خاطرات نیلز قسمت دهم
11 اسفند 1401
اول از اینکه میدونم خیلی وقته ننوشتم 😅 شما به بزرگی خودتون ببخشید خیلی سرم شلوغ بود و فرصت نبود بنویسم. از طرفی برای کلاس روایت نویسی هم دارم روایت یکی از شغل هام رو مینویسم که درگیر اون بودم البته روایت شغلی زمانی رو مینویسم که منشی بودم. حالا تموم… بیشتر »
1 نظر
عروس بیسواد
11 دی 1401
پشت صندوق نشسته بودم که دیدم یک پیرزن با یک دختر سانتالمانتال و دوتا بچه وارد سالن شدند. ساعت حدودا پنج عصر بود و نیلز هم خلوت بود. پیرزن نزدیک کانتر شد. یکی از مِنوهارا برداشت و دستی به عینکش که روی نوک بینیاش لق میخورد زد و با دقت مثل خانم… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت نهم
08 دی 1401
روزها مشغول بودیم. کلا توی مغازه از یک هفته قبل هر مناسبت تدارکات اون روز رو میدیدن تا مغازه شلوغ شد مشکلی پیش نیاد. وقتی فهمیدم روز مادر نزدیکه تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. خیلی فکر کردم. از طرفی هم خب همش سرکار بودم نمیشد کاری نکرد. از چند روز قبل به… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت پنجم
30 آبان 1401
هیچ وقت روز اولی که میخواستم به عنوان صندوقدار به نیلز بروم را فراموش نمیکنم. توی پیادهرو راه میرفتم و یک دفعه یک قاصدک جلویم ظاهر شد. قاصدک را به دستم گرفتم و به فال نیک گرفتمش و آرزویی کردن و به باد سپردمش. استرس داشتم. چون قرار بود روز اول اقای… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت چهارم
24 آبان 1401
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت سوم
21 آبان 1401
دیگه کارم رو برنامه پیش میرفت. تقریبا چند روزی بود نیلز میرفتم. روز سوم به خاطر حجم کاری بالا من تو دفتر حقوقی رنگ و روم پریده بود. اینو وقتی فهمیدم که همه بهم میگفتن چرا رنگ و رو نداری؟ مریضی؟ اما من خودم میدونستم چمه. چون به شدت فشار روحی سختی رو… بیشتر »
خاطرات نیلز قسمت دوم
15 آبان 1401
رسیدم خونه فکر کنم ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه شب بود. خسته بودم طبیعی بود اما یه شوقی داشتم. شامم رو خوردم و یه ذره با گوشی ور رفتم و خوابم برد. صبح ساعت کوک کرده بودم. ۷پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم نونوایی سر خیابون یه نون گرفتم و پیاده تا دفتر حقوقی راه افتادم.… بیشتر »
پیتزا نیلز
04 مهر 1401
یه روزایی اینجا برام بهترین مکان بود چون برام آرامش داشت. رسما شده بود همه چیزم.صبح تا شب کنار آدمایی بودم که نمیشناختمشون اما همکارم بودن و تمام روز در کنارشون بودم. چقدر تو این محیط یاد گرفتم و برای خودم یه زن قوی شدم. بعضی وقتا واقعا تحملم کم میشد… بیشتر »