یک شخص متحملش شده چون کسی که بیشتر با سختی دست و پنجه نرم کرده باشه زودتر به شخصیت دیگه ای تبدیل میشه*
این اولین بحث از کنترل ذهن بود و به همین جا ختم نمیشه در پستهای بعدی که مفصلتر هستش این بحث رو ادامه میدم. لطفا همراهی کنید و نظرتون رو درباره این بحث بیان کنید ☺ ✋
به قلم سیده مهتا میراحمدی
توسل به امام رضا برای حاجات مهم
یادمه ماه رمضون ۱۴۰۰ بود که اون سال اکثر نماز ها و عبادتها رو انجام میدادم تا به حاجتم برسم. خیلی نماز حاجات خوندم خیلی متوسل شدم. طوری که اکثر دعا هارو حفظ شده بودم و اگر نمیخوندم استرس میگرفتم. امروز به یه توسل برخوردم که حس میکنم از همون توسلهایی هستش که دست خالی ازش بر نمیگردی…. براتون گذاشتم تا شما هم استفاده کنید👇👇👇👇👇
این طور وارد شده است که بهترین راه توسل به امام رضا علیه السلام طریقه اى است که از خود ایشان وارد شده است:
هرگاه اتفاق مهمى براى تو رخ داد، دو رکعت نماز بخوان، در یک رکعت فاتحه و آیتالکرسى و در رکعت دوم حمد و سوره قدر را بخوان، سپس قرآن را بردار و آن را بالاى سرت بگیر و بگو:
«اللّهُمَّ بحَقِّ ما أَرْسَلْتَهُ إِلى خَلْقِکَ، وَبحَقِّ کُلّ آیَة فِیه، وَبحَقِّ کُلّ مَنْ مَدَحْتَهُ فیهِ عَلَیْکَ، وَبحَقِّکَ عَلَیْهِ، وَلانَعْرِفُ أَحَداً أَعْرَفُ بحَقِّکَ مِنْکَ.
سپس ۱۰ بار مى گویى: «یا سَیّدى یا اللّه»، و ۱۰ بار «بحَقِّ مُحَمَّد»، و ۱۰ بار «بحَقِّ عَلىّ»، و ۱۰ بار «بحَقِّ فاطِمَةِ»، و به همین شکل ۱۰ بار اسم هر کدام از ائمه را یکى بعد از دیگرى مىگویى. امام رضا(ع) مى فرماید: «تا اینکه به امام زمانت مىرسى. به راستى که از جاى خود برنمىخیزى مگر این که خداوندحاجت تو را برآورده مىسازد.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت هفت
خاطرات دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت هفت
کار کردن مثل سابق نبود. نهابت روزی ۴ تا ۵ تا کد میزدیم. این یعنی خروجی کار نداشتیم و رسما حقوقمون نصف شده بود. از طرفی مدیر در حالت عادی عصبی بود بعد از این جریانات دیگه کلا عصبیتر شده بود و رفته بود رو مخ همه. اتحادیه تعداد هولوگرام هارو به خاطر تخلف محدود کرده بود و روزی نهایت ۱۰ تا هولوگرام میومد که اونم باید تقصیم میکردیم بین خودمون. روزی چند تا پیش کد میزدیم اما هولوگرامی نبود که باهاش کد رهیگیری بگیریم. از طرفی هم بیکاری تو دفتر رو اعصاب همه بود. من انقدر بیکار بودم که گاهی اوقات از بیکاری خوابم میگرفت و ولو میشدم رو میزم. هرچقدرم حرف میزدیم باز هم خیلی تایم زیادی بود که بیکار بمونیم. یواش یواش تو دیوار دنبال کار گشتم. با خودم میگفتم از الان دست به کار بشم که وقتم هدر نره. روزی چند تا رزومه میفرستادم. واقعا گشتن دنبال کار خیلی سخته. کاری که با شرایط همخونی داشته باشه و راحت و نزدیکت باشه. به هیچ یک از همکارام نگفتم که دنبال کارم. چون هنوز حقوق نگرفته بودیم. مدیر هم ۱ هفته دفتر رو بست و ما مجبور بودیم خونه بمونیم. حالا بسته شدن دفتر استرس من رو بیشتر کرد. به یه بهانهای حقوقم رو ازش گرفتم. چون دیگه نمیخواستم برگردم دفتر. تا حقوق رو گرفتم خیالم راحت شد. بعد یک هفته گفت بیاین دفتر اما من مصمم بودم و استعفا دادم و مدیر هم خیلی شوکه شد. دوست نداشت برم. اما با این حال قبول کرد. ۱هفته یا ۲هفته بیکار بودم. سخت ترین روزایی بود که کشیدم. استرس بالایی رو تحمل کردم. اون استرسا باعث شد نا خداگاه نتونم رژیمم رو کنترل کنم. خیلی فشار ذهنی بالایی داشتم. رسما بیکاری داشت دیوونم میکرد.. خلاصه بعد از کلی رزومه فرستادن ساعت ۵ عصر ۲۳آبان ۱۴۰۰ یکی از اون مصاحبه کننده ها پیام فرستاد و گفت فردا دوشنبه برای یک روز کار آزمایشی تشریف بیارین دفتر. خیلی خوشحال شدم. سریع یه دست مانتو مناسب گرفتم و شب زود خوابیدم تا فردا ساعت ۸ دفتر باشم…. از این به بعد خاطرات جالبتر میشه و سخت تر… ادامهی خاطرات رو بعدا مینوسم…
ادامه داره…
هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی
هرچه با خودم فکر میکنم میبینم هیچ اسم دیگری به این کتاب نمیآمد جز همان قصه دلبری، تمام کلمات محمد حسین در انتها به همین معنا ختم میشد، مثل نامهای که برای همسرش مرجان مینوشت و میگفت:« زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه» یا اینکه به نقل از شهید سید مجتبی علمدار میگفت: « هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی (صفحه 31 کتاب) »
در آخر همه پاراگرافها یا جملاتِ محمد حسین، عشق به محبوب اصلی، کاملا قابل درک بود، انگار از نوک پا، تا سرش را محبت تزریق کرده بودند.
موقع خواندن خطبه عقد اصرار داشت که مرجان برایش دعا کند تا شهید شود، اما هرچقدر مرجان پافشاری میکرد، محمد حسین دست بردار نبود و در آخر به مرجان گفت:« تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم شهید میشم.»
چقدر محمدحسین زیبا با کلمات بازی میکرد.
به نظرم وقتی محمد حسین اینطور همسرش را خطاب قرار داد که سبب شهادتش است یعنی چقدر مقام زن بالاست که میتواند همسرش را به چه درجاتی برساند.
بعد از مراسم عقدشان دوستان محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسمشان وصل به هیئت و روضه شد، چه ازدواج پربرکتی بود.
وقتی ازدواجی با نام و یاد امام حسین علیهالسلام آغاز شود حتما آخرش هم، به امام حسین ختم میشود، چه انتهای عاشقانهای…
هرکجای کتاب را که بنگری، چیزی جز عشق محمد حسین به همسرش نمیبینی، حتی ابراز علاقهشان هم حسینی بود و با جملاتی مثل: ای مهربان تر از پدرم و مادرم حسین ختممیشد.
بگذارید یک نفس عمیق بکشم و راحتتر بگویم: زندگی عاشقانه حسینیشان چقدر زیباااااا بود.
بازیهایش با پسر نازدانهاش امیر حسین هم کلی ماجرا داشت، دراز میکشید و امیر حسین را روی سینهاش میگذاشت و ماجرای بعد از شهادتش را برای مرجان توضیح میداد و میگفت :« اگر عمودی رفتم و افقی برگشتم، گریه نکن و مثل این زن محکم باش (همسر شهید لبنانی) »
مرجان طاقت این حرفهایش را نداشت و کلی حرص میخورد و آخر اشک از گونههایش جاری میشد.
مرجان هیچ وقت مانع رفتنش به سوریه نشد، همیشه ساکش را با خوراکی هایی که دم دستش بود پر میکرد، از آجیل گرفته تا پاستیل و … اورا از زیر قرآن رد میکرد و راهیاش میکرد منطقه، در آخرین دیدارشان، محمدحسین، همانطور که دکمه آسانسور را میزد چند بار برگشت و قربان صدقهشان رفت و خداحافظی کرد، حیف که آخرین دیدارشان بود…
از شهادتش هرچقدر که خواستم بنویسم دلم آرام نشد، هرچه از اول کتاب به آخرش میرسیدم یک دفعه بغضم میترکید و پا به پای مرجان اشک میریختم، مخصوصا لحظهای که مرجان توی ماشین چشمانش را بست و چیزی مثل شهاب از سرش رد شد و یک نفر در سرش دم گرفت: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین…
موقع تشییع جنازه شهید، مداح، روضه حضرت حضرت علیاصغر خواند و گفت: « همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون… »
گویی شهید حساب همه چیز را کرده بود…
این کتاب سرشار از دلبریهایی است که هرکدامش به روی دری دیگر باز میشود و حکایتهایی در خودش گنجانده است.
خوشا به سعادت شهید محمدخانی که همهی این دلبری هارا لمس کرد و در آخر به معشوقش رسید.
نیم نگاهی هم مرا بس است…
پا به هستی چو نهادم همه هستی من، وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شدم…
کتاب قصه دلبری؛ زندگینامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی(عمار)
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۰۹/۲۹ نوشته شده است.
مرلین مونرو نتیجه زن، زندگی، آزادی غربیها
به یه پست برخورد کردم درباره مرلین مونرو لازمه بگم مرلین مونر یکی از اون بازیگرایی بود که برای اینکه تو این صنعت بمونه مجبور شد قراردادی برای گسترش کارش ببنده و اکثر بازیگرا و آدمای مشهور هالیوود از این نوع قرارداد ها میبندن. توی این قرارداد ها بازیگر هرکاری که میکنه حتما باید با مشورت و قبول اون کمپانیای که باهاش قرارداد بسته انجام بگیره. حتی همه روابط و… زیر نظر طرف مقابلشون هست. یعنی اونها یک زندگی معمولی ندارن و همش باید مثل عروسک خیمه شب بازی باشن. حتی اونها با یه جور قرص هایی تحت تاثیر اون شرکت در میان و شست و شوی مغزی میشن. در بعضی مواقع دچار فروپاشی شخصیتی میشن. یعنی اینکه شخصیت اصلی خودشون رو با شخصیتی که هالیوود براشون ساخته قاطی میکنند و در لحظه اندازه چند ثانیه تو صورتشون مشخص میشه جوری که حالت صورتشون عوض میشه. یا اینکه چشماشون به شدت درشت میشه یا اینکه خیره میشن یهو و یا اینکه صداشون عوض میشه. چند تا بازیگر هالیوودی حتی خواستن که این موضوع کثیف رو افشا بکنند اما یا بلایی سر خودشون یا خانوادشون اومده و یا مامورا بردنشون بیمارستان تا مثلا بگن مریضی روحی دارن. مثل کانیه وست همسر سابق کیم کارداشیان که وقتی شروع به افشا کردن کرد از همسرش جدا شد و باعث شد که بیشتر افشاگری بکنه. اونها حتی نحوه لباس پوشیدنشون هم تفکری داره و از پشت پردههاشون میگه.
اگر دوست داشتین بیشتر بدونین حتما تو نظرات اعلام کنید تا تو یه پست مفصل براتون توضیح بدم.
داستان زیبای جواب سلام اباعبدالله به چوپان کرد اهل سنت
داستان زیبای جواب سلام اباعبدالله
به چوپان کرد اهل سنت
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
چه صحنهای بشود یک شب زیارتی و من و ضریح تو و عقدههای یک عمرم
چه صحنهای بشود یک شب زیارتی و
من و ضریح تو و عقدههای یک عمرم
شب زیارتی ارباب
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دانلود نمونه سوال ریاضی کلاس اول
امروز معلم دخترک داخل گروه مدرسه سروش نمونه سوال ریاضی داد که آخر هفته بچه ها انجام بدن. سوال اول و دوم را بلد بودم از سوال سوم به بعد قاطی کردم🤣 حالا چیزی نبود جدول شگفت انگیز بود. حالا من هرچی به مغزم فشار میاوردم یادم نمیومد. رفتم تو گروه و کلیپ کلاسشون رو نگاه گردم یادم اومد🤣 حالا این وسط مثل قدیمای خودم به خواهرم پناه آوردم تا ازش بپرسم چی میشه جوابا.. اونم آفلاین بود و خودم اخر سر پیدا کردم 🤣
عشق جاودانه
انگشتانم روی کیبورد گوشی سُر میخورد، ایمان مستمر، عمل مکرر، این جمله روحالله خطاب به دوستش اولین چیزی بود که مثل زر توی دستانم میدرخشید، بدون معطلی کاغذ کوچکِ لای اسباب بازی دخترک را برداشتم و این تعبیر زیبا از تقوا را، یادداشت کردم و لای کتابم گذاشتم، هر حرف روحالله، در پسِ پرده، تعبیرهای عمیقی توی خودش گنجانده است.
این کتاب سرشار از محبت و احترام به والدین را در خود نشان میداد، در هرشرایطی روحالله هوای خانوادهاش را داشت مخصوصا پدرش که کمی مریض احوال بود، حتی وقتی سرمزار مادرش میرفت به دقت مزار مادرش را میشست.
اولین جایی که سیل اشکم جاری شد، آنجایی بود که سر سفرهی عقد، روحالله یاد مادرش افتاد، مجبور بود بغضش را، با خوردن جرعهای آب پنهان کند، خیلی برایم غمانگیز بود، آنقدر روحالله زیبا از مادرش و خاطراتشان برای زینب میگفت که من با هر ورق زدن کتاب بیشتر شیفته مادرش میشدم.
محبت بین زینب و روحالله در عین سادگی آنقدر پیچیده بود که با وجود مسافت های طولانی باز با همدیگر مریض میشدند و پشت تلفن با صدای گرفتهشان، خندشان میگرفت و میگفتند: « عه بازم دوتایی با هم سرما خوردیم» اینجا دیگر معنای عشق واقعی قابل لمس بود، وقتی که ذره ذره عصاره عشق توی وجود آدم پخش میشود.
تعبیر من از اوج عشق زینب به روحالله آنجایی بود که زینب به شغل روحالله افتخار کرد، همانجا بود که توانستم برق چشمان روحالله را لا به لای این همه واژه حس کنم.
حالا دیگر روح الله جواب آن همه تلاش، ورزش کردن، درس خواندن و مرور جزوههای نظامیای که از بر بود را با رفتن به سوریه گرفت، زینب چمدانش را بست و او را راهی کرد، گرچه قلبش برای روحالله میتپید اماخوشحالی و هدف روحالله برایش مهم بود، الحق نام زینب برازندهاش است.
4شنبه 13 آبان 94 اخرین صبحانه خوردن روحالله کنار دوستانش، شوخی کردنهایشان و آخرین لبخندش برای سید…
دیگر آرزوی مادر روحالله براورده شد، روحالله شهید شد…
صفحهی 21 کتاب شهید روحالله قربانی خطاب به دوستش مرتضی چه زیبا میگوید: « شهدا از آسمان به زمین نیامدهاند و یک دفعه شهید نشدهاند، بلکه آنها هم مثل ما زندگی میکردند و تفریح داشتند و…، فقط خودشان را به امام حسین نشان دادند و امام حسین آنها را خرید.»
و در آخر صحبتی با همسر شهید قربانی: زینب جان اولین بار که شما را از شبکه افق و مستند ملازمان حرم شناختم، محبتتان توی دلمنشست، من به شما و به تمام همسران و مادران شهدا افتخار میکنم، برای من و خانوادهام دعا کنید، سلام من را به شهید روحالله برسانید.
هر که را عشق حسین نیست ز خود بیخبر است، کشتهی عشق حسین از همه کس زنده تر است…
کتاب دلتنگ نباش، زندگینامه شهیدمدافع حرم روح الله قربانی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۰۹/۲۵ نوشته شده است.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
چیکار کنم بچم تلاش کنه؟
۳سال پیش وقتی داشتیم با دخترک یه چیزایی درست میکردیم دخترک گفت مامان من بلد نیستم چیکار کنم؟ من بهش گفتم تلاش کن تلاش💪 دخترک دستش رو هی به یه مدلی چرخوند و گفت تلاش کردم🤣 گفتم این چه تلاش کردنیه😁 گفت خودت گفتی تلاش کن دیگه منم دارم تلاش “تراش” میکنم😄 بچه فک کرده بود من میگم تراش کن😄 چون هنوز نمیتونست تلفظ کنه فکر کرده بود این تلاش اون تلاشه خودشه😄 خلاصه این روزا که از مدرسه میاد و دو صفحه مشق داره زیاد بهش سخت نمیگرم. فقط یبار بهش میگم هروقت خستگیت در رفت درسات رو بنویس. بهشم میگم درس نوشتن و ننوشتنت ضرری برای من نداره باسواد شدن تلاش هایی میخواد. بعدش از خاطرات مدرسه رفتن خودم میگم. یه جورایی شبیه بچگی های خودمه😄 حالا الان خوبه قدیم وقتی نمره بود و با اعداد سروکار داشتیم مادرا سخت تر بودن اما الان که نمره ای نیست😑 یه مطلب خوندم که جالب بود حتما بخونید👇👇👇👇👇
وقتی کودک ازخودش انتظاربالا داره واطرافیان هم به آن دامن میزنندکه حتما باید در امتحان نمره عالی بگیرد،ایجاد استرس میکند. باید به یقین برسدکه کسی بخاطرنمره،بازخواستش نخواهدکرد.مهم تلاش کودک است .
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت ششم
خاطرات کد رهگیری برای وام مسکن قسمت ششم
کم کم به دخترا عادت کرده بودم. دیگه همه میدونستن اولین کسی که وارد دفتر میشه میراحمدیه. تا میومدن از رو فضولی میپرسیدن چند تا پیش کد زدی؟ اخه یه جور رقابت هم داشتیم. و خب داخل دفتر هم میتونستیم تعداد کد های هم رو ببینیم. کمکم اون بازاریابی که با من کار میکرد با مدیر به مشکل خورد و من دیگه حق نداشتم با اون بازاریاب و شوهرش کار کنم. همه بازاریابا درصدی کار میکردن و سر همین پول دعواشون شده بود. خلاصه منم دیگه باید منتظر میموندم یه بازاریابای دیگه برام تو واتساپ اطلاعات موجر و مستاجر رو بفرسته بعضیا از بس قولنامه هاشون بدخط بود فقط ۱ساعت زمان میبرد بفهمیم تو توضیحات ملکشون چیا نوشته شده😁 اما من کسایی که حضوری میومدن رو بیشتر تمایل داشتم کاراشون رو انجام بدم چون همه اطلاعات رو میخوندن و من ففط تایپ میکردم🤣 بعضی وقتا از بس تایپ میکردم خسته میشد دستام. کمر و پاها هم که دیگه نگم. بچهها از وقتی رژیم گرفتنای من رو دیده بودن تصمیم گرفتن برن باشگاه. منم ۱ماه بود باشگاه نرفته بودم و شور و شوق دخترا باعث شد منم تصمیم بگیرم که برم و ثبت نام کنم. فرداش رفتم باشگاه سر خیابون ثبت نام کردم ۲۰۰ تومن برای ۱۲ جلسه بدنسازی. تازه خودم برنامه هم داشتم. خلاصه روز اول ساعت ۷پاشدم و رفتم سمت باشگاه. لباس هامو عوض کردم دستکش و کتونیم رو پام کردم و رفتم روی تردمیل تا گرم کنم. خودم رو تو آیینه دیدم. انرژیم از ۱۰۰ رو ۲۰ بود. یاد قبل افتادم یاد روزایی که مربی خصوصیم میومد و دستگاه رو حتی برام تنظیم میکرد. یاد باشگاه با وسایلای و جدید و به روزش افتادم. یاد وقتی افتادم که مربیم همش حواسش بهم بود. یاد اون جسارت بالا و اراده قویم افتادم. انگار همهی دستگاهای باشگاه بهم دهن کجی میکردن. شاید باورتون نشه اما از بس ناراحت بودپ که فقط نیم ساعت تونستم با بغض تمرین کنم و دیگه روزای بعد نرفتم… از خیر ۲۰۰ تومن هم گذشتم. لاغر بودم و اصلا نیازی به باشگاه نبود اما میخواستم ورزش کنم تا اون ساعاتی که پشت سیستم نشستم بدنم رو کرخت نکنه. خلاصه دیگه نرفتم و فقط میرفتم سرکار و بر میگشتم. کمکم تعداد هولوگرامهایی که در روز بهمون میدادن کمتر میشد. میگفتن اتحادیه دیگه هولوگرام نمیده. شماره هولوگرام ها مثه طلا با ارزش بود. کار یهو از رونق افتاد. اونم به خاطر بسته شدن سایت بود. سایت بسته بود و ما مجبور بودیم به خاطر اینکه شاید یه ساعتی باز بشه تو دفتر بمونیم. مدیر الکی زور میگفت و با اینکه روز مزد بودیم اجبار میکرد که تو دفتر باید کسی باشه. خیلی سخت بود. بیکاری عذاب اور بود. یادمه چند باری به بچه ها گفتم شما برید و من هستم هروقت باز شد میگم بهتون اونا هم از مدیر اجازه میگرفتن و میرفتن. منم تو دفتر تنهایی مینشستم و از پنجره بیرون و نگاه میکردم.
یبار وقتی تنها بودم مجبور شدم هولوگرام هارو بر حسب عدد بچینم. هولوگرام ها اعداد روش این مدلی بود مثلا 10005679 با هزار بدبختی چیدم اما همش وسطاش قاطی پاطی بود و چون بهم ریخته بود نمیشد استفاده کرد. و فقط اتحادیه از شماره فلان تا فلان رو تایید کرده بود و سایت همخونی پیدا میکرد باهاش. بعضی وقتا مجبور بودیم سایت رو دور بزنیم. همین چیزا باعث شده بود ذوق کار کردن تو اونجا رو از دست بدم…
ادامه داره….
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
یادت باشه، یادم هست
شب که شد نشستم و کارهای این چند روز را با خودم مرور کردم، حسی درونم را قلقلک میداد و از اول هفته انرژی مثبتی دور وبرم را احاطه کرده بود، مطمئن بودم که این انرژی مثبت از همان شنبه همراه من است، از همان ساعتی که صدای آیفون خانه به صدا در آمده بود و آقای پستچی بسته کتابم را از پشت آیفون نشانم داد، این اولین باری بود که از رسیدن کتابم انقدر شور و هیجان داشتم، بسته را باز کردم، پوستر عکس شهید حمید سیاهکالی را برداشتم و نگاهش کردم و روی دیوار روبرویی خانه که نزدیک قران بود گذاشتم و چند قدم به عقب رفتم و قشنگ به عکسش نگاه کردم، یاد حرف همسرم افتادم که قرار بود قسمتی از گوشه خانه را مخصوص شهدا کنیم و قاب عکسی درست کنیم، عکس شهید سیاهکالی مقدمهای شد تا پیشنهاد همسر را عملی کنیم.
هر فرصتی که پیش میآمد به سراغ کتاب می رفتم و پا به پای فرزانه خاطرات را مرور میکردم، هر فصلش گویی یک تلنگری به من می زد، گاهی ساده تلنگر خوردن هم قشنگ است.
سطر به سطرش، کلمه به کلمهاش، گاهی در عین سادگی من را چنان به فکر فرو میبرد که محیط اطرافم دیگر بی صدا جلوی چشمانم میگذشت.
کم کم هر فصلش کنار خندههای ریزم گوشهی چشمانم را هم خیس میکرد، هم شیرین و جذاب بود و هم گاهی از عشق شهید به همسرش و بالعکس اشکم در میآمد..
در کنار این همه عشق، عشق مادر شهید هم زیبا بود، مخصوصا شب آخری که برای خداحافظی خانه مادر بزرگوارشان رفته بودند، اوج عشق مادر به فرزند را دوباره احساس کردم، عشق پدر به پسرش که حالا برای خودش آقایی شده بود و با آخرین نگاه هایش به حمید بغضش را قورت میداد.
کلمه به کلمه دلم هری میریخت، دوست نداشتم به آخر کتاب برسم، به آخرین صبحانه خوردن فرزانه و حمید، به آخرین دست تکاندن های حمید، بغض کردن های قایمکی فرزانه و آخرین خوابی که فرزانه دیده بود.
دردناکترین جملهای که یک زن باوفا میتواند به همسرش بگوید: « عزیزم شهادتت مبارک.»
قلبم آتش گرفت، اشک های چشمانم را پاک کردم و با بغض کتاب را به آخر رساندم، نطقم باز نمیشد، سرتاسر سکوت بودم، سکوتی که نشان دهندهی این بود که معلق ماندهام و نمیدانستم کجای راه قرار دارم، شاید جاماندگی تمام وجودم را به اسارت خود برده بود و این سکوت مثل خورهای به جانم افتاده بود، سکوتی که نشان میداد این کتاب خودش راه هدایت امثالی مثل من است که با نور امید شهیدی به ادامه مسیرشان میاندیشند.
این هفته را لحظه به لحظه با خاطرات شیرین شهید سیاهکالی و همسر بزرگوارش گذراندم، از صبوری کردن های آنها درس هایی گرفتم، از همه نکاتی که به ظاهر کوچک بود اما درونش دریای وسیعی بود که پندها آموختم، دیگر از این به بعد آرزوهایم را هم حسینی خواهم کرد.
من یادم خواهد ماند عشق به ایمان را عشق به فداکاری و مردانگی و ایثار را اما شما هم یادتان باشد که برای من جامانده هم دعا کنید، خوشا به سعادتتان که کنار امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها آرام گرفته اید…
کتاب یادت باشد روایت زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب رو در 1397/09/17 نوشته ام