قسمت سوم خاطرات تبلیغ
3️⃣ قسمت سوم
#خاطرات_تبلیغ
صبح با چشمهای بادکرده بیدار شدم. تا چشمم به ساعت خورد دود از کلم بلند شد. سریع شال و کلاه کردم و دفتر و خودکارم را برداشتم تو این گیرودار هرچقدر دنبال کتاب آموزش زبان آذریم میگشتم انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. اگر خواهر شوهرم میفهمید اولین هدیهاش را گموگور کردم دیگر به نوشتن خاطرات هم نمیرسیدم.
تا برسم منزل دایی هزاربار ساعتم را چک کردم، حتی عکس بچهای که پسزمینه گوشیام بود، به حرف آمد و گفت:” انقدر گوشی رو خاموش روشن نکن، کور شدم”
آب دهانم را قورت دادم و زنگ آیفون را زدم. با صدای دیلینگدیلینگ زنگ تا زندایی آیفون را بزند، من هم زیر آفتاب ذوب شدم.
با وجود حساسیت بالای زندایی شانس آوردم که آن روز باتری ساعت زندایی تمام شده بود و الا ترکی یاد گرفتن هم کنسل میشد.
خلاصه بعد خوردن چای با گَت که همان قند خودمان میشود، شروع کردم به پرسیدن کلمات و سوالهای جورواجور.
اگر بگویم اولین سوالم دوستت دارم بود نمیخندید؟
زندایی داشت از توی یخچال میوه میآورد که بلند گفتم:” زندایی دوستت دارم به ترکی چی میشه؟"
سرش رو از توی یخچال بیرون آورد و گفت:” بنویس سَنی سِویرم”
اون لحظه نمیدونستم با سین بنویسم یا با سهنقطه و یا با صاد.
زندایی با سینی میوه آمد و دوزانو رو به رویم نشست. پیشدستی را جلو پایم گذاشت و گفت:” بویور” تبسمی گوشهی صورتم نقش بست و گفتم:” چوخ ممنون” زندایی یک نگاه خریدارانه کرد و گفت:” آفرین باید دیگه با هم ترکی حرف بزنیم”
از همان سینی میوه آموزش اولیه شروع شد. سیب را از توی سینی برداشت و گذاشت توی پیشدستی و گفت:” آلما” سریع توی دفترم نوشتم آلما یعنی سیب. مثل کلاساولیها هول شده بودم. خودکار مدام از تو دستم فرار میکرد.
زندایی هم دم گوشم تا میتوانست افعال و کلماتی میگفت که احساس میکردم تابهحال نشنیدم. وسط این آموزشها تازه داشت برنج هم آبکشی میکرد. برنجها را توی قابلمه چَپه کرد و گفت:” قابلمه میشه: قاب لا ما” بعدش همونطور که داشت زیر اجاق را روشن میکرد گفت:” بیا با این قیرمیزی بادمجان سالاد درست کنیم “
من که فکر میکردم زندایی میخواهد اذیتم کند نزدیکش شدم و گفتم:” زندایی باز از کدوم شبکه با بادمجون سالاد درست کردن؟ یه وقت بلا ملا سر ما نیاری” چاقو را داد دستم و گفت:” قیرمیزی بادمجان یعنی گوجه دختر” از خنده ریسه رفتم.
آخر سر هم گفتم پس به بادمجان چیمیگید؟؟ قبل اینکه منتظر جواب بمانم با شیطنت گفتم:” آهان آهان حتما به اونم میگید سیاه گوجه"
خلاصه آن روز هرچقدر که توانستم تا عصر کلمات ترکی را توی دفترم یادداشت کردم. تازه کتابم را به زندایی نشان دادم و او با ابهت گفت:” این لوس بازیا چیه؟ ترکی رو باید حرف بزنی تا یاد بگیری این کتابا فایده نداره”
آن روز تا به خانه برسم، کلمات توی دفترم را هزار بار خواندم تا ملکهی ذهنم شود.
تا کلید انداختم و وارد خانه شدم. دیدم کفشهای سید دم دره. بعید بود که سید زودتر از ساعت ۹شب به خانه بیاید. سریع کفشهایم را درآوردم و رفتم تو. سید داشت با عجله دنبال چیزی میگشت. تا مرا دید هول شد و گفت:” خانم این شناسنامههارو ندیدی؟” با تعجب گفتم:” برای چی میخوای؟”
تا او جواب بدهد خودم به سراغ کیف مدارک رفتم و شناسنامههارا نشانش دادم.
سید تا چشمش به جلد شناسنامه افتاد، برق چشمانش برگشت و خورد توی حدقهی چشمانم. نزدیک شد و با یک حرکت شناسنامههارا از توی دستم قاپید.
با خوشحالی شماسنامههارا توی هوا تکان میداد و گفت:” خانم فردا باید راه بیفتیم”
ادامه دارد… 😊
به قلم خودم