کجایی که ماندهام با خودم...
میگفت چرا دیگه از خانم کاپوچینو نمینویسی؟ یک جوابی برای اینکه مکالمه ناقص نماند تحویلش دادم، اما آن لحظه فکر کردم که واقعا خانم کاپوچینو کجاست؟
نور آفتاب مستقیم از پنجرهی هال خورده به حدقهی چشمانم و در تلاش هستم که از دستش فرار کنم.
مدام سرم را به طرف چپ و راست خم میکنم.
به نوشتن در جیغ و داد عادت دارم. از اینکه به جایی خیره شوم و برای لحظاتی در فکر فرو بروم اِبایی ندارم.
داشتم لیوانهای خشکشده را از آبچکان برمیداشتم و توی کابینت میگذاشتم که چشمم به کاپوچینوهای تلمبار شده ته کابینت افتاد.
انگار سالهاست کسی سراغشان نرفته است. بیخیال حجم ظرفهای خشکشده شدم و رفتم سراغشان. یکیشان را برداشتم و به مارکش خیره شدم.
صدایش را شنیدم. اما صدایش صدای همیشه نبود… آهی کشید و گفت:《 چه عجب یادت اومد اینجا یه کاپوچینو هم داری که هرلحظه ارزو میکنه که بیای و بهش سر بزنی》
شاید فکر کنید مثل همیشه کتری را به برق زدم تا آب جوش بیاید و به سراغ خانم کاموچینو بروم. اما اینبار دوباره کاموچینو را پرت کردم ته کابینت و حتی صندلهایم را خم از پا در نیاوردم و ولو شدم روی مبل. هنوز نور آفتاب توی چشمانم میرقصد. با این تفاوت که بهجای صدای جیغ، صدای بع بع کارتون بره ناقلا به گوشم میرسد.
گاهی حتی حوصله چرندیات خانم کاپوچینو را هم ندارم. بهجهنم که ته کابینت خاک میخورد و از دستم ناراحت است. باید بداند که وابستهاش نیستم.
نمیدانم دلم برایش تنگ شده یا نه، اما میدانم که حوصلهاش را ندارم.
انقدر کاپوچینوکاپوچینو کردم که زبانم به سقف دهانم چسبید. هوس کاپوچینو کردم. اما کاپوچینو امیرشکلات جهانشهر.
یکبار وسط تایم کاری موقع استراحتم رفتم و روی یک صندلی شیک و پیک نشستم و یک کاپوچینو و کیک سفارش دادم.
برخلاف میلم صدای موزیک توی کافه پخش شده بود. بوی دود سیگار دختر میز کناری کلافم کرده بود. اما خودم را سرگرم گوشی کردم. فنجان بزرگ گرد سفید را برداشتم و به شکلی که رویش نقش بسته بود نگاه کردم. با بیتفاوتی قاشق را برداشتم و هرچه نقش و نگار بود به هم زدم و یک قلپ کاپوچینو روانهی دل بیتابم کردم.
کیکش هم یادم نمیآید شکلاتی بود یا نه اما تا اخر خوردمش که پولم حیف نشود. آخه همان یک کاپوچینو و کیک، پول یک نصف روز کاریام بود. آن روزها به چه چیزهایی دقت میکردم، اما حالا کاپوچینو ته کابینت را هم دیگر نگاه نمیکنم.
راستش دوست ندارم خودم بروم و کاپوچینو درست کنم. دوست دارمخود خانم کاپوچینو برایم کاپوچینو بیاورد. آن هم در یک ماگ جدید و خوشکل.
شاید زمان این رسیده که به بازار بروم و یک ماگ جدید برای خانم کاپوچینو بخرم. اما خانم کاپوچینو که اهل این لوس بازیها نیست. پس دردش چیست؟؟
نکند از مارک کاپوچینوهایش راضی نیست و یا دلش یک قهوهساز گران قیمت میخواهد؟
این را همفکر نکنم چون از اینکه خانه پر از وسایل شود بدش میآید و همیشهی خدا باید اطرافش خلوت و ساده باشد.
خیره شده بودم به تلویزیون و به جنگ دیجیمونها نگاه میکردم که یادم آمد وقتی که خانم کاپوچینو به این مرحله از بیحوصلگی میرسید میرفت گرین برگر و هرچه دلش میخواست میخورد و بعدش تا 3روز فقط صبحانه میخورد تا آن یک روز ناپرهیزی را جبران کند. اما میدانم که اشتها هم ندارد پس بهتر است ولخرجی نکنم و جیب شوهرم را خالی نکنم.
امان از دست خانم کاپوچینو که نمیدانم چه مرگاش است.
برای اینکه از انتشار این پست پشیمان نشوم، برنمیگردم و دوباره نوشتههایم را نمیخوانم. امیدوارم غلط تایپی نداشته باشم که اصلا خانم کاپوچینو حوصله زنگ املا را ندارد.
اونی که پرسیده بود چرا از خانم کاپوچینو نمینویسی بفرما این هم به عشق خودت تنها خواهرم…
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت