مگه طلبهها هم آتیش میسوزونن؟
مگه طلبهها هم آتیش میسوزونن؟ 😯
چهارشنبهسوری سال 97 بود، طبق رسمورسومات خانوادهی همسرم همهی فامیل خانهی مادربزرگ مادری همسرم جمع شده بودیم. از چند هفتهی قبل همسرم بهخاطر بچههای فامیل چند تا فشفشه و آبشار و وسایل کمخطر تهیه کرده بودید تا بچهها هم در کنار آتشبازی سرگرم شوند و دلشان خوش باشد.
شب قبلش دایی همسرم دستور داد که:” آقا سیدرضا یادت نره سیم بگیره برای آتیش بازی” همسر من هم کلی توی مغازه چرخیده بود تا سیم پیدا کند.
خلاصه بعد از روشن کردن آتش،فشفشه، منور و آبشار نوبت رسید به روشن کردن آتیش با سیم که هیجانش نسبت به همه چیز ییشتر بود و قشنگ بود.
من چون دخترم یک سال و نیمش بود و پسرم را باردار بودم گاهی بهخاطر اینکه نمیتوانستم زیاد بایستم به داخل میآمدم. نشسته بودم که یکدفعه صدای داد و فریاد بچهها و خالههای همسرم آمد، یک لحظه قلبم ریخت. دیدم همسرم را گرفتند و داخل خانه آوردند آنهم با دست و لباس خونی.
من که میدانستم او اهل کار خطرناک نیست سریع پرسیدم:” چی شده یکی به من یه جوابی بده” خاله همسرم گفت:” نگران نباش دستش رو با سیم بریده”
آن لحظه را هیچوقت یادم نمیرود، بند انگشت همسرم داشت از گوشت آویزان میشد اما من لابهلای دلداریها زیرزیرکی میخندیدم.
آن شب مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم. جالبترش این است که تا پایش به بیمارستان رسیده بود خبرنگاران شکارش کرده بودند تا سوژه جدید ثبت کنند اما بهخاطر جراحت عمیق دستش مجبور شد همان شب عمل جراحی کند تا انگشت سبابهاش از کار نیفتد.
خلاصه قبل از اینکه بخواهند داروی بیحسی را تزریق کنند آنقدر همسرم برایشان روضه خوانده بود و وصیت کرده بود که داد همه دکترهارا در آورده بود… آخر سر انقدر گفته بود دکتر یواش آمپول رو بزن که دکتر نمیخواسته عمل کند.
حالا هرسال وقتی چهارشنبه سوری میشود من یاد طلبه جانباز خانهمان میفتم که با یک سیم دستش را بریده بود و جز مصدومان چهارشنبه سوری خاطرهساز شد.😅
#به_قلم_خودم