بادیگارد
یک سالی میشود که نیمی از کتابخانه خانهمان را کتابهای شهدای مدافعحرم نشر روایت فتح، پر کرده است. راستش را بخواهید هرچقدر هم این کتابها را بخوانم باز برایم جذابیت دارد. زندگی هر یک از این شهدا برایم درسی ست که دریای معرفت را به رویم گشوده است.
شاید همه شما اسم شهید عبدلله باقری
یا همان بادیگارد جناب اقای احمدینژاد را شنیده باشید که در سوریه شهید شده است. اما شناختن این شهید بزرگوار با همین یک خط کافی نیست. کتاب بادیگارد روایتی از حرفها و خاطرات ریز و درشت نشنیده از این شهید بزرگوار است که از زبان مادر، همسر، برادر و دوستان این شهید روایت شده است تا ما با شخصیت و زندگانی این شهید از نزدیک آشنا شویم.
بخواهم به طور کلی برایتان از این کتاب بگویم همین یک جمله کافی ست، عبدالله خود خود واقعیش بود. سعی داشت فقط و فقط خدا از او راضی باشد. سعی داشت اگر مسئولیتی را برعهده میگیرد به بهترین شکل از پس آن بر بیاید تا خدا از او راضی باشد .
شهید عبدلله باقری به خاطر عقاید و ایمانش از همسر و دخترانش گذشت تا محافظ حرم شود.
کاش میشد همه ما در هر پست و مقامی که هستیم و یا همین خانواده، مسئولیتهایمان را به درستی انجام بدهیم.
انشالله همهما پیرو راه شهدا باشیم.
بیست سال و سه روز بعد
کتابی بسیار خواندنی و گیرا که دغدغههای یک جوان دهه هفتادی را بازگو میکند. این کتاب از آرمانهای جوانی به نام سید مصطفی موسوی میگوید که سه روز بعد از تولد20 سالگیاش به شهادت میرسد.
مطالعه این کتاب خالی از لطف نیست.
کتاب بیست سال و سه روز بعد
نویسنده: سمانه خاکبازان
نشر: روایت فتح
کتاب زیباتر از نسرین
کتاب زیباتر از نسرین کتابی با قلمی ساده، روان و دلنشین است. این کتاب، زندگی دختری را روایت میکند که خدا اورا بعد از فوت چهار فرزند، به پدر و مادرش هدیه میدهد. به برکت وجود رقیه زندگی خانواده روز به روز بهتر میشود. رقیه تهتغاری و عزیزدردانهی همه بود. باهوش، زرنگ و درسخوان. از همان ابتدا زیبایی و هوش سرشارش به چشم همه آمده بود . دوره دبستان و راهنمایی را با معدل 20 گذراند. با ورود به دبیرستان، عقاید رقیه هم کمکم به سمت تعلیم امور دینی سوق پیدا کرد. دیگر علاقهای به دانشگاه و کنکور نداشت. همه اورا در لباس پزشکی تصور میکردند، اما او یکباره تصمیمش را عوض کرد. با راضی کردن خانوادهاش به حوزهعلمیه وارد شد و زندگیاش رنگ و روی دیگری به خود گرفت.
در این بین رقیه تصمیماتی برای زندگیاش میگیرد که قابل پیشبینی نیست. پس پیشنهاد میکنم که این کتاب را مطالعه کنید و لذتش را ببرید.
کتاب زیباتر از نسرین، زندگینامه داستانی شهیده رقیه رضایی لایه
نویسنده: سهیلا علویزاده
نشر: روایت فقح
از سر صبح دلم میل زیارت کرده علی اکبر تو دعا کن که به حاجت برسم
از سر صبح
دلم میل زیارت کرده
علی اکبر تو دعا کن
که به حاجت برسم….
کتاب حیفا
کتاب حیفا داستان زندگی دختری را روایت میکند که جاسوس ادارهی متساوای سازمان موساد است. او همراه با سه خواهر دیگرش دست به جنایتهایی میزند که از طرف رژیم صهیونیستی مامور به انجام آنها هستند. در این کتاب نویسنده وقایعهایی را شرح داده که بعضی مستند و بعضی با ذوق قلم نویسنده اضافه شده است.
همانطور که میدانید،کتابهای اقای پورجهرمی همه جذاب هستند و یکی از یکی بهتر. کتاب حیفا هم از آن دسته کتابیست که زمین نمیگذاریش.
پس بخرید و مطالعش کنید.
کتاب حیفا
نویسنده: محمدرضا جهرمیپور
نشر:معارف
ادواردور
در بخشی از کتاب میخوانیم
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانب میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به اوازش گوش بدهم.» کتاب ادواردو
نویسنده: بهزاد دانشگر
نشر: بهنشر
مسمومیت مدارس دخترانه کرج
مینویسم برای مادرانی که مثل من دختر دارند…
از زمانی که دست دخترم را رها میکنم و به سمت مدرسه میرود اورا به خدا میسپارم…
اما امروز زمانی که میخواستم دنبالش بروم حس و حالم با روزهای دیگر متفاوت بود…
وقتی که شنیدم مدرسه نزدیک مدرسه دخترم را با گاز مسموم کردهاند، اشک بهیکباره صورتم را خیس کرد.
قلبم آن لحظه داشت از توی دهنم بیرون میپرید..
قدمهایم را بلندتر برداشتم تا به مدرسه مذکور رسیدم.
دخترانی را دیدم که چشمان قرمز و متورم با ترس ایستاده بودند.
مادری را دیدم که کنار بدن بیحال دخترش نشسته بود، سرش را توی بغل گرفته بود و اشک میریخت. صدای مادری را شنیدم که با نگرانی از پشت گوشی از حال و روز دخترش میگفت…😭
مادری را دیدم که توی خیابان میدوید تا بداند بر سر دخترش چه آمده است.😭
چشمان مات ومبهوت مردمی را دیدم که که به بکدیگر تسلی میدادند…
دست مادری به شانههایم خورد و گفت:” دیگه دخترت رو مدرسه نفرست” و از همه بدتر مردی را دیدم که توی دستش چند تا شیر و آبمیوه بود و با نگرانی به سمت مدرسه میدوید…
واقعا خیلی سخت بود چند دقیقهای که از آنجا گذر کردم، برایم مثل چند سال گذشت…😭
وقتی به مدرسه دخترم رسیدم. خانوادههایی را دیدم که با دیدن دخترانشان آنهارا بغل کرده بودند و اشک میریختند. اما موقع برگشت دوباره باید از کنار آن مدرسه رد میشدم.. اینبار اتوبوس اورژانس تیر خلاص بود برای همه کسانی که چشم انتظار دخترانشان بودند…
چشمانم میبارید. شانههایم از گریه تکان میخورد و دست دخترم را سفت چسبیده بودم.
هنوز که هنوز است چشمان گریان و متورم دختران از جلو چشمانم کنار نمیرود…
یک لحظه یاد غربت خرمشهر افتادم…
زن زندگی آزادی این بود؟؟؟
آرزوی سلامتی برای همه دختران سرزمینم دارم.
خاطرات نیلز قسمت دهم
اول از اینکه میدونم خیلی وقته ننوشتم 😅 شما به بزرگی خودتون ببخشید خیلی سرم شلوغ بود و فرصت نبود بنویسم. از طرفی برای کلاس روایت نویسی هم دارم روایت یکی از شغل هام رو مینویسم که درگیر اون بودم البته روایت شغلی زمانی رو مینویسم که منشی بودم. حالا تموم بشه اینجا هم میذارم بخونید چیزای جدید نوشتم توی اون😅
خب بریم برای ادامه خاطرات نیلز. تا روز مادر نوشته بودم که مادرم رو دعوت کردم و پدرم دلخور شده بود😅 خب همهی حقوقم رفته بود برای اون روزی که مادرم رو دعوت کرده بودم🤣 روز پدر هم چون بابام ناراحت شده بود باید قطعا دعوتش میکردم که تبعیض نمیذاشتم. قرار بر این شد روز پدر مادر و پدر و برادرم رو دعوت کنم نیلز. البته چون روز تعطیلی نیلز شلوغ بود مجبور شدم چند روز قبلش دعوت کنم. البته اینم بگم اصلا قبول نمیکردن بیان چون هزینه بر بود برای من.. اما من اصرار کردم و اومدن.
روز شنبه رو انتخاب کرده بودم که خلوت تر هستش. از روز قبلش هم به سوپروایزر گفته بودم که حواسش باشه و اون تایم جای من وایسه.
خلاصه تا خانوادم اومدن مهندس هم از راه رسید🙄😑 هیچی دیگه منم منضبط اصلا دلم نمیخواست تو تایم کاری برم پیش مهمونام😃 نشستم سر جام پیتزاهارو سفارش داده بودم داشت آماده میشد😃. رفتم خانوادم رو نشوندم روی یک میزی که رزرو کرده بودم و خوشامد گفتم و برگشتم سر جام😀 مهندس گفت چرا اومدی؟ گفتم خب کار دارم نمیرم پیش مهمونا😅 حالا از مهندس اصرار از من انکار که نه تایم کاری هستش و من نمیرم😀 آخر مهندس تهدیدم کرد گفت میری یا نه🤣🤣 منم گفتم چشم و کلی عذرخواهی کردم😃البته از خداشم بودااا کلی خرج کرده بودم اون شب..
خلاصه سالاد سزار و ۳تا پیتزا تک نفره سفارش دادم. و خوردیم و باز موند و بردن… دوتا عکس سلفی هم گرفتم اما پاک کردم چند وقت پیش…
شب خوبی بود. اما…..
اما رو نمیتونم بگم… اون شب همه از کار من خوششون اومده بود. وقتی برگشتم تو مغازه دوباره کلی عذرخواهی کردم… عذاب وجدان داشتم خب. مغازه خلوت بود اما من حساس بودم…
به پدرم دیگه هدیه ندادم همون شام اون شب هدیش بود…
از این به بعد بیان خاطرات یه طوری خاص میشه…
قول میدم زودتر بنویسم..
شهید امیر حاج امینی
اولینبار که در خانهی مادربزرگم عکس شهید امینی را روی دیوار دیدم، ناخوداگاه به این شهید احساس خوبی پیدا کردم. نمیدانم آن روزها اصلا اسمش را میدانستم یا نه، اما هروقت که به منزل مادربزرگم میرفتم، روبهروی عکس شهید مینشستم و به همهی جزئیات عکسش نگاه میکردم.
سرش را به دیوار خاکی تکیه داده و خون از بالای پیشانیاش روی صورتش ریخته است و یک حالت نورانی و مقدسی را به همراه دارد.
لباسهای خاکیاش غرق به خون شده بود، اما چهرهی آرامش نشان از لحظهی آسمانی حین شهادتش میداد.
چند وقت پیش پسرم برای دوستش اسامی شهدای روی دیوار را به قشنگی نام میبرد. زیر پایش چهارپایه را گذاشته بود و روی عکس ها دست میکشید و خطاب به دوستش میگفت:” این عکس شهید امینی است” این صحنه انقدر برایم جالب و قشنگ بود که حس کردم شهدا در کنار ما حضور دارند.
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
#عکس_تولیدی
احتمالا گمشدهام
دیدی وقتی بعد از کلی دوندگی و کار و مشغلههای روزمره آخر شب یک لیوان چای داغ میخوری چقدر به جانت میچسبد. من هم دیشب بعد از کلی خستگی وقتی به پیشنهاد یکی از دوستان این کتاب را دانلود کردم و خواندم گل از گلم شکفت.
خیلی دوستش داشتم. کتاب مارا با خودش بهدنیای خیالات میبرد.شخصیت اصلی مدام با خودش کلنجار ذهنی دارد و من بهشدت این سبک نوشتن نویسنده را دوست داشتم و لذت بردم.
کتاب پرکششی بود و این برایم جذابیت داشت.
اولینبار بود این سبک کتاب میخواندم…
10 از 10 بهخاطر قلم خوب نویسنده. بهجز در نظر گرفتن بعضی از کلمات که باز هم آمدنش در کتاب بهنظرم بهجا بود…
قطعا یک دور دیگه میخونمش..
خیلی همزادپنداری کردم با شخصیت کتاب…
تولدت مبارک اربابم
نمیدانم اول من تورا پیدا کردم یا تو مرا.
اما میدانم اول من دوستت داشتم. وقتی از مدرسه برمیگشتم قبل از هرکاری به تو سر میزدم.
ایام تولدتهم مشغلهام زیادتر میشد.
کتاب حافظ گوشهی کتابخوانهی مادرم را بر میداشتم و خاک رویش را با پارچه نمناکی پاک میکردم و شعرهایش را به یاد تو میخواندم.
میخواندم و انگشتم به یاد تو روی کیبورد سر میخورد و برایت مینوشت…
روزهایی که در تنهاییهایم تو مرهمم بودی…
هرگاه دلتنگت میشدم؛ نوای یا حسین در سرم میپیچید و مدام با خود میگفتم:”
منت خدارا که صاحبم حسین حتی میان جو مجازی رها نکرد”
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام.
اربابم تولدت مبارک
بیست و هفت روز بعد
بیست و هفت روز بعد عنوان کتاب شهید مدافع حرم بابک نوری است. شهیدی که به اسم مدلینگ مشهور شد. جوان 24 سالهی زیبایی که همه در نگاه اول فکرش را هم نمیکردند که او مرد عمل باشد. با ظاهر زیبا و تیپ بهروز و مرتبش همه را به سمت خود جذب میکرد.
کتاب حجم کمی داشت و شامل 3 بخش بود.
بخش اول از زبان نویسندهی کتاب و حال و هوایش است و بخش دوم خاطرات شهید در 27روزی که در سوریه بود و بخش سوم بعد از شهادت را روایت میکند.
کتاب خوبی بود. حیف که مادر شهید و سایر بستگان زیاد خاطرهای بیان نکرده بودند و کتاب خیلی کلی بود اما در مجموع زیبا و خواندنی بود.
آدم وقتی زندگینامه شهدا را میخواند تشنهی شنیدن خاطرات است.
پ ن: اون روز زیر پست پویش کتابخوانها گفتم کی برای من کتاب میگیره؟ یادتونه؟😄 خانم کاپوچینو برام گرفت😅 قربون دستش.🤣
#معرفی_کتاب
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
جام قهرمانی
جام قهرمانی
توی آشپزخانهی نقلیاش نشسته بود و داشت سیب زمینی های خورشت قیمه را خلال می کرد. بچه ها از بوی غذا به وجد آمده بودند و خوشحالی می کردند.
پسرک چهارپایه را زیرپایش گذاشت و خودش را روی اپن آشپزخانه رساند. سرفه ای کرد و خودش را برای حضار خیالی معرفی کرد. خواهرش هم گوشی مادرش را برداشته بود و نقش فیلمبردار را بازی می کرد.
یک قلپ آب نوشید و گفت:« سلام من محمد هستم 4سالمه از تهران اومدم براتون از شهیدا حرف بزنم»
مادر سرش را از توی قابلمه خورشت بیرون کشید و به بچه ها نگاه کرد.
پسر ادامه داد:« اون عکسی که میبینید شهید امینی هستش. شهید امینی توی جنگ شهید شد و آدم بدا به سمتش تیر زدن و سرش خون اومد.» نگاهی به مادرش که پشت سرش ایستاده بود انداخت و گفت:« مامان اون یکی عکس اسمش چیه؟ »
مادر گفت: « شهید آوینی » پسرک ادامه داد.
بینندگان این هم شهید آوینی هستش. دوباره به سمت مادرش برگشت و پرسید:« چطوری شهید شده؟» مادر جواب داد:« رفت روی مین» پسرک دست و پا شکسته کلمات را به حضار خیالی گفت و خداحافظی کرد.
ظرف شکلات خوری را که شبیه به جام قهرمانی بود از روی دکوری برداشت و به سمت عکس شهدا رفت. لبخند زد و گفت:« مامان اسم این شهید چیه؟» مادرش با صدای لرزان گفت:« محمد»
پسرک جام قهرمانی را زیر عکس شهید محمدحسین محمدخانی گذاشت و گفت:« شهید محمد این جام قهرمانی رو میدم به تو»
#به_قلم_خودم
#مادران_انقلاب
#داستانک
شهرالله اصب
این نوشته #به_قلم_خودم برای سال 98 هستش. 😄
ماه رجب که میرسد، خاطرات شیرینم، دوباره سر از پیلهی خود بیرون میآورند و مرا با خود به روزهایی میبرند که یادآوریشان لبخندی را کنج لبهایم مینشاند.
11 12سالم بود. کیسهای داشتم که درونش یک جانماز سبز بود. گوشهی سمت چپش را با یک سربند قرمز یاحسین دلربا کرده بودم. اذان مغرب را که میشنیدم چادر مشکیام را سر میکردم و خودم را به مسجد محله مان میرساندم. بین دونماز مفاتیح کوچکی را که مادرم برایم خریده بود باز میکردم و پشتبند پیرمردی خوش صدا، دعای ماه رجب را زیر لب زمزمه میکردم.
ماه رجب، ماه رحمت و بخشندگی خداوند است. در این ماه ریسمانی بین خدا و بندگانش مقرر است که اگر هرکس چنگی به آن بزند به وصال با خدا میرسد.
مفاتیح را که ورق میزدم دعایی را دیدم که حال دل این روزهایم را عوض کرد.
اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَیْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْیمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّی وَ رَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدایا این ماه را بر ما نو کن به امنیت و ایمان و سلامت و دین اسلام، پروردگار من و پروردگار تو (ای ماه) خدای عزوجل است.
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
امام حسین چند ساله از دستم ناراحته…
اینو احساس میکنم…😭
اما خودش میدونه من پشیمونم و…
اقا تورو به علی اکبرت منو ببر کربلا…
انشب دلم خیلی هوای شش گوشتو کرده…
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
گذشته تلخ
امروز چیزی پیش اومد که برگشتم به روزهای خیلی بدی… قلبم یک لحظه پر شد از دردای زیاد…
نمیدونم چطوری اون کسی که نالهی من رو درآورد توقع بی جا داشت…
یک لحظه یاد همه صبوری ها افتا م و بغض گلومو چنگ زد…
نمیخوام یک لحظه همبهش فکر کنم.
نشستم موزیکهامو پاک کردم. موزیکایی که فقط باهاش اشک ریختم و ….
یک لحظه که هر پوشه رو پاک کردم، داشتم دق میکردم. فشاری که بهم وارد شد منو برو به اون روزهای سختی که تحمل کردم…
لعنت به اون کسی که دوباره منو برد به این حال و هوا…
خدایا جز تو پناهی ندارم.
شکرت که هستی
این عکس هم بمونه برای یادگار. تا یادم نره روزای سخت فقط من بودم و خدا و یه گوشی با کلی موزیک…
کوچه حاج ابادی
امروز که همراه دخترم روی زمین برفی راه رفتیم. چقدر دلم برای حال و هوای دوران مدرسه تنگ شد.
کلهی صبح بیدار میشدم و هولهولکی نان پنیر چایی میخوردم و به سمت مدرسه حرکت میکردم.
همیشه اولین نفر بودم که توی کوچه میرسید. اسم این کوچهی برفی را بهخاطر پیرمردی که توی بقالی نقلیاش هلههوله میفروخت، کوچه حاج آبادی گذاشته بودیم. آن پیرمرد به لواشکهای 10تومانی و قرهقوروتهایش معروف بود.
رد پاهایم توی حجم برف فرو میرفت و هر چند تا که قدم برمیداشتم، برمیگشتم و به آنها نگاه میکردم.
همهی زیباییاین کوچه با درختان توتی که با برف مزین شده بودند دیدنی بود. دقیقا مثل توصیفات آنشرلی از گرین گِیبلز.
با شیب کوچهی بعدی، همهی لحظات خوش کوچه حاجآبادی از خاطرم بیرون میرفت. با سلام و صلوات از کوچه رد میشدم. گاهی یکی دونفر هم گوشهی کاپشنم را میگرفتند تا لیز نخورند. یادش بخیر جان حداقل 10نفر را با همین کاپشن نجات دادم.
حالا که دوباره گولهی برف را توی دستانم میگیرم، دلممیخواهد به آن روزها برگردم. با خوشحالی چکمهی مشکیام را بپوشم، هدبندم را به پیشانی بچسبانم و با دماغ قندیل بسته به مدرسه بروم. تا معلم بیاید، دستکشهایم را روی شوفاژ خشک کنم و واژگان انتهای کتاب فارسی را حفظ کنم.
دلم حتی برای قرائت قرآن صبحگاهی مدرسه که در زمان سرما توی سالن میخواندم هم تنگ شده است. به انتهای سالن خیره میشدم و 10 آیهی سورهی واقعه را با عشق از بر میخواندم.
چقدر همهچیز زود میگذرد. کاش آنروزها هم میدانستم که باید قدر لحظات زندگی را دانست .
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
تو کجایی گل نرگس
به عشق تو هر جمعه گل نرگس میگیرم و کنار پنجره، چشم به راهت مینشینم. با هر نسیمی که به صورتم میخورد یادت میکنم.
بوی نرگس در تمام خانه میپیچد و داغ نیامدنت اشکهایم را به رخ آسمان میکشد.
تو کجایی گل نرگس؟
#عکس_تولیدی
#به_قلم_خودم
از نسل حاج قاسم
برای اینکه فرزند انقلابی تربیت کنیم باید از شخصیت های بزرگ انقلابی برای فرزندانم ببشتر صحبت کنیم. کتابهای مرتبط و زندگینامههای آنان را برایشان بخوانیم.
به خصوص اگر تصویر شهدای دفاع مقدس و همچنین شهدای مهم کشورمان را روی دیوار خانه نصب کنیم تا هر روز فرزندان به این عکسها نگاه کنند و زندگی را با نام و یاد شهدا آغاز کنند.
چه کسی بهتر از حاج قاسم سلیمانی که الگوی تربیتی فرزندان ما باشد. فردی که با اخلاص و ایمان به خدا همه تلاشش را کرد که در راه اسلام فداکاری و جانفشانی کند.
ما وقتی امثال حاج قاسم و شهدا را داریم، چرا باید با چیزهایی که ارزشی ندارد دوستی کنیم؟ ما اگر از کودکی فرزندانمان را با اهل بیت و شهدا آشنا کنیم آنها راه درست را در خود تثبیت میکنند و در سختیها و مشکلات سربلند بیرون میآیند.
#مادران_انقلاب
#به_قلم_خودم
وحدت چهل و چند ساله
از مادرم پرسیدم در زمان های قدیم چرا انقدر فرزندان پا به کار و انقلابی بودند؟خندید و گفت:《هیچی همش توی کوچه و خیابون بودن》 جواب خاص و واضحی نداد، اما منظورش این بود که در قدیم بچهها با یکدیگر رفیق بودند. با هم وحدت داشتند و در هرشرایطی پشت یکدیگر بودند.
به نظرم این گفتگوی کوتاه، یکی از مهمترین نکاتی بود که مادرم میتوانست بگوید. بزرگترین نکته برای حفظ ارزشهای انقلاب این است که باید وحدت داشته باشیم. پشت یکدیگر باشیم و برای حفظ ارزشهایمان بجنگیم.
#مادران_انقلاب
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت