دنیا زندونه
داشتم ظرفهارا مرتب میکردم که دیدم خانم کاپوچینو دستم را گرفت و کشید به سمت پنجره…
نور نارنجی روی دستانش نشست و حدقهی چشمانش غروب خورشید را قاب گرفت.
لامتاکام حرفی نزد اما من از وجودش خواندم که میگفت:
“دل به این دنیا نبند…
دنیا یه زندون خوش رنگ و لعابه”
🧡ߊ߬ܟܿܝࡅ࡙ࡍ߭ ܫ̇ܝࡐܢ̣ߺ ܥܼܩܫܘ ۱۴۰۱
۲۶ اسـ؋ـنـב ۱۴۰۱
کوله پشتی 1401
خب نوبتی هم که باشه نوبته منه که کولهبارم رو جمع و جور کنم 😍👇👇 بریم که جواب بدیم😅
1️⃣فرض کنید که یک کوله پشتی دارید که قرار است با خودتان به سال 1402 ببرید. داخل این کوله پشتی چه تجربه یا تجربیاتی از سال 1401 میگذارید؟ این تجربیات میتوانند بزرگترین و بهترین درسهایی باشند که در سال 1401 و در جریان زندگی بدست آوردهاید.
✅️✅️ به هیچ کسی تکیه نکن هیچ کس جز خدا
2️⃣ برای چابکی در زندگی باید سبک حرکت کرد. بنابراین کولهپشتی سنگین قدرت حرکت ما را کم میکند. اگر قرار باشد چیزهایی را هم از کولهپشتی خود خارج کنید آنها چه خواهند بود؟ در واقع چه نکاتی هست که فکر میکنید در زندگی باید از آنها بگذرید و عبور کنید تا سبکتر حرکت کنید؟
✅️✅️ چیزی نذاشته بودم تو کوله پشتیم جز توکل به خدا پس عزیز من به هیچ چیز دل نبند، به هیچ کس و یا چیزی تعلق خاطر نداشته باش دنیا یه شوخیه بزرگه
3️⃣ برای اینکه در سال جدید انسانی توانمندتر باشید فکر میکنید چه ویژگیهایی باید در شما تقویت شود؟
✅️✅️😅 آدم باید در هرشرایطی خودش رو از روز قبلش بهتر کنه… حالا شعار نمیدما اما به قول حاج قاسم اگر میخواهی شهید بشی باید شهید زندگی کنی
♦️♦️ این هم بگم شاید ناخواسته و یا از روی احساس گاهی بداخلاقی کردم 😅 اون رو هم به بزرگی خودتون ببخشید من مهربونم اما عصبانی بشم خیلی وحشتناک میشم😅 خانم کاپوچینو در جریانه 🤣
بهار کی میدسد از راه؟
بهار من کی میرسد از راه؟
اوج بغض زمستان، اسفندی ست که گویی به تنهایی تمام 365 روز سال را، شانه به شانه با خود به این طرف و آن طرف برده است و چشم انتظار است…
صدای جیلینگ جیلینگ آویز پایش، یک دقیقه از سرم بیرون نمیرود، آویزهایی از جنسِ ردپاهای به جامانده که اسفند به اسفند داغ نبودنشان به دل صاحبانش چنگ میزند.
صدای به پِتپت افتادن اسفند را میشنوی؟ رمقی ندارد، دست و دلش به هیچ چیز نمیرود، نشسته روی صندلی رو به ایوان و با چشمان خیره به آمدن بهارش چشم دوخته است…
بهار من کی میرسی از راه؟؟
پن: این عکس رو حدود 9 سال پیش هنگام نزدیک شدن به غروب آفتاب با گوشی خیلی سادم توی ماشین و در حین حرکت گرفته بودم، زیباییاش رو به کیفیت بدش ببخشید.
97/12/26
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
با شهدا تا شهدا
🌱 🌸 بازدید و گلباران مزار شهدای روستای اورازان
در گلزار شهدای حصار 🌹
کوفته تبریزی میقولی
یه خاطره بگم از کوفته تبریزی😄
تو نیلز که کار میکردم نهار و شام اونجا بودم تب. یه روز مادرم گفت که کوفته درست کرده و برام آورد. گذاشتم تو فر داغ شد و اونجا با همکارام خوردم. یادش بخیر خیلی چسبید😄
اینم نحوهی آماده سازی کوفته مامانم😄
نماز حضرت زهرا لحظه تحویل سال
“نماز حضرت زهرا لحظه تحویل سال”
☀️مومنین ! از حضرت زهرا سلام الله علیها عیدی بگیرید ☀️
حضرت ایة الله توکل (حفظه الله) یکی از علمای قم میفرمودند : اگر لحظه تحویل سال دو رکعت نماز حضرت زهرا (سلام الله علیها ) خوانده شود (بطوریکه در (لحظه تحویل در نماز باشیم ))
.آن سال ؛به عنایت حضرت( علیها السلام) سالی عجیب خواهد بود ازنظر رزقهای معنوی ومادی …..☀️
نماز حضرت زهرا (سلام الله علیها) دو رکعت است :رکعت اول یک حمد وصدمرتبه سوره قدر ورکعت دوم یک حمد وصد مرتبه سوره توحید بعداز نماز دعای زیر را بخوانید
سُبْحَانَ ذِی الْعِزِّ الشَّامِخِ الْمُنِیفِ سُبْحَانَ ذِی الْجَلاَلِ الْبَاذِخِ الْعَظِیمِ سُبْحَانَ ذِی الْمُلْکِ الْفَاخِرِ الْقَدِیمِ سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْبَهْجَةَ وَ الْجَمَالَ سُبْحَانَ مَنْ تَرَدَّى بِالنُّورِ وَ الْوَقَارِ سُبْحَانَ مَنْ یَرَى أَثَرَ النَّمْلِ فِی الصَّفَا سُبْحَانَ مَنْ یَرَى وَقْعَ الطَّیْرِ فِی الْهَوَاءِ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ هَکَذَا لاَ هَکَذَا غَیْرُهُ
منزه است خداى صاحب عزت و مقام بلند منزه است خداى صاحب جلال و کبریایى و عظمت منزه است خداى صاحب ملک فاخر ازلى منزه است خدایى که لباس حسن و جمال به قامت خود آراسته منزه است خدایى که رداى - نور وقار در بر دارد منزه است خدایى که اثر پاى مورچه را در سنگ سخت سیاه مى بیند منزه است خدایى که خط سیر مرغ را در هوا مى بیند منزه است خدایى که تنها او بدین کمال است و غیر وى داراى این کمال نیست.
تقریبا نیم ساعت طول میکشد ده دقیقه مانده به تحویل سال شروع شود که در لحظه تحویل در نماز باشد ؛ نشسته هم میشود خواند ☀️
مگه طلبهها هم آتیش میسوزونن؟
مگه طلبهها هم آتیش میسوزونن؟ 😯
چهارشنبهسوری سال 97 بود، طبق رسمورسومات خانوادهی همسرم همهی فامیل خانهی مادربزرگ مادری همسرم جمع شده بودیم. از چند هفتهی قبل همسرم بهخاطر بچههای فامیل چند تا فشفشه و آبشار و وسایل کمخطر تهیه کرده بودید تا بچهها هم در کنار آتشبازی سرگرم شوند و دلشان خوش باشد.
شب قبلش دایی همسرم دستور داد که:” آقا سیدرضا یادت نره سیم بگیره برای آتیش بازی” همسر من هم کلی توی مغازه چرخیده بود تا سیم پیدا کند.
خلاصه بعد از روشن کردن آتش،فشفشه، منور و آبشار نوبت رسید به روشن کردن آتیش با سیم که هیجانش نسبت به همه چیز ییشتر بود و قشنگ بود.
من چون دخترم یک سال و نیمش بود و پسرم را باردار بودم گاهی بهخاطر اینکه نمیتوانستم زیاد بایستم به داخل میآمدم. نشسته بودم که یکدفعه صدای داد و فریاد بچهها و خالههای همسرم آمد، یک لحظه قلبم ریخت. دیدم همسرم را گرفتند و داخل خانه آوردند آنهم با دست و لباس خونی.
من که میدانستم او اهل کار خطرناک نیست سریع پرسیدم:” چی شده یکی به من یه جوابی بده” خاله همسرم گفت:” نگران نباش دستش رو با سیم بریده”
آن لحظه را هیچوقت یادم نمیرود، بند انگشت همسرم داشت از گوشت آویزان میشد اما من لابهلای دلداریها زیرزیرکی میخندیدم.
آن شب مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم. جالبترش این است که تا پایش به بیمارستان رسیده بود خبرنگاران شکارش کرده بودند تا سوژه جدید ثبت کنند اما بهخاطر جراحت عمیق دستش مجبور شد همان شب عمل جراحی کند تا انگشت سبابهاش از کار نیفتد.
خلاصه قبل از اینکه بخواهند داروی بیحسی را تزریق کنند آنقدر همسرم برایشان روضه خوانده بود و وصیت کرده بود که داد همه دکترهارا در آورده بود… آخر سر انقدر گفته بود دکتر یواش آمپول رو بزن که دکتر نمیخواسته عمل کند.
حالا هرسال وقتی چهارشنبه سوری میشود من یاد طلبه جانباز خانهمان میفتم که با یک سیم دستش را بریده بود و جز مصدومان چهارشنبه سوری خاطرهساز شد.😅
#به_قلم_خودم
شهدا شرمندیم
به بهانه سالروز شهدا 🌱🌸
به بهانه روز شهید
دوسال پیش روی یکی از فرشهایی که در صحن جامع رضوی پهن بود نشستم. چشم دوخته بودم به گنبد و توی دلم با اقا درددل میکردم.
بیتاب بودم از اینکه دیگر لایق خادمیاش نیستم. سرشکسته و ناراحت اشک میریختم و آنلحظه هیچچیز برای من سختتر و سنگینتر از آن نبود که دیگر نمیتوانستم بهعنوان خادم با خانوادههای شهدا دیدار داشته باشم.
هربار اسمی از گروه میآمد فقط خدا میدانست که حال دلم چگونه است.
بعد از دوسال بیپناهی و درماندگی آقا دوباره مرا به عنوان خادمش پذیرفت.
دوباره توی صف خادمیاران رضوی ایستادم و نوای “ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم” را زمزمه کردم.
حالم عجیب بود انگار دوباره اقا نگاهم کرده باشد.
میدانم همهی اینها معجزهی عشق و علاقه به شهداست…
از شهدا ممنونم که نزد امام رضا ضامنم شدند و من دوباره جز خادمیاران رضوی شدنم❤️
به بهانه روز شهید 🌱❤️
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده
بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده است
آرزو دارم دوباره مثل قبل یه کتابخونه مثل این داشته باشم… دلم برا کتابام تنگ شده… با عشق همشون رو از گوشه به گوشهی شهر خریده بودم و توی نمایشگاه کتاب ساعتها دنبالشون گشته بودم.
پای ورقهها و خاطرات و زندگینامههاش کلی اشک ریخته بودم…
زمونه گاهی معلوم نمیکنه فردات چطوریه و گاهی مجبوری از همه چیزت بگذری… کتاب که دیگه جای خود داره…
دلم خواست محاوره بنویسم، حوصله چینش کلمات کنار هم رو نداشتم… برای همین هشتگ هم درج نمیکنم.
راستی بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده
…..
همانا اوست مرهم دردهای نهفتهام
تمرین جلسه 7 نویسندگی خلاق که اینجا میذارمش به یادگار… موضوع این بود یه روزی رو که خیلی تاثیرگذار بود بنویسیم…
اصلا دوست ندارم به آن روز فکر کنم. وقتی چشمانم را میبندم و برای لحظاتی آن روز را به یاد میآورم. تمام تنم گر میگیرد و عرق سردی روی پیشانیام جا خشک میکند. حالا هم حس کسی را دارم که استخوانهایش خُرد شده است و مثل ژلهی شُلو ول توی کاسه لَق میزند.
از عزیزترین کسانم؛ هیچوقت انتظار نداشتم که بعد از چهارروز عذرم را بخواهند. سخت و جانکاه بود. غرور نداشتهام لگدمال شد. حس کسی را داشتم که دیگر هیچکسی را ندارد. با تمام قوایی که در آن 25سال جمع کرده بودم به چشمانم التماس کردم که نبارَد. خداراشکر که برای اولینبار حرفمرا گوش دادند و نباریدند اما به جایش تمام تنم، تمام وجودم بیصدا شکست. مثل آبی که روی زمین میریزد من هم بیمحابا ریختم. انگار تمام تنم را با شمشیر تیزی سلاخی می کردند.
دوزانو روبهروی مادرم نشسته بودم. چشم در چشم نگاهش میکردم. به محض اینکه تلاقی چشمانمان رخ داد، او حرفش را شروع کرد. مثل میت نگاهش میکردم. سرم انقدر سنگین بود که ناخواسته به سمت پایین مایل شد. گاهی فقط از روی اجبار سری به نشانهی تاکید تکان میدادم.
بغض بیخ گلویم را چنگ میزد و چشمانم از غم در حال انفجار بود، اما باید تحمل میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی مجبور باشم اینگونه سرافکنده به گلهای قالی خانهی مادرم چشم بدوزم و خداخدا کنم که زمان متوقف شود و من توی زمین آب شوم.
حرفهای مادرم تمام شد. با صدایی که از ازدیاد غم دورگه شده بود، گلویم را صاف کردم و برای لحظاتی نگاهش کردم و گفتم:” میدونم، شما راست میگید"
سریع شالوکلاه کردم و به سمت محل کارم حرکت کردم. انقدر توی سرم هَروله بود که نفهمیدم چگونه زمان حرکت کرد و ساعت پنج شد. با صدای دیلینگ گوشیام به خود آمدم. پیامی از سوی مادرم آمده بود. پیام را باز کردم. یکهو تمام بدنم سرد شد. دستانم میلرزید. امواجِ مواجِ چشمانم، طوفانی شد و سونامیای در چشمانم بهناگاه رُخداد. قلب نداشتهام برای دقایقی از حرکت ایستاد و من انگار در عالمی دیگر سیر میکردم. یقینا این دوتا تار موی سفیدم همان لحظه سر از ریشه درآورد. به صندلی مشکیام تکیه دادم. دست چپم را پشت گردنم حایل کردم. مقنعهی سورمهایام را روی چشمانم کشیدم.
غمنهفتهای که تا آن روز هنوز توی وجودم شکل نگرفته بود. با جرقهای جوانه زد و رشد لحظه به لحظهاش را حس میکردم. آهی محزون که از درونم در حال جوشیدن بود نفسم را به شماره انداخته بود. باید جواب مادرم را میدادم. مقنعهام را به عقب کشیدم و گوشی را بازحمت مقابل چشمانم قرار دادم. باشهای را برای مادرم سِند کردم و گوشی را روی میز به حال خودش رها کردم.
نمیدانم چگونه ساعت هفت شد و من در آن دوساعت چه روزگاری را گذراندم. فقط میدانم با همکارانم خداحافظی کردم و چادرم را به سر کردم و به سمت خانه راه افتادم. باد پاییزیای که میوزید، چادرم را به پرواز درآورده بود. و روح و روان زخمی من هم توی هوا تلوتلو میخورد. صدای لخلخ کفشهایم را که روی زمین کشیده میشد میشندیم. از صبح چیزی نخورده بودم و نای راه رفتن نداشتم.
به خانه رسیدم. کلید را توی قفل در چرخاندم و توی چهارچوب در، مثل بیدمجنون برای لحظاتی ایستادم. به همه جای خانه نگاه کردم. کمی جلو آمدم و با دست چپم بدون آنکه برگردم در را به شدت بستم. کفشهایم را مقابل جاکفشی نداشتهام درآوردم و وارد خانه شدم. گروپگروپ صدای قلب شکستهام را میشنیدم. صدای قُلقل جوشیدن حُزن را توی سینهام احساس میکردم. به سمت دیوار رفتم و به آن تکیه دادم و روی زمین سُر خوردم. برای اولینبار بود که آنجا در آن ساعت؛ اولین نالهی حزینم را سردادم. ناله از عمق جانم میجوشید. احساس میکردم زمینوزمان هم به حال من گریه میکنند. در و دیوار خانه به سمتم هجوم میآوردند. سکوت خانه و صدای هوهوی باد که به برگهای خشک توی حیاط میخورد همهی اسباب ناراحتیام را فراهم کرده بود.
چادر عربی خاکیام را گوشهای رها کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم. با آب یخی که از توی شیر شُره میکرد، وضو گرفتم. سجادهی سبزم را که گوشهاش سربند یاحسین قرمزی وصل کرده بودم را، رو به قبله پهن کردم. توان روضهخواندن را برای خود نداشتم. تصمیم گرفتم آن شب مهمان صدای گرم حاج مهدی سلحشور باشم. روضه را از توی گوشیام پخش کردم و با شعر “میان خاک و خونی تو ای ماه جوونم” خودم را به جسم بیجان و اربا اربا حضرت علیاکبر سپردم. حالا یک سالیست که او هوای من را دارد و هروقت به یاد آن روز بیفتم، آقا دست مرا میگیرد و آرامم میکند. همانا اوست مرهم دردهای نهفتهی توی سینهام.
خانم کاپوچینو
صدای هوهوی سشوار ترتیب مغزم را میدهد. دستم را توی هوا به سمت همسرم پرواز میدهم تا قبل از اینکه سر دردم به سراغم بیاید، چشم بسته به او بفهمانم که از بالای سرم کنار برود. سرم را که از روی بالشت بلند میکنم،تازه میفهمم چقدر درد میکند و شقیقههایم تیر میکشد.
از جا میپرم. دستم را به دیوار میگیرم و از اتاق بیرون میآیم. به اولین مبل توی هال که میرسم، خودم را توی آغوش کوسنهای سردش جا میدهم.
هنوز نمیدانم خوابم یا بیدار… دیدم که توی یک خیابان بزرگ ایستادهام. همان خیابان که به نیلز ختم میشد. خانم کاپوچینو چشمانش از خنده کش میآید و میگوید:” من یکی رو از همه بیشتر دوست دارم” دروغ میگوید. او همیشه خیالباف است.
زبانش را در میآورد و میگوید:” من خیالبافم یا تو؟” خانم کاپوچینو لبخند میزد. وقتی هم میخندد خط گونههایش برجستهتر میشود.
از لبخندش حرص میخورم. از روی مبل بلند میشوم و توی آشپزخانه میروم.صدای پسرک توی سرم ورجهوورجه میکند. مامان میای بازی؟ مامان؟مامان؟؟؟
صبحانهاش را جلویش میگذارم و نگاهی به گوشی میاندازم.
هنوز دارد نگاهم میکند. خیرهخیره…
میگوید:” جوابش رو بده” میگویم:” حوصلش رو ندارم” شروع میکند به راه رفتن…
آسمان ریز ریز پنبه میبازد و او بی مهابا زیر آسمان قدممیزند. کتونیهای مشکیاش توی سفیدی برف چشمک میزند. سرش را به سمتم برمیگرداند و میگوید:” دلت براشون تنگ شده؟” بیمعطلی میگویم:” نه نه” سرش را تکان میدهد و میگوید:” ترسو”
لقمه نان و پنیر را به دست پسرم میدهم و میگویم:” من ترسو نیستم این رو هیچکس ندونه تو باید خوب بدونی”
به راه رفتن زیر برف ادامه میدهد. سرش را به سمت آسمان میگیرد. دانههای برف روی مژههای مشکیاش مینشیند و چشمانش میخندد.
دوباره نگاهم میکند:” اینبار نگاهش بغض دارد.”
طاقت نمیآورم از کنار پسرم بلند میشوم.
خانم کاری نداری من برم؟ با نگاهم خداحافظی میکنم…
هنوز دارد قدم میزند…
مامان دوباره چایی بهم میدی؟؟ تهماندهی چای توی کتری را توی لیوان پسرک چپه میکنم و میگویم:” شکر نریزه روی زمین”
خودم را توی برف شدید به خانم کاپوچینو میرسانم. روبهرویش میایستم و شانههایش را محکم میگیرم. با بغض میگویم:” خانم کاپوچینووو دلم برای بیپرواییهات تنگ شده، دلم برای سر نترست تنگ شده، دلم برای قدمهای محکمت با کتونی زرنگی تنگ شده… دلم برای شببیداریهات و گریههای شبانت تنگ شده…
سرش را به زیر میاندازد. دستم را زیر چانهاش میگذارم و دوباره چشمانم توی حدقه چشمانش غرق میشود و میگویم:” دلم برا قوی بودنت تنگ شده، دلم برای گریههات زیره برف که آخرش به خنده ختم میشد تنگ شده، دلم حتی برای آدامس جویدنت زیر ماسک هم تنگ شده”
هنوز با همان مقنعهی مشکی و ماسک سیاهش جذابترین دختر روی زمین است. سرتاپا خیس شده. هنوز دانههای برف روی پیشانیاش برق میزند. دستی به بینی قرمز و ورم کردهاش میکشد و باصدای آرام میگوید:” مهتا منو یادت نره”
دیدار خادمیاران رضوی با خانواده شهید محمد جمالیان
امروز خدا توفیق داد #محض_یار با گروه خادمیاران رضوی استان البرز به دیدار خانواده شهید بزرگوار محمد جلالیان برویم.
به خاطر تو
#محض_یار همه دست به کار شدند…❤️
محض یار...
#محض_یار خیابانهارا آذین بستیم..❤️
خادمیاران رضوی
چشم تو مرا روز ازل عاشق کرد
بر نوکری خانه ی تو لایق کرد
گردهمایی سالانه خادمیاران رضوی کرج
کانون تخصصی خادمیاران ایثار و شهادت استان البرز
مسافر جمعه
این کتاب زندگی پسری به نام رسول را به قلم میآورد که یکییک دانه مادرش است و در روستای فتح آباد زندگی میکند. پسری که آرزوهای بزرگی در سر دارد، اما یک شبه با یک عجولی و سر به هوایی، تمام آرزوهایش را تبدیل به یک کابوس میکند.
یک شبه کولهبارش را به دوش میگیرد و همراه مادرش خاتون، راهی قم میشود تا به بهانه خواستگاری دختر خالهاش رضیه، قضیه دعوا با یکی از پیشکارهای خان روستا را ماست مالی کند.
شوهرخالهاش حبیب با ازدواجش مخالفت میکند، اما از ترس برگشت به روستا و پاسبانها، مادرش را به تنهایی به روستا میفرستد و خودش در قم به بهانهی کار میماند.
با یک تیر دو نشان زد، هم توانست از آن مهلکه خلاص شود و هم از سوی دیگر، مردانگیاش را به حبیب ثابت کرد. این وسط هم، فرصت خوبی پیدا کرد، تا مهرش را به رضیه نشان دهد و دل حبیب را برای ازدواج با دخترش نرم کند.
در این داستان، حوادث جالب و خطرناکی برایش اتفاق میافتد که این داستان را با فراز و نشیبهایی همراه میکند.
این کتاب با قلم روان نویسنده، ذوق و نقطه قوتش برای جذب مخاطب، ارزش خواندن دارد. اگر مثل من به اینگونه داستانها علاقه دارید، کتاب را تهیه کنید و لذت ببرید.
کتاب مسافر جمعه
نویسنده: سمیه عالمی
ناشر: کتابستان
تعداد صفحات:234 صفحه.
اسم تو مصطفی ست
کتاب «اسم تو مصطفاست» راخواندم. حس و حال این کتاب را با کتابهای دیگر عوض نمیکنم. چقدر آرامش، لابهلای ورقههای این کتاب، روح و روانم را نوازش داد. خاطرات سمیه، همسر شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده عمق جانم را طراوت داد. کتابی که تمام خاطرات و وابستگی یک زن را به همسرش نشان میدهد. لحظه به لحظه، دلهره و دلتنگی را میتوان از خاطرات سمیه لمس کرد.
بعد از به دنیا آمدن دخترشان فاطمه، این دلتنگی و وابستگی دوچندان شد. بیقراری های فاطمه هم، به بیقراریهای سمیه اضافه شد. تاب و توان سمیه در هربار سفر مصطفی به سوریه، کمتر میشد. جانش به جان مصطفی بند بود. فاطمه بابایی بود و در نبود پدر، دلتنگی امانش را میبرید و مثل تبی در جان کوچکش نمایان میشد. اما هیچیک از اینها نتوانست مصطفی را از ایمان و اهدافش دور کند.
عاشق خانوادهاش بود، اما دغدغهاش بزرگتر از این حرفها بود. همیشه میگفت: مرد باید کارهای بزرگ و مردانه کند. سمیه هم به خاطر علاقهای که به او داشت، هیچ وقت مانع پیشرفتش نشد.
فرزند دومشان در راه بود، پزشکان گفتند که مشکل ذهنی خواهد داشت. مصطفی خوابی میبیند و به سمیه میگوید: خیالت راحت؛ پسرمان محمد علی سالم به دنیا میآید، اما باید یک روزی در راه خدا فدایش کنی.
روزها گذشت و ماموریتهای مصطفی گاهی به 70روز میرسید. 70 روز بیخبری برای سمیه کم نبود. بار آخر به مصطفی تشویقی دادند. او هم با خوشحالی دست زن و بچهاش را گرفت و راهی سوریه شدند. این سفر پر از خاطرات خوب و شیرین برایشان بود. فرماندهان مصطفی از او بسیار تعریف و تمجید میکردند و همینطور از صبوری سمیه تقدیر کردند و هدیهای به او دادند. این سفر باعث شد که دل سمیه بعد از مدتها نرم شود.
در حرم، هنگام زیارت نتوانست از حضرت زینب بخواهد که مصطفی را سالم برگرداند، خجالت کشید و چیزی از حضرت نخواست. این شد که برای بار اول و آخر سمیه کولهبار مصطفی را آماده کرد و مصطفی، راهی منطقه شد.
مصطفی میگفت؛ سمیه، تا تو راضی نباشی من شهید نمیشوم. اما این سفر آخر، گویی سمیه راضی شده بود. و مصطفی در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.
دلتنگی لحظهای آنها را رها نمیکرد، اما سمیه دیگر صبورتر از قبل شده بود. روزی انقدر دلش میگیرد که از توی ماشین نگاهی به سنگ قبر مصطفی میکند و میگوید: مصطفی از امروز به بعد کارهای مردانهی تو به دوش من است اما تربیت فاطمه و محمدعلی با خودت، من از پس این کار بر نمیآیم. قطره اشکی از روی گونههایش سر خورد و گفت: مصطفی، اگر هنوز حواست به ما هست، اگر هنوز کنارمان هستی، به خواب من که نمیآیی! لااقل به خوابی یکی برو و این را به من بگو. بعد از آن چند نفر خواب مصطفی را میبینند؛ هرکدام مصطفی را در حال انجام کاری میبینند که قبل از شهادتش، آن کارها را میکرده است. وقتی که خانه بود و با بچهها بازی میکرد و یا وقتی که به خانه پدرزنش میرفت و با برادرزنهایش مشغول خوش و بش میشد.
و اینگونه شد که مصطفی وجودش را به سمیه ثابت کرد و دل سمیه آرام گرفت.
کتاب اسم تو مصطفاست.
نویسنده: راضیه تجار
تعداد صفحات:272
نشر: روایت فتح
دیدار پس از غروب
دیدار پس از غروب، روایتی ساده و دلنشین، از زبان همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی است.
در این کتاب، از مردانگیهایی گفته میشود که فقط در جنگ و میدان نبرد خلاصه نمیشود بلکه همه مردانگی در مرکز خانواده مشاهده میشود. مردی که سایه به سایه همسر خود تکیهگاه اوست و نمیگذارد آب در دل خانوادهاش تکان بخورد. مردی که همسرش را از عشق لبریز میکند و متقابلا همسرش جانش برای او در میرود و در کنارش، همهی سختیها و دوریها را تحمل میکند و برای شهادت همسرش دعا میکند.
شهید مهدی نوروزی عاشق کربلا بود. اینگونه شد که به سامرا رفت و مدافع حرم شد و در بیستم دی سال 93 به فیض شهادت نائل شد.
وقتی اسم سامرا را میشنوم، خود به خود منقلب میشوم و یاد گنبد و ضریحی که در حال بازسازی بود میافتم. خانههای متروکهای که دیگر ساکنانی نداشت و خاک سرتاسر شهر را پوشانده بود و تنها زیبایی شهر همان گنبد طلایی بود که با داربست درحال بازسازی بود.
این کتاب عاشقانههای زیبایی را در لابهلای شجاعت و ایثار به خورد ما میدهد. حجم کتاب کم است و ارزش خواندن دارد.
کتاب دیدار پس از غروب
نویسنده: منصوره قنادیان
تعداد صفحات: 112
راض بابا
اینبار کتاب 100 صفحهای را در دست گرفتم که دلم از این رو به آن رو شد. کتاب شخصیتِ دختر جوانی را روایت میکند که همیشه در تلاش بود تا بهترینهارا برای خودش رقم بزند.
کتاب راضِ بابا خاطراتی از شهیده راضیه کشاورز را روایت میکند.
در این کتاب خاطرات از زبان چند نفر بازگو شده است و خاطرات در گذشته و حال در رفت و آمد است. این کتاب بسیار گیراست و خواندش احساسات را برمیانگیزد.
راضیه دختر پاک و معصومی که 16ساله بود، اما بزرگترین اتفاق زندگیاش را در همان 16سالگیاش تجربه کرد. طوری که اگر زندگی قبل از شهادتش را با الانش در یک ترازو میگذاشتند با هم برابری میکرد. همهی کارهایش بوی خدا میداد. نسبت به همکلاسیهایش احساس مسئولیت میکرد. علاقهی زیادی داشت تا اسمش در قرعهکشی سفر حج، از طرف مدرسه دربیاید، اما در لحظات آخر اسم دوستش را هم در قرعهکشی میاندازد و از خدا میخواهد تا دوستش را بطلبد و به مکه برود و زندگیاش، بوی خدا را به خود بگیرد. و همانگونه هم میشود.
راضیه کشاورز در سال 87 در کانون رهپویان وصال، حسینیهی سیدالشهدا شیراز به شهادت رسید.
این کتاب ارزش خواندن دارد مخصوصا برای دختران.
راضیه جان برایم افتخاری بود که با تو اشنا شدم. برایم دعا کن.
کتاب راضِ بابا
نویسنده:طاهره کوهکن
ناشر: نشر شهید کاظمی