میشه گوشی رو بدین امام رضا
31 فروردین 1402
مشهد مقدس نایبالزیاره همه دوستان بودم❤️
1682016530b90285031542f0482626889473d03f1d.mp4 بیشتر »
نظر دهید »
قسمت 28 خاطرات تبلیغ
30 فروردین 1402
8️⃣2️⃣ قسمت 28 #خاطرات_تبلیغ تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهرهخانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهرهخ… بیشتر »
خاطرات تبلیغ قسمت ۲۷
29 فروردین 1402
2️⃣8️⃣ قسمت 28 #خاطرات_تبلیغعمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هممیرسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانیاش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه می… بیشتر »
چگونه یک شبه ثروتمند شویم؟
29 فروردین 1402
چگونه یک شبه ثروتمند شویم؟ چند روز گذشته توجهم به یکی از تبلیغات فضای مجازی جلب شد. عنوانش این بود:" چگونه یک شبه ثروتمند شویم؟" با دیدن این عنوان هرکسی تحریک میشود که بداند چگونه باید یک شبه ثروتمند شود. وارد صفحه که میشوید، با اطلاعاتی مواجه میشوید… بیشتر »
خانم کاپوچینو مادر شد
28 فروردین 1402
2️⃣5️⃣ قسمت 25 #خاطرات_تبلیغ به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم. نیمههای شب با ترس از خو… بیشتر »
قسمت 25 خاطرات تبلیغ
27 فروردین 1402
2️⃣5️⃣ قسمت 25 #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم. آغوشش را باز کرد و یک دل سیر از وجود پر از محبتش ل… بیشتر »
برنامه محفل
27 فروردین 1402
این روزها یکی از برنامههای پرطرفدار هنگام افطار برنامهی محفل است. اکثر مهمانهای این برنامه قاریان و حافظان قرآن در سنین مختلف هستند. یکی از مهمانها دو خواهری بودند که در سن کم حافظ قرآن و دارای افتخارات زیادی بودند.وقتی این برنامه را دیدم به این ف… بیشتر »
قسمت 24 خاطرات تبلیغ
27 فروردین 1402
قسمت 24 #خاطرات_تبلیغ سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلیباجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. د… بیشتر »
قسمت 23 خاطرات تبلیغ
25 فروردین 1402
قسمت 23 #خاطرات_تبلیغوقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومینباری… بیشتر »
حسین جان «شبهای قدر» رفت، و دیوانه ی تو باز تقویـم را بـه شـوقِ «محرم» ورق زنـد
25 فروردین 1402
حسین جان«شبهای قدر» رفت، و دیوانه ی تو بازتقویـم را بـه شـوقِ «محرم» ورق زنـد بیشتر »
قسمت 22 خاطرات تبلیغ
24 فروردین 1402
2️⃣2️⃣ قسمت 22 #خاطرات_تبلیغ تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلیباجی را صدا میزد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بی… بیشتر »
میرزاده عمه
23 فروردین 1402
2️⃣1️⃣ قسمت 21 #خاطرات_تبلیغ به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزادهعمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشارهاش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهر… بیشتر »
قسمت 20 خاطرات تبلیغ
22 فروردین 1402
قسمت 20 خاطرات تبلیغ پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یاللهکنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد. آن شب اصلا به حرفهای طاهرهخانم توجه نکردم.توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت میکر… بیشتر »
میخوای روزه بگیری؟
21 فروردین 1402
9️⃣1️⃣ قسمت 19 #خاطرات_تبلیغآش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمیدانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم میکرد. انقدر زیر فشار نگاه گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم. باید برای سحری چیزی میپختم. نگا… بیشتر »
اقا سید مرتضی آوینی
21 فروردین 1402
آقا سید مرتضی امشب که سالروز شهادت شما بود، مستندی از شهادت شما پخش شد. صدا و تصویرتان را به بچهها نشان دادم و گفتم:《 بچهها این کدوم شهیده؟》یک صدا گفتند:《 شهید آوینی》اقاسید مرتضی ما بچههارو با شما آشنا کردیم. از این به بعدش با شما...#به_قلم_خودم #ش… بیشتر »
آش بلغور تبلیغ
20 فروردین 1402
8️⃣1️⃣ قسمت 18 #خاطرات_تبلیغ آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایلهای داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن. 2تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دستباف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغهای زیادی بوده است.د… بیشتر »
قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ
19 فروردین 1402
قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه دیدم همان پسربچهای که توی مسجد بود با لباسهای پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه میکند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه میکنی؟》 هقهق گریههایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش… بیشتر »
قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ
18 فروردین 1402
قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اُلفت پسر حسنعمو نشسته و دارد پول میشمارد. مَشنننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》 سید جلوتر از من به… بیشتر »
قسمت ۱۵ خاطرات تبلیغ
17 فروردین 1402
جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگبهرنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد. از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به… بیشتر »
قسمت ۱۴ خاطرات تبلیغ
16 فروردین 1402
4⃣1⃣ *قسمت ۱۴ خاطرات تبلیغ* *واقعی* ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم.… بیشتر »
قسمت ۱۳ خاطرات تبلیغ
16 فروردین 1402
قسمت 13 خاطرات تبلیغ واقعی سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم میکند. با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه… بیشتر »
خجول یا بامیه؟
15 فروردین 1402
توی نیلز حدودا30 نفر پرسنل داشتیم. از این 30 نفر فقط 5 نفر روزه میگرفتیم. از خانمها فقط من و 4نفر از مردها که اونا هم افغانستانی بودند واهل سنت.یکبار که مادرم برام زولبیا و بامیه فرستاده بود. موقع افطار به همکارایی که روزه بودند تعارف کردم و یکی که 17… بیشتر »
پدرم تاج سرم...
14 فروردین 1402
روزانه که خاطراتم رو میخونه اگر نکتهای باشه یا غلط املایی یا هرچیز دیگه تماس میگیره و بهم یاداوری میکنه...خستگی این 12 روز با حرف پدرم در شد...یکی از تجربههای جدیدی که داشتم همین بود که جرئتش رو پیدا کردم و خانوا م رو عضو کانالم کردم تا نوشته هام رو… بیشتر »
قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ
14 فروردین 1402
1️⃣2️⃣ قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه میکردم. چشمم که به پنجرهی کوچک… بیشتر »
قسمت ۱۱ خاطرات تبلیغ
13 فروردین 1402
1️⃣1️⃣ قسمت 11 خاطرات تبلیغ واقعی خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز میشد. وارد خانه که شدیم زنحسنعمو مارا داخل اتاق قدیمیای برد که به طرفدیگر… بیشتر »
قسمت دهم خاطرات تبلیغ
12 فروردین 1402
0️⃣1️⃣ قسمت دهم بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم. تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》 جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی… بیشتر »
قسمت ۹خاطرات تبلیغ
12 فروردین 1402
9️⃣ قسمت نهم سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم. جواد جلوتر… بیشتر »
قسمت هشتم خاطرات تبلیغ
11 فروردین 1402
8️⃣ قسمت هشتم تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم برداشتی آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود… بیشتر »
پادرمیانی یک زوج طلبه
09 فروردین 1402
7️⃣ قسمت هفت جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:” حاجآقا اگر عبا و عمامه هم دارید بیزحمت بپوشید که لازممون میشه” سید سرش را از روی شانهی جواد بیرون آورد و گفت:” با من کارداری یا با لباسام؟”… بیشتر »
حمله دوجوان به یک زوج طلبه
08 فروردین 1402
6️⃣ قسمت شش #خاطرات_تبلیغ از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوههایی از تَل خاک بود. چشمچشم را نمیدید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحتتر بخوانیم. از دور تکوتوک چراغ چندتا خانه روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع… بیشتر »
خاطرات تبلیغ قسمت پنجم
07 فروردین 1402
5️⃣ قسمت پنجم خانهی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:” کیه؟” صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید. چادرم را توی صورتم کیپ کردم و… بیشتر »
قسمت چهارم خاطرات تبلیغ
06 فروردین 1402
4️⃣ قسمت چهارم کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافهی وا رفتهی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریشهای قهوهایاش کشید و گفت:” چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟” تا قبل از… بیشتر »
قسمت سوم خاطرات تبلیغ
06 فروردین 1402
3️⃣ قسمت سوم #خاطرات_تبلیغ صبح با چشمهای بادکرده بیدار شدم. تا چشمم به ساعت خورد دود از کلم بلند شد. سریع شال و کلاه کردم و دفتر و خودکارم را برداشتم تو این گیرودار هرچقدر دنبال کتاب آموزش زبان آذریم میگشتم انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.… بیشتر »
قسمت دوم خاطرات تبلیغ
04 فروردین 1402
2️⃣ قسمت دوم مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شمارههای ذخیره شده توی ذهنم شمارهی منزل دایی بزرگهام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگهی داییام توی تلفن پیچید. شرشر عرق میریختم و… بیشتر »
نماز شب دوم ماه رمضان
04 فروردین 1402
💠 نماز شب دوم ماه رمضان 🔷قال امیرُالمؤمنین علیه السلام: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ الثَّانِيَةِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ، يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ عِشْرِينَ مَرَّةً،… بیشتر »
خاطرات تبلیغ ماه رمضان
03 فروردین 1402
1️⃣ قسمت اول 🔸️پیش از ازدواج با سید، من اکثر شهرهای ایران را دیده بودم. آنهم بهخاطر اینکه پدرم رانندهی ماشین سنگین بود. هروقت که پیش میآمد مارا با خود به شهرهای مختلف میبرد. اولین سفری را که با کامیون سبز پدرم رفتیم هیچوقت از یاد نمیبرم.… بیشتر »
هنوزم که هنوزه
02 فروردین 1402
#هنوزم_که_هنوزه دلم برای خوردن هلههولههای بچگی مخصوصا اون آلوچههایی که برعکسش میکردیم توی دستمون و میخوردیم تنگ شده... بیشتر »
مرا جز تو به کس نیست امیدی
02 فروردین 1402
مرا جز تو به کس نیست امیدی یابن الحسن #تولیدی
1679477953829875a117c802a6f09691fdcc1b6da6.mp4 بیشتر »