آش بلغور تبلیغ
8️⃣1️⃣ قسمت 18
#خاطرات_تبلیغ
آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایلهای داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن.
2تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دستباف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغهای زیادی بوده است.
دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی.
همهوسایل برای 30روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود.
از توی بقچهای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچهی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم.
دیگر پنجره شده بود مثل پنجرههایی که در کودکی آرزویش را داشتم با پردههای سفید که گلهای ریز قرمزش با آدم حرف میزد، اما بدون لهجه
احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانهدار شده است. آنهم کنار خانهی خدا که وقتی پنجرهاش را باز میکند فضای مسجد را میبیند.
از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. 4گوشهی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاقگچی بوی خوش زندگی گرفت.
از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی میکرد.
فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم.
دوست داشتم همهچیز برق بزند.
گوشهی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود که با یکپرده نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعلهی سفید که معلوم بود صاحب قبلیاش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است.
تا دمدمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشهی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسهی سفالی توی دستش.
در را باز کردم. فریبا خانم کاسهی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمیخوای سید خانم؟》
بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 میدونستم روز اولی نمیرسی آشپزیکنی》
هروقت از آنروز ها یاد میکنم چیزی که اول از همه به ذهنم میآید همان آشبلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود…
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمیدانم چرا آن شب…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان