برای خندههای آرتین
من یک مادرم، وقتی فرزندم لبخند میزند و از چیزی خوشحال میشود دوست دارم زمان متوقف شود و آن لحظه را همیشه تا ابد در ذهن و قلبم ثبت کنم. حالا بار دیگر با دیدن خندهی آرتین این حس رادر عمق جانم احساس کردم و ذوقزده شدم.
قطعا مادر و پدر آرتین هم از شادی او شاد شدند. حتی همه ایرانیهایی که این مدت غمگین بودند با دیدن آرتین و خندهاش دلشان ارام گرفت…
آرتین ما همه مادر و خواهر تو هستیم…
خاطرات نیلز قسمت دوم
رسیدم خونه فکر کنم ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه شب بود. خسته بودم طبیعی بود اما یه شوقی داشتم. شامم رو خوردم و یه ذره با گوشی ور رفتم و خوابم برد. صبح ساعت کوک کرده بودم. ۷پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم نونوایی سر خیابون یه نون گرفتم و پیاده تا دفتر حقوقی راه افتادم. راهی نبود ۱۰ دقیقه ای میرسیدم.
رسیدم سماور رو پر آب کردم. صوت شکرگزاری رو پلی کردم و گوش میدادم. همزمان مدیر تماس گرفت و گوشی رو برداشتم و گفتم بله؟ گفت مهمان داره و برای صبحانه میاد ببین توی یخچال تخم مرغ هست یا نه… گفتم بله و گفت اماده باشه تا بیام.
نشستم پشت میز و منتظر بودم همکارا بیان. زنگ دفتر خیلی رو مخ بود و صداش جیغ بود یعنی هرکی زنگ میزد آدم می پرید هوا. اومدن و صبحانه هاشون رو خوردن.
پا درد شدید داشتم. ۷ساعت بدون نشستن سرپا بودم و توی دفتر حقوقی هم همش نشسته بودم و پاهام بدجور باد کرده بود. ساعت ۱۰ بود که دیدم چشمام دیگه باز نمیشه🤣 روی آوردم به نسکافه و یا چای. اما اینم بگم تو دفتر وقتی کارام رو میکردم و تنها بودم چرت میزدم. انقدر اون خواب چرتی بهم میچسبید که خدا میدونه. مدیر هم چون میدونست شب هم میرم جای دیگه کار میکنم زیاد سخت نمیگرفت.
همه بیرون بودن که یهو مدیر زنگ زد گفت مهمون مهم داره و نهار باید تدارک ببینه. گفت فلانی رو میفرستم بره خرید و بیاره. فلانی دست راستش بود اون خریدارو انجام داد و اومد. سریع خرید هارو جابه جا کردیم. و قرار بود جوجه کباب درست کنند. من بیکار بودم و گفتم برنج رو دممیذارم شما خیالتون راحت به مهمان ها و جوجه برسید.
اونجا بالکن هم داشت خلاصه با بسم الله برنج دم گذاشتم و خوب از آب در اومد. قبلا گفته بودم اونحا همه مواد غذایی بود. حتی نسکافه ای که من مجبور بودم بخورم. خلاصه اون روز مهمان ها که تو اتاق مهمان غذا خوردن من هم غذامو تو اشپزخونه خوردم. تنها چیزی که اعصابم رو ریخته بود بهم این بود که جانماز توی اتاق بود و من یادم رفته بود بر دارم. خلاصه رفتم سریع جانماز رو گرفتم و نمازم رو تو اشپز خونه خوندم و دیدم که بهم گفتن برم. فکر کنم ساعت ۲ونیم ۳ بود. منم رفتم خونه.
خسته و کوفته بودم. دراز کشیدم رو تخت فک کنم یه چرتی زدم. و دوباره بلند شدم که برم نیلز. فکر کنم به خاطر خستگیم اسنپ گرفتم. رسیدم و ماسک رو زدم. اون تایم صندوق دار استراحت بود و نصف همکارا توی تایم استراحت بودن و دونه به دونه سر تایمشون میومدم. از خانوم ها فقط من بودم و ۳تا اقا. ساعت ۵تا ۷ چون تایم خاصی نیست نیلز خلوت بود. فقط ردیف کردن بار و این چیزا بود. چنگال هارو توی جای مخصوص و چاقو هارو هم همینطور میذاشتم. نی هارو فرو میکردیم توی جاش و با دستمال همه جای کانتر رو برق مینداختم.
الحق و الانصاف روزای اول کاریم همه بهم کمک میکردن. چون فهمیده بودن من کاری هستم و از زیر کار در نمیرم و همش بهم نکات یاد میدادن. اینم بگم ساعت ۱۱ شب یه ده دقیقه استراحت میدادن که من اون هم میگفتم نمیرم چون خسته نیستم اما اصرار میکردن برم. جلوی کانتر نیمکت پیک ها بود چون اونا سرویس بودم جا بود و کسی نبود و اون ۱۰ دقیقه رو اونجا مینشستم و پیام های گوشیم رو چک میکردم. کم کم اسم پیتزاهار و حفظ کردم منو رو کم کم حفظ میکردم. سعی میکردم قیمت پیتزاها رو یاد بگیرم. اونجا پیتزاهای مختلفی داشت و وقتی نگاه میکردی روزای اول گیج میشدی.
اونجا مهم بود که اسم پیتزا هارو یاد بگیری چون باید فیش رو چک میکردی تا دست گل آب ندی. فیش های پیک و سالن و بیرون بر جدا بود.
البته اینم بگم چند باری سوتی دادم 🤣مدیر اونجا آدم مقرراتی بود و میومد دوربین چک میکرد. چون اونجا دوربین داشت و یه تی وی که میشد همون لحظه دید که کجا هارو دارن چک میکنن. خلاصه من میدیدم اشتباه از من بوده عذر خواهی میکردم. البته اینم بگم چون میدیدن من غرور ندارم و خطام رو پذیرفتم و شرمنده میشدم تا بیشتر حواس جمع کنم هیچ وقت چیزی بهمنگفتن.
اونجا باید حواست می بود که سیب زمینی با پنیر رو اشتباهی ساده به مشتری ندی یا اینکه نوشابه ها جا نمونه. اونجا وقتی فیش میومد نوشابه ها فیشش از دستگاه کنار خانوما در میومد و ما باید نوشابه هارو داخل پلاستیک می انداختیم و فیشش رو بهش منگنه میکردیم تا با سفارش غذاش نوشابش رو بفرستیم.
اینا همه به فرزی کانتر کار بود. منم تا فیش در میومد سریع دست به کار میشدم. اونجا چون اجازه نبود بشینیم بیکار که میشدیم کلافه میشدیم.
اینم بگم محیط اونجا طوری بود که احترام ههه حفظ میشد و کسی حق نداشت اسم کوچیک کسی رو صدا بزنه و محرم نامحرم سر جاش بود. و من هم که به شدت مقید بودم و همه فهمیده بودن. و حتی نقطه مثبت داستان این بود که من انقدر سرم به کار خودم گرم بود و به همه احترام میذاشتم که در مقابل همه با احترام با من حرف میزدن حتی زمانی که اشتباهی میکردم و سوتی میدادم. حتی صندوقدار که یه طورایی مسئول خانوما بود به شدت از من راضی بود.
خب اینم یه نمونه از فیش نیلز که گذاشتم خاطره بمونه اینجا…
حالا تورازای بعد که به جاهای جالب برسیم دوباره این فیش رو رو میکنم. خلاصه بگم اونجا واقعا به من چیزای جدید یاد داد. دختری که با کسی حرف نمیزد و کم کم بیشتر اجتماعی شد و راحت با مشتری حرف میزد و از پیتزاها و موادش میگفت. چم و خم کار دستم اومده بود.
اینم بگم این خاطرات برای سال گذشته هستش
خب بقیش بمونه برای بعد…
ادامه داره…
جادهی یوتیوب
کتاب قصه دلبری و عمار حلب را خیلی وقت پیش خوانده بودم. زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی که بسیار عالی و زیبا بود.
نویسندهی کتاب اقای جعفری علاقهی زیادی به این شهید دارد. کتاب جادهی یوتیوب هم مرتبط با این شهید است.
جادهی یوتیوب از مسیر سفر تا دمشق برایمان میگوید. خاطرات و مبارزات مدافعان حرم را در این کتاب میخوانیم. نویسندهای که همراه دوستش که فیلمبردار است با مشقت فراوان راهی سوریه میشود.
تک به تک هرکدام دنبال خاطرهای از شهید محمدحانی یا همان عمار میگردند. گوش تیز میکنند تا هیچحاطرهای از قلم نیفتد.
کتاب خوبیست اگر علاقه به سفرنامه دارید حتما بخوانید. نویسنده بسیار ظریف نکات طنز را درون کتاب استفاده کرده است که شیرینی کتاب خواندن را در دو چندان میکند.
اسم کتاب خیلی برایم جالب بود. ” جاده یوتیوب” شهید محمدخانی اسم این جاده را که داعشیها مردم را در آنجا سر میبرند و عکسشان را در یوتیوب منتشر میکنند، جادهی یوتیوب گذاشته بود.
اگر دوست داشتین حتما بخوانید.
نه به اعدامنوجوان 13 ساله عربستانی
#به_قلم_خودم
در حال چک کردن اخبار بودم که با دیدن این خبر دود از کلم بلند شد. صدور حک اعدام نوجوان 13 ساله در عربستان یاد گریههای مادر قاتل شهید امنیت فرید کرمپور افتادم. تکتک واژههایش باعث خشمم شد.
نه به اعدام مثل پتکی توی سرم خورد. تیتر خبرهای اینترنشنال و توییتر حامیان داعش و به اسم معترضان ابروهایم را در هم فرو برد.
در عربستان حکم اعدام نوجوان 13 ساله صادر میشود. هیچکس از آنهایی که دم از حقوق بشر میزند صدایش در نمیآید. حالا برای قاتلی که با قساوت قلب ماموران امنیتی را زیر گرفته هشتگ میسازند و نه به اعدام را بولد میکنند.
کاش کسی هم بود نه به اعدام این نوجوان را هم ترند توییتر میکرد.
نماز استغاثه به حضرت معصومه برای ازدواج
نماز استغاثه به حضرت معصومه برای ازدواج
دو رکعت نماز استغاثه به حضرت فاطمه معصومه میخوانی
در رکعت اول ودوم بعد از سوره
حمد وقل هو الله
15 مرتبه میگویی ((یا غیاث المستغیثین))
بعد در رکوع وپس از سر برداشتن ، در دو سجده وبعد از سر برداشتن هرکدام 15 مرتبه میگویی ((یا غیاث المستغیثین ))
بعد از سلام نماز تسبیح حضرت زهرا س را میگویی وبه سجده برو و100 مرتبه بگو
یا مولاتی فاطمه معصومه اغثنی
سپس سمت راست صورت را به خاک گذاشته 100 بار بگو بعد سمت چپ
دوباره سجده در این بار 110 مرتبه که مجموع میشود 410 مرتبه
سپس در سجده 7مرتبه یا ارحم الرحمین
سپس حاجت بخواه از خداوند که برآورده است ان شاءالله ، این نماز به گفته یک استاد بزرگوار بسیار سریع العجابه است
امروز برای خواندن این نمازبسیار مناسب است غفلت نکنید
البته که همیشه میتوانید از برکات این نماز بهره مند شوید.دوستانی که از این عمل نتیجه میگیرند خبر بدهند.
فاطمه را خواستم معصومه را زائر شدم
#به_قلم_خودم
هرروز صبح که دخترم را به مدرسه میرسانم. زمان خوبیست که چند کلمه مادر دختری با او حرف بزنم.
همینطور که از سرپایینی کوچه پایین میرفتیم بهش گفتم:” بیا 3 تا قل هو الله بخوانیم و به حضرت معصومه هدیه کنیم” دخترم گفت چرا؟ گفتم خب امروز وفات حضرت معصومهست.
میدانستم دقیق نمیداند حضرت معصومه کیست. همانطور که دستانش را در دستم سفت چسبیدم و وارد خیابان شدیم، گفتم: حضرت معصومه خواهر امام رضاست. همان که مشهد است. با تعجب گفت آهان.
با لحنی ساده ادامه دادم؛ ایشان دلتنگ برادرشان امام رضا بوده که از کشور دیگهای راهی ایران میشود تا پیش برادرش رود. اما قدیم که ماشین، قطار و هواپیما نبوده، مردم با شتر و با پای پیاده سفر میکردند. دخترم بیشتر دقیق شد. ادامه دادم، در مسیر راه خواهر امام رضا مریض میشود و دیگر نمیتواند به دیدار برادرش رود و فوت میکند. دخترم که دیگر مجاب شده بود باید حتما قل هو الله را بخوانیم با من شروع به خواندن کرد. آخر سر گفت پس کی میرویم قم؟
لبخندی به نشانهی رضایت کنج صورتم نشست و گفتم نمیدانم. اگر او بخواهد و بطلبد به زودی میرویم. اگر هم برویم حتما برای دوستانت سوغاتی میگیریم تا در کلاس پخش کنی و خوشحال شوی.
سری به نشانهی رضایت تکان داد و کولهاش را سفت چسبید و تا مدرسه حرفی نزد.
سید محمد مرعشی نجفی چله گرفتند تا بتوانند قبر خانم حضرت زهرا را زیارت کنند. بعد از اتمام چله در خواب امام باقر یا امام صادق را میبینند که ایشان به او میفرمایند: که قبر خانم مخفیست و امکان اینکه اشکار شود را ندارند. امام فرمود هرگاه میخواهی قبر حضرت فاطمه را زیارت کنی به دیدار مرقد مطهر حضرت معصومه به قم برو.
اینگونه شد که سید با خانواده به قم مهاجرت کرد.
سلاح ما قلم ماست
#به_قلم_خودم #کلیپ
هی میخواهم دندان به روی جگر بگذارم و چیزی ننویسم اما هی این جمله که سلاح ما قلم ما است توی ذهنم نمایانمیشود.
تا جایی که به خاطر دارم و فیلمهای فجازی را دنبال میکنم. این کسانی که باربد بابایی ازشان میگوید و با اشک تمساح و بغض الکی نیروهای پلیس را مورد خطاب قرار میدهد. باید بگویم که اقای مجری این اظهاراتی که شما بیان کردید همهاش مختص همان اغتشاشگرانی ست که تا به حال ازشان حمایت کردید.
دیروز در کرج دختری با لگد به ماموران انتظامی جسارت کرد. حالا تو بغض میکنی و از پلیس انتقاد میکنی؟
ذات شما با دروغ آمیخته است.
صداو سیما چه کسانی را دور خودش جمع کرده بود و خبر نداشت.
رفیق خوشبخت ما
کتاب رفیق خوشبخت ما را خواندم. نسخهی رایگانش در طاقچه و سایتهای دیگر بود. این کتاب در ۸ باب از خاطرات حاج قاسم میگوید. در اینکتاب کمی هم از زندگینامه ایشان نوشته و در آخر کتاب وصیتنامه سردار را هم آورده است. کتاب کم حجم و تاثیرگذاری بود. خواندنش هم نیم ساعت کمتر زمان میبرد.
یک جملهی معروف از حاج قاسم که این روزها بیشتر حسش میکنم این بود؛ “تا کسی شهید نباشد شهید نمیشود. شرط شهید شدن شهید بودن است."
برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید.
خون دلی که لعل شد
خیلی وقت بود که میخواستم کتاب خون دلی که لعل شد را بخوانم. اما فرصتی پیش نیامده بود تا دیروز که به واسطهی خواهرم دوباره به سراغش رفتم.
کتاب بسیار خوب و جالبیست. با خواندنش به تاریخ سفر کردم. نکتهی خیلی خوبش هم این بود که این کتاب نوشتهی خود رهبر عزیزمان است. هر کلمهاش را که میخواندم چهرهی رهبر به یادم میآمد. همهی کلمات مهر و عطوفت اقا را نشانم میداد.
این کتاب مختصر زندگی آقا را نشان میدهد و بیشتر به مبارزات او و زندانها و کارهای انقلابیشان اشاره دارد.
زندگینامه هر بزرگمردی را خواندم نقش مادر و همسر آن شخص بسیار در زندگیاش نمایان بود که ایشان در کتاب به خوبی از این دو بزرگوار نوشتهاند.
نکتهی جالبی که خیلی به دلم نشست خوابی بود که ایشان در یکی از زندانها دیده بودند. خلاصه میگویم که در خواب امام خمینی را دیده بودند و ایشان به آقا خامنهای گفته بودند که تو یوسف میشوی. چقدر قشنگ. از هر زاویهای نگاه کنیم واقعا خواب ایشان نمایانگر همه چیز است.
کتاب عالی بود صفحات بخش اخر را که خواندم با خوشحالی رفتم صفحهی بعد که دیدم کتاب تمام شده و چقدر افسوس خوردم که کاش ادامه داشت.
خیلی لذت بردم از خواندن این کتاب.
قیمت کتاب در طاقچه 30هزارتومان بود که با تخفیف 15هزار تومان قابل دریافت بود. ضمنا نسخه پی دی اف کتاب را در طاقچه خواندم که به نظرم خیلی خوب بود چون تصویرگری در بخشهایی از کتاب باعث شد در ذهنم به خوبی بعضی نکات ثبت شود.
حتما بخوانید.
نسخه چاپی این کتاب 85هزار تومان
خاکم نکنید بذارید اربابم برسه
فیلم بسیجی که چند ساعت پیش توی کرج شهید شد رو دیدم. این چند روز ناخداگاه این مداحی میاد تو ذهنم و میخونمش تا آروم بشم…
به موقع تشییع جنازم به پیرهن مشکیم مینازم
تو خونه قبرم یا حسین یه ضریح شیش گوش میسازم
خاکم نکنید بزارید اربابم برسه اونی که واسم همه کسه
خاکَم نکنید دلم فقط آقامو میخوام امام رضا قول داده میاد
حسین حسین 😔 😔 😔
دانلودش کنید قشنگه
#کرج_تسلیت
طرفداران آزادی و مدعی صلح
طرفداران ازادی و مدعیان صلح اینگونه فرزندان مملکتمان را به خون کشیدهاند. همانطور که امام حسین علیه السلام را در زمین کربلا بعد از آن همه جراحت وارده و تشنگی فراوان که دیگر امام جز هالهای دیگر چیزی نمیدید از طرف سپاه دشمن سنگباران شد. سنگی به پیشانی امام اصابت کرد. بمیرم برای مظلومیتتان که همانا یاداور مصیبتهای اهل بیت پیامبر است…
#به_قلم_خودم #کرج_تسلیت
علی کریمی اسم کرج را نیاور
علی کریمی در خارج از کشور خط دهی میدهد و برای ما #کرج_باشرف و کرج من سر میدهد؟ چقدر باید این بشر ابله و نادان و اعصاب خورد کن باشد؟؟ خدا لعنتش کند ما اگر نخواهیم شما کرج تسلیت بنویسی باید به چه گسی بگوییم؟؟؟
خدا ریشهات را خشک کند تا دیگر نتوانی استوری بگذاری و داغ دل مارا تازه کنی…
#به_قلم_خودم
کرج تسلیت...
نمیدانم از کجا شروع کنم، از چه بنویسم. در ابتدا از مظلومیت بسیجیای که در چند کیلومتریام به شهادت رسیده بنویسم یا از نیروهای انتظامی که با بیرحمی مشت و لگدهای زن و مرد را تحمل میکردند.
این پنجشنبههای خونین کی میخواهد تمام شود؟ چقدر باید روحالله و آرمان بدهیم تا عدهای بفهمند که این نظام پابرجا خواهد ماند.
میگویند شبهای جمعه مادرمان حضرت فاطمه سلامالله علیها کربلاست… امشب قطعا آرمان و روح الله سر بر دامان مادر گذاشتهاند و شهد شیرین شهادت را چشیدهاند.
دلم برای همشهریام عجیب گرفته. نمیشناختمش اما از وقتی عکسش را در فضای مجازی دیدهام قلبم سنگین شده. تنها چیزی که دلم را آرام میکند این است که او هنگام شهادت سرش بر روی دامان اباعبدالله بوده است.
خدایا به ما صبر بده…
کرج و کرجیها تسلیت😔
#به_قلم_خودم #کرج_تسلیت
دختر قدرتمند
امروز وقتی داشتم به دنبال دخترم میرفتم تا اورا از مدرسه به خانه بیاورم. در وسط راه ۳ دختر دیدم که به نظر می آمد در مقطع متوسطهی اول تحصیل میکنند. نکتهای که من را یکباره مات و مبهوت کرد، نبودن مقنعه روی سرشان بود.
این روزها میبینیم که دختران مدرسهای مقنعه از سر بر میدارند و شعار “زن زندگی آزادی ” سر میدهند به نظرتان این رفتار ریشه از کجا دارد؟ به نظر من ریشهی این ها اتفاقات اخیر نیست. بلکه تهاجم فرهنگی است که از طریق فیلم و انیمیشنها در مغز کودکان شکل گرفته است.
اینمیشنهایی که ریشه اصلی آنها یک شاخه از فمنیست دارد. شاخهای به نام توانمندسازی. در این شاخه زن تلاش میکند که جایگاهش را در اجتماع ارتقا دهد، و همین باعث میشود که از کودکی محتواهایی در قالب دختر قدرتمند به آنها تزریق شود.
این را هم متذکر شوم که ذهن کودکان کمتر از ۶سال ضریب یادگیری بالایی دارد و هر چیزی را جذب میکند.
ما باید دخترانی تربیت کنیم که به راحتی “نه بگوید” و نگذارد از احساساتش سو استفاده کنند.
تصـویرِقشنگیستکهدرصحنهیِمحشـر ما؛دورِحسینیمُبھشتاستڪهماتاست
تصـویرِقشنگیستکهدرصحنهیِمحشـر
دورِحسینیمُبھشتاستڪهماتاست
خاطرات نیلز قسمت اول
مصاحبه تموم شد. قرار شد فردا ساعت ۵ عصر که میشد ۲۷ابان ۱۴۰۰ من شیفت عصر برم تو نیلز کار کنم. پنجشنبه شد. ساعت ۷بیدار شدم و کارام رو کردم و راهی دفتر حقوقی شدم. سر راه نون همگرفتم که صبحونه بخوریم تو دفتر. اون روز به مدیر دفتر گفتم که شیفت عصر جای دیگه مشغول شدم. اون روز کار تو دفتر کم بود و مدیر منو زودتر مرخص کرد. منم از خدا خواسته سریع رفتم خونه یه چی خوردم و شال و کلاه کردم که برم نیلز. از در خونه زدم بیرون. ۱۰ تا سوره توحید خوندم و بقیه دعاهایی که بلد بود. بالاخره رسیدم. با اسنپ رفتم تا راه رو قشنگ یاد بگیرم. رفتم داخل و گفتم من میراحمدیم قرار بود از امروز بیام. با صندوقدار که یه خانوم بود حرف زدم. اول از همه بهم یه ماسک داد.گفتم ماسک که زدم. گفت نه مشکی بزن که همه یه شکل باشیم. گفتم چشم. شروع کرد از همه چی گفتن. از سسها و نوشابه ها شروع کرد و با سالاد سزار زدن به آموزشش خاتمه داد.
قشنگ همه جا رو برام توضیح داد. از صندوق گرفته تا کانتر و پشت و فر و حتی ظرف شویی. یکی دیگه از خانومها هم اومد. پنجشنبه بود و خیلی شلوغ بود. من از بس تو دفتر حقوقی بیکار بودم و خسته شده بودم که خیلی روز اول کاری با اون همه سختی بهم خوش گذشت. اونجا غذا هارو بسته بندی میکردیم. سس میذاشتیم. با مشتری حرف میزدیم و غذا رو بهش میدادیم از دم کانتر. یه پیجر داشتیم که شماره فیشهارو پیج میکردیم تا مشتری بیاد غذاشو از کانتر تحویل بگیره. کانتر همون جایی هستش که شیشه نداره و با مشتری همکلام میشی. من رسما اولین بار بود که انقدر وارد جمعیت میشدم و باید با مشتری ارتباط برقرار میکردم.
من دختر آروم و ساکتی بودم. اصلا با کسی حرف نمیزدم. اونجا بهم میگفتن خانم احمدی تا راحت تر باشه. شب اول خیلی عالی گذشت اخر هم سرپست مجموعه گفت چطور بود کار گفتمعالی بود شما راضی بودین؟ اون هم گفت خیلی عالی بودین. من فرز بودم اصلا از بی حوصلگی و شل و ول بودن بدم میومد. همش منتظر بودم فیش بیاد و تحویل بدم همین رو خیلی دوس داشتم. کار زیاد باعث میشد که گذر زمان یادم بره. من دم کانتر وایمیستادم. اصلا هم اجازه نشستن نداشتیم یعنی صندلی ای نبود برای نشستن. صندوق و سرپرست روی صندلی بودن. بعدش من کنارشون ایستاده و اون یکی همکار خانومم که سالاد میزد و کمکی بود کنارم بود. من بهش خیلی احترام میذاشتم چون از نظر خودم قدیمی تر بود و باید حرمتش رو حفظ میکردم هم اینکه بهم ریزه کاری هارو یاد داده بود. خلاصه پشت سرمون ظرف شویی و فر و برش کار و اشپزها بودن. اینم بگم نیلز یه فست فود بود که با پیتزاهاش معروف بود یعنی کلا یه پیتزایی بود و فقط پیش غذا و پیتزا و هات داگ تو منو بود.
اون شب تا ۱۲ سرکار بودم و خیلی شلوغ بود. ساعت ۱۲ چون شب اولم بود گفتن برم و من غذامو که یه ساندویچ بود و یادم نمیاد چی بود اسنپ گرفتم و رفتمخونه….
خوشحال بودم چون هیجان داشت.
رسما از ۷صبح تا ۱۲ شب سرکار بودم…
اون شب خستگی حس نکردم اما فردا صبحش داستان تازه شروع شد😄✋️
ادامه داره…
وجدان های خوابیده تا کی؟
نمیدانم آن کسانی که ادعا میکنند همهی اینها کار خودشان است روز قیامت چگونه میخواهند جواب خانوادههای شهدا را بدهند. برای لیسیدن تهِ کاسهی آنور آبیها به هموطن خودشان رحم نمیکنند. چه بی رحمانه حرف میزنند. شعار میدهند. به خاطر چقدر خدایتان را به شیطان فروختید؟؟؟
وجدانهای به خواب رفته تا کی؟
معرفی کتاب آرام جان
امروز میخواهم کتاب آرام جان را برایتان معرفی کنم. از قلم روان نویسنده و زیبایی کتاب بگذریم. همین که کتاب را نتوانی زمین بگذاری و ادامه بدهی خودش نکتهی بزرگیست. روایت کتاب از زبان مادر شهید محمد حسین حدادیان است. مادر مهربانی که مثل یک فرشته دور بچههایش میچرخید. از کودکی تا خانهداری و فرزندداریاش رنگ و بوی خدا را داشت. کتاب بسیار خوبیست. مخصوصا اوایل کتاب خیلی درست و قشنگ شروع شده و قشنگ هیجان را درونم احساس میکردم. زندگی مادر شهید هم خیلی پر فراز و نشیب بوده و همین باعث میشود که کتاب خستهات نکند و هی دنبال ادامه باشی.
خواندن این کتاب دوباره مرا یاد این ایام و اغتششات خیابانی انداخت. شهید از هفت سالگی بسیجی و در دورهای مدافع حرم حضرت زینب هم بوده است. در سال 96 به صورت داوطلبانه برای مقابله با اشرار و آشوبگران دراویش وارد میدان میشود. اما مثل علی اکبر امام حسین علیه السلام شهید میشود.
نکاتی که مادر شهید از ایشان در کتاب میگوید قشنگ و خواندنیست.
پیشنهاد میکنم مطالعه کنید.
ظالم نباشیم
دیروز که داشتم کتاب شنود را میخواندم. یک نکتهی دیگری ذهنم را به خودش مشغول کرد.
همه چیز در پیشگاه خداوند دقیق است و هیچ عمل ناپسندی بی جواب نمیماند. خیلی جملهی سنگینی ست. یعنی اینکه حتی براساس شنیدهها و یا دلایلی دیگر از ظالمی حمایت کند این کار او ظلم است و باید آن دنیا جوابگو باشد.
مثل شیخ رجب علی خیاط که برای زیارت حضرت عبدالعظیم به شهر ری رفته بود. ایشان از آسفالت شدن اطراف حرم احساس رضایت و تعریف کرد. همان موقع در قلبش احساس تاریکی کرد. به او گفتند که رضاخان ظالم، خانههای زیادی را مصادره کرد و به مردم این منطقه ظلم کرد تا اینجا را آسفالت کند. نباید از ظالم تعریف کنی.
اگر دقیق به این موضوع فکر کنید میفهمید که چقدر در روزمره ما با چیزهای مهمی در ارتباط هستیم و نمیدانیم که داریم عمل ناپسندی را انجام میدهیم.
این ایام اغتشاشات که دیگر همهی اینهایی که گفتم قشنگ مشاهده شد. هشتگ مهسا امینی، زن زندگی آزادی و … که این روزها همه دیدیم.
اما کمی دقیقتر نگاه کنیم میتوانیم این موضوع را در مسائل دیگر هم ببینیم. یک نگاه، یک کار ناخواسته. یک شوخی بی دلیل همهی اینها زمینهای میشود تا ما از آنچه که میخواهیم دور شویم. شاید با یک کار عمل خیرمان از نامه اعمالمان پاک شود. و آن لحظه افسوس بخوریم که چرا آن کار را انجام دادیم.
وَأَنذِرهُم یَومَ الحَسرَةِ إِذ قُضِیَ الأَمرُ وَهُم فی غَفلَةٍ وَهُم لا یُؤمِنونَ
آنان را از روز حسرت که برای همه مایه تأسف است بترسان، در آن هنگام که همه چیز پایان مییابد! و آنها در غفلتند و ایمان نمیآورند!
سوره مریم39
محاورهنویسی ممنوع
ما هرروز که چشم باز میکنیم به صورت محاوره سخن میگوییم. یعنی از کودکی همانطور که آموختیم سخن میگوییم. در شهرهای مختلف محاورهی هرکس مختص به همان منطقه است. مثل لهجههای خودمان.
در گام اول نوشتن، ما دیگر با محاوره سر و کار نداریم.
یکی از نکات اولیه در نویسندگی پرهیز از محاورهنویسی است.
ما نمیگوییم که حتما نباید محاوره نوشت. گاهی اوقات زبان محاوره صمیمیت بیشتری به همراه دارد و یا نقل قول از کسی است ویا برای دیالوگهای طنز به کار میرود که اتفاقا در این موارد شاید نوشتهی شما را جذاب کند. بحث ما این است که بدانیم نسبت به آن نوشته زبان معیار درستی را انتخاب کنیم.