شهدای اقتدار
15 سالم بود که یک روز در مدرسه وسط کلاس درس یک صدای بلند انفجار شنیدیم. اول فکر کردیم زلزله آمده و ترسیدیم اما فهمدیم که احتمالا جایی در نزدیکی ما چیزی منفجر شده است. اصلا فکرش را هم نمیکردیم که چه اتفاق بدی بیخ گوشمان افتاده است.
وقتی به خانه آمدم و اخبار را خواندم فهمیدم که شهید طهرانی مقدم و همکارانش در انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند.
من اصلا شهید حسن طهرانی مقدم را نمیشناختم ناراحتی من منشا دیگری داشت.
آن زمان پدرم فرمانده پایگاه بسیج محله بود و با جوانها خیلی رفت و آمد داشت. یک هفته قبل از انفجار پدرم همراه یکی از جوانها که دوستش بود به منزل آمد تا در تعمیر لولهی آب که به تازگی ترکیده بود به او کمک کند. من اورا اندازه چند لحظه فقط از نیمرخ دیدم. اما حالا در اخبار عکسش را به عنوان شهدای اقتدار به همراه پدر موشکی ایران شهید طهرانی مقدم میدیدم.
خیلی شوکه شدم، همش به هفتهی قبل فکر میکردم و کار کردن شهید مرتضی محمدرضاپور را به یاد میآوردم. اصلا باورکردنی نبود که کسی که همین چند روز پیش دیده باشی حالا به یکباره به خیل شهدا پیوسته باشد.
همه اینها به کنار ما خانواده اورا هم میشناختیم و همین برای ما غمانگیزتر بود.
وقتی داستان زندگی شهدا را میخوانم میبینم که شهدا همیشه دنبال فرصتی بودند تا به یکدیگر کمک کنند.
حالا بعد از مدتها هروقت که سالگرد شهدای اقتدار میشود ناخداگاه به آن روز فکر میکنم.
پدرم در آن زمان خیلی درحال تلاش بود تا خانهای بخریم و نقل مکان کنیم اما به مشکل میخوردیم. اما وقتی شهید مرتضی محمدرضاپور به خانهی ما آمد نور و روشنیرا با خود به منزل ما آورد و مادرم همیشه میگوید: چون شهید مرتضی محمدپور قبل شهادتش به منزل ما آمد، قدمش خیر بودو همان شد که ما توانستیم بعد از مدت ها خانه بخریم.
ما نمیدانستیم او هفته بعدش شهید میشود. اما او شهیدانه زندگی کرد و در آخر شهید شد.
شهدایی که آن روز در کنار شهید حسن طهرانی مقدم بودند خیلی غریب هستند. امشب پدرم و دوستانش به دیدن خانواده این شهید میروند تا عرض ارادتی کنند. تنها کاری که از دست ما بر میآید همین است.
به قول رهبر عزیزمان: زنده نگه داشتن نام شهدا کمتر از شهادت نیست.