برنامه محفل
این روزها یکی از برنامههای پرطرفدار هنگام افطار برنامهی محفل است. اکثر مهمانهای این برنامه قاریان و حافظان قرآن در سنین مختلف هستند.
یکی از مهمانها دو خواهری بودند که در سن کم حافظ قرآن و دارای افتخارات زیادی بودند.
وقتی این برنامه را دیدم به این فکر کردم ایا بهخوبی فرزندانم را با قرآن آشنا کردم؟ همهی اینها بهکنار آیا اصلا تربیت دینی خوبی داشتهام؟
9سالم که بود یکدور قرآن را ختم کردم. آن هم به کمک و پشتیبانی مادرم. ماه رمضان بود و مادرم نوبتی با ما قرآن میخواند و اشکالاتمان را رفع میکرد. انتهای قرآن هم یک برگه گذاشته بود و مقدار قرآنی را که خوانده بودیم علامت میزد.
خواهرم همیشه پیشتاز ما بود. بزرگتر بود و راحتتر قرآن میخواند. بعدش من و برادر بزرگترم و برادر کوچک ترم که تازه سوره کوثر را یاد گرفته بود.
همانسالها مدرسه مسابقهی حفظ قرآن برگزار کرده بود. وقتی به مادرم گفتم گفت اگر دوست دارم شرکت کنم. به تشویق مادرم تکتک سورههارا حفظ کردم. آوای خواندن را یادم داد. وقف، مد، حروف یَرملون را به من آموخت.
آنسال رتبه اول استانی را کسب کردم. از سالهای بعدش دیگر فهمیدم که هرکجا قرآن باشد باید من هم باشم.
شاید حافظ کل قرآن نشدم. اما حافظ میراث مادرم شدم.
پ ن: چند سال پیش یک یادداشتی نوشتم درباره رزق معنوی. اینجا بخوانید👇
https://ramisa.kowsarblog.ir/%D8%B1%D8%B2%D9%82-%D9%85%D8%B9%D9%86%D9%88%DB%8C-15
مادرم👈❤️
#روایت_زن_مسلمان
#به_قلم_خودم
#ماه_رمضان
قسمت 24 خاطرات تبلیغ
قسمت 24 #خاطرات_تبلیغ
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》
رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلیباجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک میکردند.
خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسهی پیاز را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست میکندم و اشک میریختم. بهانهی خوبی بود. هم دلم خالی میشد و هم کاری انجام داده بودم.
تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود.
تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینمخیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم.
نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانمها دستور میداد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانمها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》
خانمها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در میآوردند و میخندیدند.
تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم.
رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم. دختری که هرروز به مادرش زنگ میزد و راهنمایی میگرفت، حالا تماسهایش به چند روز یکبار ختممیشد.
وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفرهی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》
بعد یکدفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خندههای من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا میخندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》
دیدمنمیتوانم خودم را نگهدارم و چیزی از خلالپیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. 100 بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》
خلاصه بعد حرفهای مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم.
یکساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم….
ادامه دارد…
پ ن: دوستان اون موقع گوشیهامون ساده بود عکس نمیشد گرفت. عکسا از اینترنت دانلود شده
#به_قلم_خودم
#ماه_رمضان
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
قسمت 23 خاطرات تبلیغ
قسمت 23 #خاطرات_تبلیغ
وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومینباری بود که کسی با زبان بیزبانی از روی قیافهام میگفت باردار هستم.
اصلا فراموش کردم برای چه به خانهی ننه مروارید آمدهام. اصلا به حرفهای ننه گوش نمیدادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه زدم بیرون.
دلم میخواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم.
تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشمخان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمونین بود. بدون توجه بهآنها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه میکردم.
از سرفهی زیاد همانجا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوالپرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسهی خونه؟ ؟》
بعد برای اینکه من موذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان الفت با سبزی خوردنها میاد باید تا شب بشوریمشون》
تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خوانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهرهام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبههای ماست را گوشهی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانمها هم گفتن میان برای کمک》
با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت میرفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغامپَسغام میفرستادم تا دل بکنی》
سکوت کرده بودم و الکی با دبهی ماست و پارچهای پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر میرفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشمهایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》
دستش را گذاشت زیرچانهام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریشهایش وَر میرفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم میپرد.
به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانمهای روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》
گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانممنتظر شماییم بیزحمت پارچ و دبههارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلیی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون.
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
حسین جان «شبهای قدر» رفت، و دیوانه ی تو باز تقویـم را بـه شـوقِ «محرم» ورق زنـد
حسین جان
«شبهای قدر» رفت، و دیوانه ی تو باز
تقویـم را بـه شـوقِ «محرم» ورق زنـد
قسمت 22 خاطرات تبلیغ
2️⃣2️⃣ قسمت 22 #خاطرات_تبلیغ
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلیباجی را صدا میزد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم.
قبل ماه رمضان هرشب خانهی یکی از همسایهها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایهها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود.
صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفرهی سادهای پهن کردم.
در ماه رمضان نماز جماعت یکساعت بعد افطار برگزار میشد.
سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.
دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای اللهاکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگهای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》
یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمیدونم یه پیرزن بود و یه پسر همسن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》
تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》
عقبعقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام. تازه فهمیدم دلیل آنهمه بیحالیام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره.
یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمیدانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》
بعد قبل اینکه جوابمرا بدهد جریان مسجد و حرفهای نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان میگفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزادهعمه بنده خدا داره》
بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام میخندید و به من میگفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》
راست میگفت. نمیدانم چرا انقدر تحت تاثیرحرفهای نقلی باجی قرار گرفته بودم. آنلحظه دوباره به بیتجربگی و سن کمم باختم.
آن شب با فکر و مشغلههای ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگیهایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:
ادامه دارد..
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#ماه_رمضان
#سفرنامه
میرزاده عمه
2️⃣1️⃣ قسمت 21 #خاطرات_تبلیغ
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزادهعمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشارهاش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو میریزه و میره.》
گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرفهارا از نقلیباجی میشنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
صورت نقلیباجی داد میزد که بین دوراهی گیر کرده. هممیخواست چیزی بگوید و هم میترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزادهعمه از جوونی فالگیر بوده، بههرکس پیله کنه کارش ساختهست》 خیرهنگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》
سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانیای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزادهعمه کاری کرد باهاشون که 10روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم.
با صدای…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان
قسمت 20 خاطرات تبلیغ
قسمت 20 خاطرات تبلیغ
پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یاللهکنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد. آن شب اصلا به حرفهای طاهرهخانم توجه نکردم.
توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت میکردم خاطرات مادرم را میخواندم. مادرم همهی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمیکردم مادرم انقدر دقیق و جزئینگر باشد.
روزهای اول که با خانمها توی مسجد جمع میشدیم بدون تجربه بودم. استرس میگرفتم و توپوق میزدم. برای همین دستبهدامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارممیآید، اما من جوان بودم و غرورم نمیگذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همهچیز از دور زیباست. وقتی واردش میشوی تازه میفهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر میکرد از سید کمک میگرفتم.
یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح میدادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگانلنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسریاش را از پشت سرش بسته بود. من بهجای او از آن گره سفتی که به روسریاش زده بود خفه شدم.
همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانمها فهمیدم اسمش میرزاده عمه است.
اسمش هممثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک تهاستکانی هم زده بود و لرزش حدقهی چشمانش از دور هم مشخص بود.
طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست. نقلیباجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یهوقت خیره نشیا》
برگشتم و زل زدم به چشمهای پر از ترس نقلیباجی. تا خواستم لببزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات میگم》
خانمها تکتک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلیباجی هم مدام دستم را میکشید و میگفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم.
هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند.
تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلیباجی گفتم:《باجی چرا اینطوری میکنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانمها چرا یکدفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》
نقلی باجی دستش را روی بینیاش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》
با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچههایی که مادرشان بهزور راهشان میبرد دنبال نقلیباجی میکردم.
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#خاطرات_تبلیغ
#روایت_زن_مسلمان
میخوای روزه بگیری؟
9️⃣1️⃣ قسمت 19
#خاطرات_تبلیغ
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمیدانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم میکرد. انقدر زیر فشار نگاه گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.
باید برای سحری چیزی میپختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچهی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بیآب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از اینجا نجات بده》
گوجههارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》
صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو بلند شدی رفتی نگران شدم》
خندهی زورکیای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید میپختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم که فردا سرحال باشم》
دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه میخوای با این حالت روزه بگیری؟》
سریع برگشتم و خودمرا از توی آینهی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همهچیز مثل سابق بود. فقط کمی روسریام را شلخته سر کرده بودم.
دستی به روسریام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگوروم پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:…
ادامه دارد..
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان
اقا سید مرتضی آوینی
آقا سید مرتضی امشب که سالروز شهادت شما بود، مستندی از شهادت شما پخش شد. صدا و تصویرتان را به بچهها نشان دادم و گفتم:《 بچهها این کدوم شهیده؟》
یک صدا گفتند:《 شهید آوینی》
اقاسید مرتضی ما بچههارو با شما آشنا کردیم. از این به بعدش با شما…
#به_قلم_خودم
#شهدا
#روایت_زن_مسلمان
#تولیدی
آش بلغور تبلیغ
8️⃣1️⃣ قسمت 18
#خاطرات_تبلیغ
آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایلهای داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن.
2تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دستباف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغهای زیادی بوده است.
دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی.
همهوسایل برای 30روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود.
از توی بقچهای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچهی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم.
دیگر پنجره شده بود مثل پنجرههایی که در کودکی آرزویش را داشتم با پردههای سفید که گلهای ریز قرمزش با آدم حرف میزد، اما بدون لهجه
احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانهدار شده است. آنهم کنار خانهی خدا که وقتی پنجرهاش را باز میکند فضای مسجد را میبیند.
از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. 4گوشهی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاقگچی بوی خوش زندگی گرفت.
از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی میکرد.
فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم.
دوست داشتم همهچیز برق بزند.
گوشهی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود که با یکپرده نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعلهی سفید که معلوم بود صاحب قبلیاش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است.
تا دمدمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشهی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسهی سفالی توی دستش.
در را باز کردم. فریبا خانم کاسهی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمیخوای سید خانم؟》
بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 میدونستم روز اولی نمیرسی آشپزیکنی》
هروقت از آنروز ها یاد میکنم چیزی که اول از همه به ذهنم میآید همان آشبلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود…
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمیدانم چرا آن شب…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان
قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ
قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه دیدم همان پسربچهای که توی مسجد بود با لباسهای پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه میکند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه میکنی؟》
هقهق گریههایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش شد. همچنان بدون جواب نگاه میکرد و حرفی نمیزد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشهها》 تا گفتممادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعواممیکنه》
از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش میکنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانهشان حرکت کردیم. مثل بید میلرزید.
به خانهای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه میگفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگهایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاجآقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》
بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از اینکه لباسهاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》
لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم.
وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپاییهای رنگی که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشیای که سالها بود گوشهی مسجد خاک میخورد ردیف کردم.
باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجادهاش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتابسوخته و خشکش موقع دستدادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار میکند.
بعد از نماز سیدرضا رفت روی ممبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف میزد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه میکردم. لوستر قدیمیای بالای سرم. پشتیهای زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانهی کوچکی هم کنج دیوار با شیشهی شکسته قرار گرفته بود.
یکباره دستی به شانههایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوانتر بود و خالی روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》
تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخرهای سخنرانی سید بود. بچهها توی مسجد میدویدند و بازی میکردند. یکی از پشت پردهی سمت اقایان فریاد زد:《 خانمها بچههارو اروم کنید نفهمدیم حاجاقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچهها دویدند و ارامشان کردند.
سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت اینطرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانمها دورهام کردند و ساعت کلاسهای فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم.
بینخانمها بودم که دوباره سروکلهس عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاجآقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونهها》
آنشب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیمقیزیم از زبانش نمیافتاد. سیدرضا دیگر حسودیاش شده بود، این را از چشمانش که میخندید میفهمیدم.
سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچهست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》
سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید میکنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》
ننه خندید و دوباره پشت من درآمد.
آنشب با همه شوخیهایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقهی راهمان کرد به سمت خانهی حسنعمو حرکت کردیم.
ادامه دارد…😊
قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ
قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ
وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اُلفت پسر حسنعمو نشسته و دارد پول میشمارد. مَشنننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》
سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشنننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفرهی نذری میاندازم تو مسجد》
جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با الفت دوست بوده و توی مدرسه با همکلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح میداد فهمیدیم.
آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمیکنیا》
ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را بههم زدم. گوشت، سیبزمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچوقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمیکردم. اولینبار بود که میدیدم توی آبگوشت لپه همبریزند.
توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزیهارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست میکرد.
هنوز هم که هنوز است بعد سالها مزهی آن آبگوشت زیر زبانماست.
بعد از شستن ظرفها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتابهایش نشسته است و مشغول مطالعه است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان دربارهی یک مبحث صحبت کند.
کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم.
وقتی رسیدم جلوی در خجالت میکشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم.
ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن معناها بود. تا مرا دید قربانصدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست میکنم》
بوی نعنا همه جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانهی ننه مروارید که گوشهی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند.
تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوانهارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》
آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابهلای همهی آن قوتیهایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دستهی قوری بسته شده بود. یاد خانهی مادربزرگ خودم افتادم. همینطور شلوغ و پلوغ اما در آنهمه شلوغی یک نظم خاصی حکمفرما بود.
با سینی جای برگشتم و شروع کردیم به گپزدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف میزد. گاهی کم میآوردم وفقط سری تکان میدادم. لابهلای حرفهایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم یه دختر که همصحبت روزای پیریم میشد داشته باشم》 لبخند تلخی زدم.
توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهمیه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان، پیاز و سیبزمینیهایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》
اینرا که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همینطوری اومدم 》
کمکم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه…
ادامه دارد…
قسمت ۱۵ خاطرات تبلیغ
جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگبهرنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد.
از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》
قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید.
《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار میشود.》
بعد از صلوات خانمها به سمتم آمدند. اغلب چهرهها را همان شب اول دیده بودم، اما اسمها را نمیدانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》
همانطور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانمها قبل نماز داشتیم حرف میزدیم که از امشب شما هرشب مهمان یکنفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب هاشمهان و خانوادش باشیم.》
از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دنداننمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون میشیم.》
خانمها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچهای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت.
خانمها هم باچادرهای گلگلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجهی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تندتند حرف میزد و کلمات قلمبهسلمبه ترکی میگفت. از همهی حرفهایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم.
سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست میکنند را آماده کنند.
قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاقمان تکمیل شود.
از این همه مهماننوازی اهالی زبانم بند آمده بود. باسید به سمت منزل هاشمخان حرکت کردیم.
توی راه مدام به سید میگفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》
سید گفت:《 خب از اون هدیههایی که برای بچهها گرفته بودیم میبریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچهها؟》
سید که یکچیزهایی از سوالوجوابهای من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》
تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغیام بود ماندن در خانهی همسایهها کمی سخت شده بود. این زیر ذرهبین ماندن برایم تازگی داشت.
سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم میکنم که راحتتر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》
سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخممرغی》
وقتی که به خانه هاشمخان رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم وارد خانه که شدم دیدم…
ادامه دارد.. 😊
قسمت ۱۴ خاطرات تبلیغ
4⃣1⃣ *قسمت ۱۴ خاطرات تبلیغ* *واقعی*
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم.
خواستم به سمت خانهی هاشمخان بروم که تازه یادم آمد راه را بلد نیستم. موقع آمدن آنقدر توی فکر بودم و اظطراب داشتم که فراموش کرده بودم مسیر را به خاطر بسپارم. دوباره برگشتم سمت خانه و تا خواستم طناب در را بکشم نقلیباجی در را باز کرد. خندید و گفت:《 میدونستم راه رو بلد نیستی》 بعد کاسهی تخممرغهارا به سمتم گرفت و گفت:《 ننه مروارید گفت اینارو بدم به تو》
تخممرغهارا گرفتم و راه افتادیم. خیالم راحت شده بود و فقط دوست داشتم زودتر سیدرضا را ببینم و همه چیز را برایش تعریف کنم.
کمی که دور شدیم وارد دوراهی اصلی روستا شدیم. خواستم از نقلیباجی جدا شوم که یکنفر از بلندگوی مسجد گفت:《 اهالی محترم روستا. از امروز نماز جماعت ظهر و شب به امامت آقاسیدرضا در مسجد حضرت ابالفضل برگزار میشود
قدمهایم را تندتر برداشتم و از نقلیباجی خداحافظی کردم.
شبِروستا سرد و روزهایش گرم بود. خورشید وسط آسمان بود و روی صورت من هدف گرفته بود. دوباره یاد پدرم و صورت آفتابسوختهاش افتادم. همیشه توی جاده و بیابانها خورشید صورتش را میسوزاند و به آسفالت داغ جاده ساعتها خیره میشد تا نان حلال به دست بیارد.
بهخانهی هاشمخان که رسیدم دیدم سیدرضا آمده و توی حیاط دارد پاهایش را میشوید. نزدیکش شدم و خسته نباشید گفتم. او هم کاسهی تخممرغهارا که توی دستم دید با خنده گفت:《 عه رفتی از لونه مرغوخروسا تخم مرغ آوردی؟ 》
تا آمدم جوابش را بدهم فریبا خانم با یک حوله دستی آمد توی حیاط. حوله را به دست سید داد و رو به من گفت:《 عه چرا نگفتی میری تخم مرغبیاری؟ تعجبه مرغا گذاشتند تخمهارو برداری》
سید ریزریز میخندید و ابروهایش را بالا میانداخت گفتم:《 اینارو من برنداشتم که ننه مروارید بهم داد》 فریبا خانم پرید توی حرفم و گفت:《 عهههه هنوز نرسیده گفت براش تخم مرغ بشکنی؟》 سید دیگر خندهاش قطع شده بود و به لبهایم خیره شده بود.
گفتم:《 نه نشکستم یعنی دیگه ننه مروارید به تخممرغ شکستن نیاز نداره》 فریبا خانم از قیافهاش معلوم بود که باور نکرده اما دوباره گفتم:《 نقلی باجی هم در جریانه ازش بپرسید》
تخم مرغهارا دادم و کنار سید نشستم. جریان را موبهمو برایش تعریف کردم. برعکس تصورم از حرفهایم شاخ در نیاورد و به ترکی گفت:《 بَرَکالله سید خانم خوشم اومد》وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم.
وقتی توی روستا کنار سید راه میرفتم احساس میکردم زیر ذرهبین همه هستیم و همه صدای راه رفتن مارا از چندکیلومتری میشنوند. وقتی از در ورودی خانمها وارد مسجد شدم. کفشم را درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم، احساس کردم همهی کفشها و دمپاییهای رنگووارنگ به کفشم چشم غره میروند.
سر به زیر وارد مسجد شدم. سرم را که بلند کردم یک روستا زن و بچه چهارچشمی نگاهممیکردند. آب دهانم را به آرامی قورت دادم و یک سلام به همه دادم. جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا…
*ادامه دارد…*😊
#به_قلم_خودم
#ماه_رمضان
#سفرنامه
قسمت ۱۳ خاطرات تبلیغ
قسمت 13 خاطرات تبلیغ واقعی
سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم میکند. با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه مروارید حالش بد شده باید بریم خونش تو فقط میتونی کمکش کنی. 》
از اینکه به منِ یک الف بچه نیاز داشتند تعجب کردم. اما آنلحظه اصلا حواسم به تخممرغهایی که نقلی باجی با خودش آورده بود نبود.
توی ذهنم سوالات زیادی ردیف شده بود. اصلاً این ننه مروارید چرا باید به من احتیاج داشته باشد؟
همانلحظه انگار که نقلی باجی ذهنم را خوانده باشد با احساس ناراحتی و همدردی گفت:《 خداخیرت بده که اومدی. ننه مروارید خیلی مریضه برای همین هر وقت یک دفعه حالش بد بشه یکی رو میاریم که تخم مرغ براش بشکنه هر وقت که تخم مرغ براش شکوندیم حالش خوب شده. حالا که دیدم شما اینجایید و سید هستید گفتم شما تخم مرغ بکشنید.》
این را که گفت برای چند لحظه سرجایم میخکوب ایستادم. دلم میخواست سید پیشم بود.
حالا من مانده بودم و دنیای تخممرغهای معجزهگر. بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم. عجیبتر از این دیگر نمیدانستم با چه رسمورسومهایی روبهرو هستم.
نقلی باجی وقتی برگشت و دید من پشت سرش نیستم. از دور صدا زد وگف:《 سید خانوم چرا وایسادی زود باش الان مروارید میمیره.》
کفشهایم به زمین چسبیده بود و وزنم دوبرابر شده بود. اصلا دوست نداشتم وارد این جریانها بشوم.
خواستم بگویم نمیآیم که زبان نچرخید. مثل همیشه که نمیتوانستم رک و راست نه بیاورم سرم را تکان دادم و گفتم:《 الان میام》
این را که گفتم سیل پشیمانی و غلطکردم به صورتم شلاق زد. اما دیگر دیر شده بود. ما جلوی یک در سبز ایستاده بودیم.
نقلیباجی طنابی را که از سوراخ سمت راست در رد شده بود کشید و در خودبهخود باز شد.
یاللهکنان وارد شدیم. تا چشم کار میکرد توی حیاط گلهای خشک شده و گیاهان مختلف روی زمین پخش شده بود و یک تور هم رویش پهن بود.
کفشم را کنار دمپاییهای پلاستیکی قرمز نقلیباجی در آوردم و وارد خانه شدیم.
نقلیباجی زودتر از من کنار ننه مروارید که زیر پتو خزیده بود نشست و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:《 سید خانم بیا اینجا》 نزدیک شدم و سمت راست ننه مروارید نشستم.
تا چشمانش را باز کرد و من را دید کمی خیره نگاهم کرد و یکدفعه مثل فنر توی جایش نشست و بغلم کرد. از حرکت ناگهانی ننه مروارید نمیدانستم چه کاری بایدانجام بدهم. یکدفعه خودش را انداخت روی دستانم و شروع کرد به بوسیدن.
شرشر عرق میریختم و پلک سمت راستم میپرید. با هربوسهایکه او میزد رنگ من بیشتر میپرید.
سرش را گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:《 ننه مروارید چرا خجالتم میدید؟》 خندهی بیجانی زد و گفت:《 خواب دیده بودم یه خانم با یک روسری سبز وصورتی نورانی به دیدنم. وقتی شما وارد شدی یاد خوابم افتادم》
ننه مروارید حرف میزد و سر من بیشتر به زیر خم میشد. یکلحظه خودم را لعنت کردم که چرا روسری سبز پوشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم:《 ان شاءالله خیره ننه جان》
بعد همانطور که دوباره اورا زیر پتو خواباندم گفتم:《 نقلی باجی گفت حالتون بده اومدم سر بزنم بهتون》 ننه مروارید لبخند پراز مهری زد و گفت:《 اون موقع حالم بد بود اما الان وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد》
در جواب حرفش لبخندی زدم و گفتم:《 شکر خدا پس امروز این همه تخم مرغ هدر نمیره》 این را که گفتم نقلی باجی خندید و گفت:《 آی راست گفتی سید خانم این ننه مروارید روزی 4تا تخم مرغ نشکنه راضی نمیشه》
از سرحالی ننه مروارید استفاده کردم و گفتم:《 ننه جان نیاز نیست هرروز این همه تخم مرغ بشکنی. هروقت حالت بد شد 4قل رو بخون. اصلا تا وقتی من هستم هرروز میام پیشت یه سر میزنم و برات قرآن میخونم 》
نگاهش پر شد از تشکر و اشتیاق. لبخند که زد تازه فهمیدم به جز دندان جلویش همهی دندانهایش ریخته است.
خوشحال بودم چوم تازمانی که ما روستا بودیم حداقل بحث تخم مرغ شکستن منتفی شده بود.
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:
ادامه دارد…
خجول یا بامیه؟
توی نیلز حدودا30 نفر پرسنل داشتیم. از این 30 نفر فقط 5 نفر روزه میگرفتیم. از خانمها فقط من و 4نفر از مردها که اونا هم افغانستانی بودند واهل سنت.
یکبار که مادرم برام زولبیا و بامیه فرستاده بود. موقع افطار به همکارایی که روزه بودند تعارف کردم و یکی که 17 سالش بود و به تازگی با 10 میلیون قرض از افغانستان به ایران اومده بود گفت عهههه خُجول آوردی؟؟ بعد یه بامیه برداشت و گفت ما به بامیه میگیم خجول.
از اون به بعد هروقت بامیه میخورم یاد خجول میفتم…
پدرم تاج سرم...
روزانه که خاطراتم رو میخونه اگر نکتهای باشه یا غلط املایی یا هرچیز دیگه تماس میگیره و بهم یاداوری میکنه…
خستگی این 12 روز با حرف پدرم در شد…
یکی از تجربههای جدیدی که داشتم همین بود که جرئتش رو پیدا کردم و خانوا م رو عضو کانالم کردم تا نوشته هام رو بخونن..
بدون هیچ سانسوری
قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ
1️⃣2️⃣ قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ
سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه میکردم.
چشمم که به پنجرهی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزوی دوران کودکیام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثلهمهی دخترها با عروسکهایم خاله بازی میکردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرندهها به گلدان لب پنجرهام آب بدهم و قربان صدقهشان بروم.
توی خیالاتم پرواز میکردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همانطور که بقچهی نان و پنیر را باز میکرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همانطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》
هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونهی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 میخوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم.
توی راه سیدرضا را سوالپیچ میکردم تا از تجربیاتش بگوید. سید بهخاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربهی بیشتری نسبت به من داشت.
همهی حواسم به حرفهای سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کمحرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغیمان بود و تاکید سید هم بیشتر بود.
دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچپچ میکردند و ترکی جواب هم را میدادند. من هم تکوتنها یکگوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید.
چشمهایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوششانس بود که رسیدیم جلوی در آبی که بهتازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحبخانه در را باز کند میدیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره میکند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست.
در که باز باشد یک خانم میانسال و صورت آفتابخورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوهای روشن و گیرایش خوشآمد گفت و به داخل تعارفم کرد.
چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم میپیچید.
خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمیدانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را میکشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یکنفر را میشناسم خوشحال شدم. صندلی آورد و کنارم ایستاد.
توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهمیهست دختر نقلی باجیست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند.
برای اینکه نگرانیام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》
دخترها کمکم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبهرویم نشسته بود که زیباییاش تمرکزم را بهم میزد. چشمان سبز با روسری آبیای که میتوانست توجه هرکس را بهخودش جلب کند. لبهایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالیبافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود.
دختر ریزهمیزهای که صورت آفتابسوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》
دخترها از سمت راست شروع کردند یکییکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》
بعد که انگار دخترها سوژهی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوشهم ریزریز حرف زدن. فهمیه وسط خندهی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》
بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف.
برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابهلای صحبتها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت:《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالیهارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》
دخترها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم میبافتند و هم مرا سوالپیچ میکردند.
گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع بهسمتش رفتم که یکدفعه دیدم…
ادامه دارد…
قسمت ۱۱ خاطرات تبلیغ
1️⃣1️⃣ قسمت 11 خاطرات تبلیغ واقعی
خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز میشد.
وارد خانه که شدیم زنحسنعمو مارا داخل اتاق قدیمیای برد که به طرفدیگر خانه راه داشت. اتاقی با در و دیوار کاهگلی و قدیمی که یک طاقچه بزرگ داشت. طرف راست طاقچه عکس پسر حسنعمو بود و قسمت دیگریاش قرآن و یک کیسه پر از قرص و دارو. یک آینهی زهوار دررفته هم بیخ دیوار بود.
یک در چوبی هم بود که وقتی بازش کردم دیدم یک هال قدیمی هم آنطرف است.
تا وسایلهارا گوشهای جا دهیم زنحسنعمو با یک سینی چای وارد اتاق شد. وقتی سینی را از دستش گرفتم، تازه متوجه شدم چقدر تفاوت سنی زنحسن عمو با خودش زیاد است. از اتاق که بیرون رفت. از سیدرضا پرسیدم:《 حسنعمو اصلا بهش نمیاد زنی به این جوونی داشته باشه》 سید خندید و گفت:《 حواست نیستا وقتی وارد خونه شدیم مگه ندیدی حاجخانم رو که زیر پتو دراز کشیده بود. از دور سلام کردی بهش.》
تازه یادم آمد که وقتی وارد خانه شدیم پیرزن لپ قرمزی را دیدم که صورتش از نورانیت میدرخشید.
سید ادامه داد:《 اون خانم همسر اول حسنعمو چون بچهدار نشدن حسنعمو با این خانم ازدواج کرد. حالا یه پسر دارن اسمش اُلفته》
دیگر سوالی نپرسیدم و ترجیح دادم استراحت کنیم.
صبح با صدای دعوای مرغ و خروسی که توی حیاط بودند از خواب بیدار شدم. سیدرضا بعد از نماز صبح رفته بود سرکار، اما من از خستگی دوباره خوابیدم.
چادرم را سرکردم و با خجالت از اتاق قدیمی که بوی زندگی میداد بیرون آمدم. اولینکسی را که دیدم همان پیرزن لپقرمزی بود، یک روسری سفید سر کرده بود و جلویموهای حناییاش از روسری بیرون زده بود. نزدیکش شدم و دستش را گرفتم وسلام کردم. او انگار سالهاست که مرا میشناسد؛ با مهربانی طوری قربان صدقهام رفت که من هم مثل خودش لپقرمزی شدم. وقتی میخندید چشمانش دیگر جایی را نمیدید. با لبخند گفتم:《 حاج خانم سَنین آدون نَدی1》
خندید و گفت:《 از وقتی که یادیم گَلیر دِییلَر مَشَنننه 2》 آنقدر قشنگ این جمله را گفت که قند توی دلم آب شد. با ذوق گفتم:《 قوربان اولوم مَشَن ننه 3》
بعد با صدای بلند گفت:《 فریبا گَل گَل 4》 همسردومحسنعمو که تازه فهمیدم اسمش فریباست از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و سلام کردم. فریبا خانم سعی میکرد فارسی حرف بزند اما فارسی و ترکی را قاطی کرده بود. همهی خانه را نشانم داد تا احساس غریبی نکنم. رفتم توی حیاط تا دست و صورتم را بشورم که تازه فهمیدم چه منظرهی زیبایی روبهرویم است.
یک دشت وسیع پر از درختچههای کوچک با کلی گَون و بوتههای چسبیده به زمین روبهرویم روی کوهها رشد کرده بود. به بوی گِل و طویله هم عادت داشتم چون هرهفته به روستای پدریام میرفتیم و اینچیزها برایم عادی شده بود.
صبحانه را خورده نخورده راهی مسجد شدم. هرچقدر فریبا خانم اصرار کرد که همراهم بیاید قبول نکردم.
ساعت 10 صبح همراه بقچهی نان و پنیر که فریبا خانم دستم داده بود راهی مسجد شدم.
صبح بود و روستا خلوت. از کنار خانههای قدیمی و تکوتوک تازهساز گذشتم. خانههایی با درهای خوش رنگ. اسمکوچهها از حسینی 1 شروع شده بود تا حسینی 14.
یک رودخانهی خشک شده هم انتهای کوچهی اصلی مسجد بود. تمام روستا جز همان منظرهی زیبا خشک و خاکی بود. وارد کوچهی آخر شدم که فهمیدم تنها کوچهای که اسم مخصوص خودش را دارد همان کوچهی مسجد است.
نزدیک مسجد شدم که دیدم مردی با سیبیلهای پَت و پهن و شلوار گَل و گشاد با یک لباس خاکی زیر سایهبان جلوی در ایستاده است. مدام به سیگار توی دستش پُک میزند. چادرم را کیپ کردم و نزدیک شدم. سلام کردم و پرسیدم:《 آقا سید رو کجا میتونم پیدا کنم؟》 فیتیلهی سیگار را زیر پاهایش خاموش کرد و گفت:《 بفرمایید داخل سمت راست انتها》
وارد مسجد شدم. سمت راست و چپم را نگاهی انداختم. وسط حیاط مسجد یک حوض کوچک بود و اطرافش چند تا گلدان شمعدانی قرمز گذاشته بودند. سمت چپ روی دیوار چندتا پوستر آموزش وضو و نماز چسبانده بودند. سمت راست هم ورودی مسجد بود.
بیشتر چشم چرخاندم تا سید را پیدا کنم که دیدم از انتهای حیاط صدای بیل و کلنگ. به سمت صدا حرکت کردم.
تا نزدیکتر شدم صدای ترکی حرف زدم سیدرضا را شنیدم. از بیرون صدا زدم:《 آقاسید؟》 که سید به ترکی گفت:《 بیا تو خانم》 وارد شدم و دیدم سیدرضا مشغول بنایی است. سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:
ادامه دارد…☺️
ترجمه 👇
1′حاج خانم اسم شما چیه؟
2′از وقتی یادم میاد بهم میگن مشَن ننه
3′قربونت برم
4′ فریبا بیا بیا
قسمت دهم خاطرات تبلیغ
0️⃣1️⃣ قسمت دهم
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》
جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیرهبرقهایی با فاصلهی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت.
خانهی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان یُخاری کَند 《بالای روستا》
هرچقدر نزدیکتر میشدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه میخوردم.
همهی اهالی روستا کنار خانهی هاشمخان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم.
قبل از اینکه پیاده شویم، قیافهی رنگ و رورفتهام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر بیخوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همانطور که داشت عمامهاش را از روی صندلی عقب برمیداشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》
با بسمالله از ماشین پیاده شدیم. خانمهای روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعدها فهمیدم بهخاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند.
سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانمها ایستادم. به هرچهرهای که میرسیدم سلام میکردم. جوانترها با لهجه فارسی و سنوسالدارها ترکی حرف میزدند.
یکی مدام گوشهی چادرم را میکشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمهکشیده نگاهم میکند. خندید و سلام کرد. محو چالهای دوطرف گونهاش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》
احساس میکردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال میدادم آنها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانمها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش میبارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》
لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد اندر جد سید هستیم.》 اینرا که گفتم نزدیکتر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپهایم دیگر مال خودم نیست.
وقتی که روبوسیاش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتفهایم گذاشت و با لهجهی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》
احساس میکردم از خجالت قدم کوتاهتر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》
از آن شب به بعد دیگر همه مرا “سید خانم” صدا میزدند. هربار که سیدخانم خطابم میکردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکیام میفتادم.
زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچهای زندگی میکردیم که همهی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود.
هروقت که به بقالی سر کوچه میرفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا میزد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد.
بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم انشالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونهی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》
از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانهی حسن عمو از خانهی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچهها باریکتر شده بود ماشین را کنار خانهی هاشم خان پارک کردیم. چمدانهارا برداشتیم و به سمت خانهی حسن عمو حرکت کردیم.
دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانههای قدیمی و گِلی که صدای بَعبَع گوسفندان از آغلهایشان میآمد، گذشتیم.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانهای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و گفت:《 نترس حیوان اینها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به رفتن ما خیره شد.
آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.
وارد خانه شدیم و به کمک زنحسنعمو وارد اتاقی شدیم که….
ادامه دارد…😊