میرزاده عمه
2️⃣1️⃣ قسمت 21 #خاطرات_تبلیغ
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزادهعمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشارهاش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو میریزه و میره.》
گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرفهارا از نقلیباجی میشنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
صورت نقلیباجی داد میزد که بین دوراهی گیر کرده. هممیخواست چیزی بگوید و هم میترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزادهعمه از جوونی فالگیر بوده، بههرکس پیله کنه کارش ساختهست》 خیرهنگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》
سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانیای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزادهعمه کاری کرد باهاشون که 10روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم.
با صدای…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان