قسمت چهارم خاطرات تبلیغ
4️⃣ قسمت چهارم
کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافهی وا رفتهی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریشهای قهوهایاش کشید و گفت:” چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟”
تا قبل از اینکه باد سرد، عرق روی پیشانیام را خشک کند از اتاق زدم بیرون.
یک لیوان از توی آبچکان برداشتم و گرفتم زیر شیر.
حالا من یک شبه با این همه کار چیکار کنم؟ هنوز ترکی یاد نگرفتم. از همهی اینها مهمتر قیافه استاد نحو که با جدیت بهم میگفت:” غیبتات پر شده” مدام جلوی صورتم بود.
توی افکارم دست و پا میزدم که سید رضا اومد توی آشپزخانه و گفت:”
“حواست کجاست؟ شیر آب رو چراوباز گذاشتی"
یک نگاه به لیوان توی دستم انداختم و دیدم، لیوان پز از آب شده. انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. آب را یکنفس سر کشیدم.
سید رضا به گوشهی اُپن تکیه داده بود و حدقهی چشمانش از شدت دستپاچگی میلرزید.
نزدیکم شد و گفت:” همین چند ساعت پیش اکبرآقا از روستا زنگ زد، گفت اتاقی که قرار بود ما توش بمونیم دیوارش ریخته. مجبوریم زودتر بریم تا خودمون تعمیرش کنیم، ما دوست ندارم کسی توی زحمت بیوفته، گناه داره خونهی خدا ۳۰ روز بهخاطر ما ریخت و پاش باشه"
کمی مکث کردم و دودوتا چهارتا کردم. دیدم سید رضا حق دارد. سری بهنشانهی تاکید تکان دادم دادم و خیرهخیره نگاهش کردم.
سید شماسنامههارا دوباره دستم داد و گفت:" نمیخواد امشب شام بپزی، لوازم ضروری رو جمع کن. کتابهام رو که گذاشتم توی کتابخونه ردیف اول اونها رو هم بیزحمت بردار” بعدش رفت طرف جاکفشی و همانطور که خم شده بود تا کفشهایش را بپوشد گفت:” خیالت راحت دارم میرم برا بچهها یه خورده خرطوپرت بگیرم تو غصه جایزه بچههای روستا رو نخور خدا خودش کریمه حتما حکمتی داره که باید زودتر بریم"
سید را تا دم در بدرقه کردم. خیالم کمی راحت شد و برای همین فوری شروع کردم به گشتن کابینت خوراکیها و بستن چمدانها. داشتم لباسهارا تا میگردم که تازه یاد مادرم افتادم. انقدر گوشهی لبهایم را گزیدم که به گوشت رسیدم.
اگر مادرم میفهمید دختر نازکنارنجیاش که هنوز مُهر ازدواجش خشک نشده، میخواهد راهی غربت شود، پوست از کَلّم میکند. آخر هنوز فرصت نکرده بودم که به مادرم جریان سفر تبلیغی را بگویم. با ترس و لرز پاشدم رفتم کنار تلفن و تا خواستم شماره را بگیرم زنگ در به صدا در آمد…
ادامه دارد…